ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

شخصیت ما

راستش خیلی شناختن شخصیت افراد و یا واقعیت خودمون کار پیچیده ای نیست! فقط کافی است با خودمون صادق باشیم و از درونمون و روزمرگی بیایم بیرون و اطراف را خوب نگاه کنیم! مثلا ببینیم دوستان فرد مورد نظر (دوستانمون) چه کسانی هستند به نظرم بدون شک ما هم میانگین دوستانمون هستیم! و یا گروه هایی که بیشتر در شبکه های مجازی دنبال میکنیم!!! و یا مثلا باید دقت کرد شبکه های اجتماعی با توجه به دغدغه هامون چه پیشنهادی برای خواندن و یا دیدن به ما می دهند! حتی کمی اگر دقیقتر شد میشه بررسی کرد کارهامون را چطور انجام می دهیم! مثلا غذا چطور درست میکنیم! چطور خرید می کنیم؟ چطور مطالب را ارایه می دهیم؟ منزلمون را چطور تزیین کرده ایم! و یا چطور رانندگی میکنیم..... همه این ها ما هستیم و فقط کافی هست بر روی این موارد تامل کنیم!.... البته همه سعی میکنیم بهترین ظاهر رفتاری را داشته باشیم ولی اثر انگشتمون را با اینکه خودمون نمیدونیم، همه جا میگذاریم..... بدون شک فردی که دوستانش خیانتکار و یا مغرور هستند اتفاقی نیست، اگر چنین افرادی دوستان ما هستند به احتمال بسیار زیاد ما یکی از همان ها و با بسامد مشابه هستیم......

یازده سال گذشت

امروز به یازده سال فاصله زمانی از شروع نوشتن وبلاگ ستاره مسافر و همچنین آغاز این مسیر رسیدم! هنگام شروع و در آخرین روزهای ترک کشور برای آغاز ادامه تحصیل، به دلایلی عدد یازده برای من عدد منحصر به فردی شده بود که نسبت به روبرو شدن با آن کنجکاو بودم و منتظرش بودم و البته هیچ وقت بهش نمی رسیدم جالب بود که امروز وقتی چک کردم باید برای گذشت چندمین سال مطلب بنویسم فهمیدم این وبلاگ به یازده سالگی رسیده و خاطرات شروع این مسیر در ذهنم زنده شد.... بدون مقایسه با سایرین باید اشاره کنم خیلی این مسیر را آهسته رفتم و به جز دستاورد رشد شخصیتی که بابتش خداوند مهربان را شاکرم و آشنایی با عزیزانی از سراسر دنیا (که خدارا برای دیدنشون بسیار شکر میکنم) تا این لحظه دستاورد دیگری نداشتم!
از سال گذشته تا به امروز بیشتر درگیر کارهای اداری پایان تحصیل هستم! با اینکه خیلی همه چیز کند پیش می رود ولی خداروشکر این طور که شواهد نشان میده در مراحل پایانی تحصیل هستم. البته هر دفعه به پایان نزدیک میشم یک اتفاقی میفته (آخریش هم اختلاف استادم با دانشگاه و تصمیم بازنشستگی ناگهانیش) ولی امیدوارم بالاخره داستان من هم تمام بشه و یک زمانی فرا برسه که بتونم این خاطرات را به شکل یک کتاب دربیارم. راستش با تمام پستی بلندی های مسیر و نامشخص بودن آینده از اینکه کم کم دارم به انتها میرسم دارای حس آرامش هستم تا استرس. این روزها بیشتر وقت دارم تا گذشته را بررسی کنم ! در هر دوره تحصیلی میبینم یک سری اتفاق ها و رفتارها به طور کاملا متشابه تکرار شده اند (فقط ظاهرا مکان و زمان عوض شده)! که اطرافیان و خودم ( مخصوصا روح و روانم) را تحت تاثیر قرار داده اند. یک سری از این موارد بر میگرده به ضعف های شخصیتی من و همچنین انتخاب ها و راهبردهای من در روبرو شدن با افراد که بیشتر جنبه (ضعف) درونی دارند و یک سری برمیگرده به آدم های نادرست و نانجیب که باهاشون روبرو شدم! در مورد افراد نانجیب درست است که در نهایت همه این افراد توسط مسیولین بالاتر محکوم شدند ولی زندگی من را به شکل نا مناسبی تحت تاثیر قرار دادند... هرچند الان کاملا آگاهم مقصر خودم بودم! چون من نباید غیر منطقی به آدم ها فضا میدادم و اطمینان می کردم و همچنین از روبرو شدن نباید گریزان بودم. این حرفم شاید اشتباه باشه ولی تا الان دیدم آدم ها عوض نمیشن (تا به خودشناسی نرسند و با خودشون کنار نیان) و فقط راهبردهاشون عوض میشن (در نتیجه به نظرم بهتر هست به اون حس های اولیمون نسبت به آدم ها احترام بگذاریم)... امیدوارم بتونم درس بگیرم که دیگه این روندها را تکرار نکنم، تا الان البته درسی نگرفتم به این جهت که این روند سه بار حداقل به یک شکل تکرار شده (البته شاید هم چون هیچ وقت با هم مقایسه و بررسی نکرده بودم)! همچنین این روزها با توجه به پیشامدها با مفهوم تکبر پنهان روبرو شدم و میبینم تمام مشکلات، دعا نکردن ها، اختلافات، مقایسه کردن ها،  فاصله گرفتن ها و زودرنجی من برگرفته از همین تکبر است! که به عنوان یک لایه محافظ سال ها در من ریشه دوانده... 
بطور خلاصه در آخر اینکه برنامه اول این روزهای من تمام کردن درسم است و در ادامه امیدوارم این بخش از زندگیم را با یک کار خوب و یا یک تجربه خوب به پایان برسانم. از آنجا که دیگه حوصله روبرو شدن با رفتارهای غیر انسانی و غیر اخلاقی را در محیط کاری ندارم (در صورت روبرو شدن تذکر میدم) و دیگه حاضر نیستم با هرکسی کار کنم (در گذشته هرجایی دوست نداشتم کار کنم ولی حالا شده با هرکسی) خیلی با آرامش جلو میرم (البته دوستان میگن کارم درست نیست ولی خوب تا حالا کسی را ندیدم که تجربه های نامناسب من را داشته باشه)... راستی برای آینده هم از آنجایی که دیگه معافیت تحصیلیم داره تموم میشه باید برای انجام خدمت برنامه ریزی کنم و مقدمات کار را آماده کنم.... خلاصه خدارا شکر...

پینوشت: باید خیلی بیشتر بنویسم ولی از نظر فکری مشغولم.
پینوشت: همیشه فکر میکردم چرا چنین روزی وبلاگ را شروع کردم...

مدیر سالم

هر وقت به ایران سفر می کنم! در جمع آشنایان و یا در جمع دوستان! بجز انتقادهای همیشگی! صحبت از یک پدر، برادر، پدرزن و دوست خانوادگی میشه که یکی از مدیران سالم و کاردرست کشور هستند! که برخلاف سایر مدیران علاوه بر سلامت مالی و اخلاقی به فکر مردم هستند!!! از دوران دبستان تا به امروز با کلی از این دوستان روبرو شدم که پدرشون مدیر سالم و زحمت کشی بوده!!! راستش انقدر همه سالم هستند بدم نمیاد که با مدیر ناسالم روبرو بشم تا ببینم چه شکلی هستند!؟! واقعا این سوال برام پیش اومده اگر همه سالم هستند پس چرا انقدر انتقادها بالاست! و چرا انقدر بی نظمی می بینیم؟

هرچه بزرگتر شدم متوجه شدم در ذهن جامعه مدیر سلامت یعنی مدیری که کیسه ای ندارد تا بیل بزند پول را در کیسه اش بریزد و زیر بالشتش قایم کند!!! دیگه مهم نیست مدیر از رابطه استفاده کند و آشنایش را استخدام کند و یا مجوزی را بگیرد! یا اطلاعات را با آشنایان به اشتراک بگذارد! یا سال ها یک صندلی را اشغال کند و هدیه ای گرانقیمت بگیرد!

حالا مقایسه کنید با استادم در هلند! چند سال پیش بعد از سفر به ایران برای خودش و همسرش یک سری از صنایع دستی مختلف بردم (سفره قلم کاری و کیف چرم زنانه و ….)! از من بسیار تشکر کرد ولی بعد از یک سال اون هدایا تو قفسه اتاقش بود! خوب راستش اصلا این حس خوبی نبود که میدیدم هدیه من را یک گوشه گذاشته بود! یکبار وقتی با همکارها بودم ازش پرسیدم چرا از هدایا من استفاده نمیکنید…؟

رو به همه کرد و گفت خواهش می کنم طبق قوانین دانشگاه ما نمیتونیم هدیه گران قیمت را قبول کنیم میدونم شما لطف دارید ولی ما مشکل داریم؟! همکارم پرسید گران یعنی چقدر (با خودم فکر کردم الان میگه ۱۰۰۰ یورو)! گفت: ۵۰ یورو یعنی خیلی گران!!!! گفت یک زمان رییس دانشگاه بفهمه دچار مشکل میشیم حتی شاید اخراجمون کننند! این موارد سالانه در یک جزوه به همه اساتید اصلی اعلام میشه! و باید خیلی مراقب باشیم (شاید کسی بخواد آبرومون را ببره)! این وضعیت استاد یک دانشگاه هست که از یک هدیه دانشجوی چند سالش که احساس میکنه که شاید از ۵۰ یورو بیشتر باشه (که نبود) انقدر میترسه!

حالا تصور کنید پدر شما رییس کل اداره تولید کیسه گونی منطقه در کشور است و بسیار مردم دوست و کار راه انداز هستند و ساعت ها بیشتری در اداره می مانند تا کار مردم و اداره راه بیندازند! اما طبق قوانین قدیمی آن اداره برای هرکاری نیاز به عکس و کپی شناسنامه مراجعین دارد! حالا در همان اداره، یک فروشگاه کپی باید تاسیس بشه تا مردم آواره خیابان نشوند! و خوب برای رفع مشکل پسرخاله رییس اداره که اتفاقا بسیار فرد سالم و اخلاقی هم هست این فروشگاه را تاسیس میکنه! و راستش چون هم پسرخاله راضی هست و هم مردم! دیگه کسی به این فکر نمیکنه چرا نیاز به کپی مدارک داریم (منابع و زمان خرج میشه)! و یا فرض کنید برادر رییس این اداره یک شرکت بیمه تاسیس کنه و تمام بیمه کارمندان اداره را صادر کنه حتی سایر مدیران هم به علت احترام به پدر برای بیمه تمام طرح های جدید به ایشان مراجعه کنند (بدون اینکه رییس به کسی سفارشی کند و یا حتی فردی را تحت فشار قرار دهد)! و یا پسر رییس این اداره دانشگاه دور قبول میشه و با سفارش پدر به راحتی میتونه انتقالی بگیره و تغییر رشته بده (پدر اول این کار را نمیکنه ولی در نهایت با فشار مادر راضی به اینکار میشه)! و بعد از اتمام تحصیل هم برای خدمت سربازی امریه پژوهشگاه اداره میشه و یا مثلا اداره کیسه گونی برای بهبود چرخه تولید دو تا بورسیه تحصیل در خارج از کشور اعلام می کند و یکی از این بورسیه ها به شما به عنوان دوست رییس میرسه! چون هم با مشکلات اداره آشنایید و هم به ریسس متعهدید و به خاطر ساختارهای ضعیف رییس نمیتونه فرد مورد نظر را در زمان کم پیدا کنه! و یا این که رییس اداره اطلاع داره فردا قیمت کیسه دو برابر میشه و بعد پسرشون که اتفاقی این مطلب را شنیده همه کیسه ها را امشب میخره و فردا میفروشه! و سرمایه اش دو برابر میشه! البته بابا تا میفهمه پسرش این کار را کرده ناراحت میشه ولی خوب در نهایت میگه این دفعه که این کار را انجام دادی لطفا دفعه بعد این کار را نکن! همچنین چون پدر با رییس بانک شعبه اداره کیسه گونی آشناست به طور قانونی وام قابل توجهی میگیره (با این تورم یعنی وام بلاعوض میگیره) و به سرمایه گذاری میپردازه و حتی یک مقداریش هم به شکرانه لطف خدا به خیریه کمک میکنه! و یا سال نو هر سال واقعا به طور ناخواسته از مشتریان و همکاران هدیه های ارزشمند بدون هیچ چشم داشتی دریافت می کنید!!! و یا وقتی تعطیلات میشه خودرو اداره و ویلای کارمندان برای شما آمادست و به خاطر شغل پدر (و حتی کارراه انداز بودنشون) همه جلوی شما خم می شوند! و هیچ وقت نه بی بلیط ماندید و نه بی جا چون همیشه یک نفر هست که پدر با ایشان تماس بگیرد! راستش پدر شما چون رییس هست و چون همیشه (می دانید) میتونه سفارشتون کنه شما یک اعتماد به نفس کاذب و آرامش بیشتری دارید! هرچند خدا واقعی در ذهن شما کم رنگتر است! با این روند هیچ وقت مشکلی وجود ندارد که بخواهید برای آن راه حل بدید و ساختار را بهبود بدید و کسی را توبیخ کنید چون همیشه کار شما با یک تلفن راه میفتد!

در مجموع در تمام این موارد هیچ کار غیر قانونی انجام نشده اما….! فقط نظم همه چیز به هم خورده اعصاب یک عده خورد شده و یک عده پرروتر شدند! و این موارد باعث میشه هیچ وقت یک مدیر به فکر تغییر ساختار نیفته! و حتی نیروها را برای رشد تربیت نکنه و در کنارش با ایجاد این همه بی نظمی معتقد باشد که یکی از بهترین و سالمترین مدیران دنیاست! در تمام این موارد کسی نیامده پولی را بدزدد و یا درصدی بگیرد! ولی بر بی نظمی دامن زده و چرخه معیوب را ادامه داده و به نظرم کار همان کسی را می کند که کیسه خود را پر پول میکند (به نظرم تعداد این ها بسیار کم است)! البته وظیفه ساختار کشور هم این هست تا برای تمام این موارد قانون نوشته شده تهیه کند!

بدون شک اینجا هم بی قانونی هست اما دیگه به راحتی نمیشه نظم یک کشور را بهم زد و همزمان ادعای پاکدستی و سلامت کاری کرد. چون معنای پاکدست تعریف شده و حداقل در ظاهر سعی می کنند برای هر موردی قانون داشته باشند! حداقل فرد دزد و خانواده اش می دانند ناسالمند! و خود را گول نمی زنند! 

پینوشت: واقعیت اینکه تا این جا که دیدم در همه جای دنیا آشنا بازی بسیار جواب می دهد و خیلی هم مرسوم است و در بیشتر کشورها بیشتر از کشور خودمون هست! البته این سفارش بازی ها متغیری از اوضاع اقتصادی است...

داستان های من و هواپیما

فکر کنم دبستانی بودم که یکی از نشدهای زندگیم تجربه هواپیما بود فکر میکردم یک آرزوی دست نیافتنی است ولی طبق معمول با اولین تجربه، سریع متوجه شدم این خیال هم تصورش جالبتر از خودش بود! خلاصه این سال ها گذشت و شرایط به سمتی رفت که انقدر سفر با هواپیما را تجربه کردم که راستش دیگه زیاد علاقه ای به سفر هوایی ندارم! البته در این سال ها خاطراتی از این سفرهای هوایی دارم که بعضی هاش برای من خیلی آموزنده بود که در این جا با شما به اشتراک می گذارم! 

- در سفر به یکی از شهرهای جنوبی کشور در نزدیکی عزیزی نشسته بودم! که در اون شهر کار سخت می کرد! بعد از گرفتن غذا اون را در کیفش گذاشت و خوابید (بدون اینکه درخواست دیگه ای از مهماندار داشته باشه)! تا بعد از رسیدن همراه با خانواده غذا را بخورد! در حالی که همراهان ما طلبکارانه بدنبال غذای دوم بودند!

* آدم های زحمت کش به حقوق خودشون راضیتر هستند!

- در یک پرواز داخلی پدر و مادر به بچشون تذکر می دادند و بچه اصلا توجه نداشت!! ناگهان مادر رو به مهماندار کرد و از او خواست به بچشون تذکر بدن که لباس گرمش را بپوشه. بعد از توصیه محترمانه مهماندار بچه به سرعت لباسش را پوشید!

* بعد از دیدن این صحنه خیلی به فکر فرو رفتم که چرا بچه به حرف مهماندار گوش میکنه ولی مادر نه! شاید چون انقدر مادر باید و نباید میکنه که بچه نمیتونه تشخیص بده کجا واقعا حرف مادر درست است و کجا این باید و نباید از سر اضطراب و سنت های اشتباه. اینجا بود که فهمیدم شاید باید کمتر حرف بزنم.

- در فرودگاه مهرآباد قصد سفر داخلی داشتم یکی از مسافران در صف داخل هواپیما منتظر ایستاده بود تا افراد بارهاشون را در قفسه های هواپیما بگذارند، کلافه بود و بلند میگفت هیچ جای دنیا آدما اینطور رفتار نمیکنند و سریع می نشینند! منم به این فکر میکردم تمام سفرهایی که رفتم رفتار ادم ها دقیقا به همین شکل بوده! چرا تو سر خودمون میزنیم! - طبق تجربه این سال ها بعد از فرود هواپیما در پرواز های کلاس ارزانتر و یا مقصد فقیرتر (از نظر مالی) مردم عجله بیشتری بر سریع بلند شدن و خروج از هواپیما دارند (هنوز هواپیما پارک نکرده بلند میشن و میایستند)! در حالی که در نهایت همه با یک اتوبوس به سالن اصلی میرن!

* ظاهرا آدم ها ناخودآگاه در حال تلاش هستند که به خودشون حس برنده شدن را بدهند... و البته فکر می کنند که حقشون خورده شده است و از همه فرصت ها استفاده میکنند...

- بعد از حدود سه سال داشتم به ایران برمی گشتم ذوق بسیاری داشتم! دوستم شروع کرد با اطرافیان صحبت کردن و کمی اطلاع داد از کجا اومدیم و به کجا میریم بعد از بلند شدن هواپیما چون همه در صندلی آخر بودیم سه نفر از صندلی های کنار من جاهاشون را عوض کردن که در ردیف های خالی قرار بگیرند و راحت دراز بکشند ولی از اونجایی که دوست ندارم نظم را بدون هماهنگی بهم بزنم حتی با اصرار اطرافیان صندلیم را عوض نکردم وگفتم به داشته ام راضی هستم! در انتهای پرواز یک خانم سالخورده از چند ردیف آن طرفتر رو به من کرد و گفت این جاسوسه و از طرف هلند داره از من جاسوسی میکنه و بعد گفت به من دست درازی کرده و...! خلاصه کارمون به پلیس کشید (که داستانش را بارها توضیح دادم) و بعد متوجه شدیم این فرد مشکل روانی دارد!!!

* خلاصه از مشکل هم بخوای فرار کنی گاهی نمی شود! همه چیز را نمی توان کنترل کرد!

- در ادامه بعد از رسیدن به فرودگاه مهراباد (از فرودگاه امام خمینی) ما تصویر جدیدی از کشور آشنا شدم: یک نفر گوشی وایرلس گذاشته بود و داشت لایو با طرفدارای صفحه مجازیش انگیزشی صحبت میکرد!!! اون یکی با مسیول شرکت هواپیمایی دعواش شده بود در نهایت هم پلیس ورود کرد و مشخص شد شرکت هواپیمایی بیشتر از ظرفیت بلیت فروخته! و همچنین بسیار جوان بودن و ظاهر مدیر سالن فرودگاه هم برای من غیرعادی بود (با ظاهر مدیران شبکه های مجازی)! ظاهرا با نمایی از ایران جدید روبرو شده بودم.

- در پرواز شرکت هواپیمایی ویولینگ مهماندار داشت با آب و تاب توضیح میداد که چطور کمربند را ببندید و راه خروج کجاست اما دوتا از مسافران به هیچ عنوان توجهی نداشتند و در حال شلوغ کردن و صحبت کردن بودن!!! مهماندار غمگین هر چند لحظه به این دو مسافر شلوغ کار نگاه می انداخت در چشم هایش کاملا واضح بود که میگفت دارم برای امنیت شما تلاش میکنم حداقل کمی احترام بگذارید.

* نمی دونم چرا ولی معمولا به افرادی که برای ما دلسوزی میکنند بی توجهی و توهین میکنیم.

- به فرودگاهمون در شهر بسیار کوچکی در اتریش بسیار دیر رسیدیم با کمک مامور شرکت هواپیمایی صف ها را رد کردیم و به مرحله بررسی بار رسیدیم! خانم سالخورده ای مسیول چک کردن بارها به شکل سنتی بود! از اونجایی که دیدیم حساس هست همه چیز را بیرون از کوله ریختم که دیگه وقتی نگیره! ولی یا دیدن خمیردندان! با خونسردی شروع به این توضیح شد که لازم نیست خمیر دندان را بیرون از چمدون بگذارید و شروع کرد در مورد عملکرد دستگاه اکس ری فرودگاه به توضیح دادن ....

* اینجا بود فهمیدم، آموزش دادن هم به زمان مناسب نیاز داره! حتی گاهی اصلا نباید آموزش داد چون حس یادگیری نیست....

-  اون اوایل نسبت به مردمان یک کشور اروپایی با توجه به تجارب نامناسبم کلا بدبین شده بودم. در طول سفر به ژاپن در کنار یک خانواده از آن کشور اروپایی نشسته بودم که در انتهای سفر دیدم پتو و سایر وسایل را از هواپیما برداشتند! اونجا بود که با تمام وجود درک کردم وسیله برداشتن از هواپیما چقدر کار زشت و بدی است...

* ادب از که آموختی از بی ادبان! کلا آموزش عملی همیشه بهتر جواب میده...

-  همیشه در هواپیما بعد از صحبت خلبان و مهماندار فکر می کردم مشکل شنوایی دارم چون اصلا متوجه صحبت ها نمی شدم تا اینکه با پرواز شرکت ایر لینگس ایرلند جنوبی سفری داشتم اونجا بود که متوجه شدم مشکلی ندارم بلکه مشکل از بلندگوهای هواپیماهاست! چون در اکثر هواپیما ها فقط چند بلنگو در راهرو قرار داره ولی در این شرکت بلندگوها بر بالای صندلی ها قرار داشت!

* خلاصه اینکه واقعا همیشه مشکل از ما نیست فقط ایراد کار این هست که آدم ها مشکلاتشون را کمتر بیان میکنند تا متوجه بشیم تنها نیستیم! 

- در همه این سال ها برای من بسیار جالب هست که یک عده زیادی از نژادها، ادیان و تفکرات سیاسی مختلف در یک کپسول جمع میشن و به مقصد میرسند بدون اینکه به یکدیگر اعتراضی بکنند! و یا از رنگ و تفکر هم ایرادی بگیرند‍!

* به نظرم مهمترین مورد این هست که همه می دانند مبدا و مقصد کجاست و میدونند خلبان توسط یک نفر تایید شده و توسط برج مراقبت هدایت میشه (شفافیت) از همه مهمتر میدونند اگر مشکلی پیش بیارند خودشونم به مقصد نمی رسند و حتی جونشون را از دست می دهند.

-  در سفر به رومانی با شرکت کی ال ام به علت یخبندان و باد شدید با اینکه در هواپیما نشسته بودیم به علت عدم اجازه حرکت از طرف برج مراقبت دچار تاخیر زیادی شدیم! در این اوضاع خلبان اومد بین ما و با خنده علت را توضیح داد و با تک تک مسافران خوش و بش کرد!

* این پرواز یکی از سخترین پروازهای زندگیم بود (در هنگام فرود فکر میکردم بال ها هر لحظه جدا میشن) ولی یک لبخند با یک توضیح ساده همه را آرام کرد.

- در اروپا معمولا در پروازهای کوتاه اگر پذیرایی باشه، پذیرایی بسیار مختصری است! در پروازهای ارزانتر (اقتصادی) هم که اصلا پذیرایی رایگان وجود ندارد! در سفر اخیر با پرواز ایسلندایر هم که امکانات هواپیماهای معمولی دارد همچون پروازهای اقتصادی (حتی گوشی برای استفاده از اسکرین ها نمی دادند) پذیرایی رایگان وجود نداشت. به این علت که با این ترفند اسراف نمیکنیم و به محیط زیست کمک می کنیم!

* میشه یک کار مشابه کرد ولی دلایل متقاعد کننده و خوشایند آورد! 

- و داستان های آینده که اگر عمری بود همین جا اضافه میکنم!

سفرنامه قطر

دومین سفر یک روزه من به قطر بعد از هجده سال تجربه جالب و متفاوتی بود! با ورود به فرودگاه دوحه اولین موردی که به چشم میاد بزرگی و شلوغی فرودگاه و نیروهای بسیار زیاد خدماتی آن برای کمک به مسافران است. در ضمن فروشگاه های داخل آن (دیوتی فری) محصولات را با قیمت چندین برابر عرضه می کنند در نتیجه اگر به داخل شهر سفر می کنید بهتر است تمام خرید های لازم را از داخل فروشگاه های شهر که بدون مالیات هم هستند انجام بدید. به نظرم در این کشور از همان ابتدا برای گردشگران برنامه دارند! مثلا برای من کمی عجیب بود چرا در میان تعداد زیادی پلیس گذرنامه تعدادی خانم قطری در حال بررسی گذرنامه ها هستند‍! در روز بعد با روبرو شدن با یک خانم گردشگر فرانسوی دلیل این موضوع برای من روشن شد! در میان صحبت های راهنما این گردشگر گفت تبلیغات ضد زن در مورد این کشور میتونه غلط باشه! چون دیدیم خانم های قطری هم در فرودگاه دارند کار میکنند! این جمله خانم فرانسوی من را به یاد فرودگاه هیترو لندن انداخت که ماموران فرودگاه به نژاد و ادیان گوناگون تعلق داشتند (و اهمیت نگاه اول برای من روشنتر شد). بعد از عبور از پلیس گذرنامه خودم را با تاکسی به هتل که در بازار قدیمی دوحه (سوق واقف) قرار داشت، رساندم. البته بهتر بود قبل از استفاده از تاکسی با دستگاه های عابر بانک پول نقد می گرفتم (راننده اول گفت کارت هم میتونی بکشی ولی بعد در آخرین لحظه گفت کار نمیکنه و بسیار بیشتر با یورو شارژم کرد البته تقصیر خودم هم بود که طبق معمول روم نشد بگم داری کلک میزنی) شاید هم بد نباشه اشاره کنم که هزینه تاکسی از فرودگاه با توجه به ساعت بین ۳۰ تا ۵۰ ریال قطر میشه البته در روز هم میشه از مترو استفاده کرد. با ورود به هتل تعداد زیادی نیرو با خوشرویی به استقبال من اومدند (تا اینجا به جز پلیس همه نیروها غیر قطری هستند) راستش برای منی که از اروپا وارد این فضا می شدم کمی حس عجیبی بود (روبرو شدن با کلی نیروی خدماتی)! همچنین برای من چک شدن چمدان ها با اکس ری قبل از ورود به هتل هم اتفاق جدیدی بود.

صبح روز بعد با توجه به کمبود وقت از گشت نیم روزه گردشگری قطر استفاده کردم. آن طور که متوجه شدم در تورهای شهر از خانم هایی متعلق به ملیت های گوناگون استفاده می کردند که بطور عجیبی از قطر بصورت سنجیده ای خوب میگفتند (به نظرم آموزش دیده بودند و از همه جالبتر بود برای این شغل باید دوره های خاص را گذرانده باشند)، تصور کنید یک خارجی از کشور شما خوب بگه بدون شک بیشتر تاثیر گذار خواهد بود و به دل گردشگرها می نشینه (نمیدونم چرا همیشه ما بدی ها را برای خارجی ها پر رنگتر میکنیم). به نظر من این شهر نقطه دیدنی با قدمت تاریخی ندارد ولی به نظرم از همین آثار ساخته شده بهترین استفاده را می کنند از همه مهمتر مردم شهر برای گردشگرها احترام قایل هستند و هرجا دوست داشتیم میتونستیم ورود کنیم و عکس بگیریم (کسی نمیگفت اینجا چکار می کنید)! قدیمی ترین نقطه دوحه با قدمتی ۶۰ ساله بازار مرکزی (سوق واقف) آن هست که سال ۲۰۰۳ با توجه به آتش سوزی مجددا ساخته میشه!!! ولی راهنماها به داستان های جالبی اشاره می کنند که میتونه برای گردشگران خارجی خیلی جالب باشه و دیگه کسی به قدمت و ساختگی بودن بنا توجه نمی کنه و ذهن همه به سمت فرهنگ، آداب و رسوم و سبک زندگی میره (موردی که ما فراموش می کنیم)! مثلا عوض شدن رنگ بالشت ها از سیاه و سفید (پوست حیوانات) به رنگی (رنگ های گوناگون) بعد از واردات پارچه های رنگی از هند و یا علت دیده شدن تیرهای چوبی در سازه ها (گران بودن چوب در گذشته به علت عدم وجود درخت در آن سرزمین!) و یا قهوه قطری و اهمیت کافه ها (مجلس) حتی یک عده را استخدام کرده بودند که در آن محوطه با شتر و اسب بصورت گروهی حرکت کنند. در بازار قدیم هم زبان فارسی خیلی به گوش میرسید و یک آقای سالخورده از تجارتخانه های بازار هم با کمی تلاش زبانی با من ارتباط گرفت و از اینکه در ایران به دنیا امده به من گفت، از من دعوت کرد ولی متاسفانه به علت تنگی وقت دیگه فرصت نشد بهشون سر بزنم… بعد از بازدید از سوق (شامل بازارها، بازار شاهین فروشی، اصطبل اسب های عربی و محل نگهداری شترها) در ادامه به بافت مدرن شهر شامل جزیره مصنوعی مروارید، کورنیش و شهرک فرهنگی کترا برای بازدید رفتیم. چیزی که من حس کردم این بود که مردم در عین بروز شدن از  مسلمان بودنشون خجالت نمیکشند! مثلا معماری سازه هایی که به حریم خصوصی افراد در عین نور گیر بودن احترام می گذاشت! و یا اعلام بخش کوتاهی از اذان از بلندگوهای فرودگاه شلوغ دوحه و یا در تبلیغات مساجد کوچک تازه ساخته شده در کترا، راهنما با انگلیسی بسیار عالی گردشگران را راهنمایی می کردد حالا مقایسه بکنید با مکانی که نگهبانانش یا خواب هستند و یا در حال سیگار کشیدن! و آسانسورهای مجموعه هم همیشه برا مردم خراب است…..خلاصه راهنما مسجد آبی (چند سال هست که ساخته شده) با یک داستان ساده (ما از راست به چپ می نویسیم و می خوانیم) شروع کرد و گردشگران را با خود همراه کرد و تحت تاثیر قرارشون داد و حرف های تبلیغی خودشم در آن میان زد! از اونطرف هم راهنمای خانم مسجد از راهنمای تور ما با مهربان تقاضی می کرد لطفا بیشتر به من سر بزن (گردشگران را بیار)!!!! راستش در این بخش با توجه به نوساز بودن همه چیز از راهنما پرسیدم قبل از ساخته شدن این سازه ها گردشگرها را به کجا می بردید جوابی برای گفتن نداشت و حرف را عوض کرد!

من بخش بسیار کوچکی از شهر را دیدم ولی به نظرم ساختار شهری کاملا با برنامه بود! و بعد از ۱۸ سال سازه های شهری کلا زیر و رو شده بود! و این امید را به من داد که من هم در آینده دور شاید بتونم تغییرات (هنر برنامه ریزی) را در کشور خودم ببینم!!! همچنین مثل شهرهای ما شلوغ کاری در استفاده از منابع نداشتند! در شهر تابلوهای راهنمایی به دو زبان انگلیسی و عربی نوشته شده بودند و چراغ های راهنمایی هم کمی بزرگتر از حالت عادی بودند! خودرو ها اکثرا بزرگ بودند (البته راهنمامون گفت این ها خودروهای کار هستند و شب ها با خودروهای بسیار گران بیرون می آیند)! و خانم ها را هم همراه راننده میدیدم! همچنین با توجه به تجربه کوتاه یک روزه (ممکن است غلط باشد) مکان و سازه بزرگ نمایشی نداشتند (بزرگترین و طولانی تری برج یا بزرگترین مسجد دنیا یا ….) و با توجه به نیازها سازه ها ایجاد شده بود! البته با توجه به وسعت کشور هنگام فرود هواپیما میشد چند تا از ورزشگاه های جام جهانی را دید!!! مورد دیگه هم در سطح شهر برندینگی که به نظرم به اشتباه در کشور ما جا افتاده اصلا وجود نداشت (گفتم شاید در کشورهای همسایه شبیه ما باشند) و همه خودشون بودند و سنت ها و اصالتشون را حفظ کرده بودند و همین بود که حس خوبی به من میداد… خلاصه با اینکه ظاهرا پادشاه این کشور بیشتر اوقات در انگلستان به سر می برد و همه چیز ساختگی بود ولی کنجکاو بودم بیشتر در دوحه بمانم...