ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

دوست قدیمی

در دبستان دوستی داشتم به نام  احمد (اسم خیالی)  از اون پسرا بود که همیشه مامانش دنبالش بود و هواشو داشت که تو درس و زندگی موفق بشه، البته اینم بگم برام همیشه عجیب بود مادرش دنبالشه چون تقریبا به یاد ندارم مادرم به مدرسه و معلمام جز روز تحویل کارنامه سر زده باشه... البته این دوستمون خیلی هم زرنگ نبود و جز شاگردان متوسط، البته به کامپیوتر و یادگیری زبان انگلیسی علاقه وافری داشت.... 

این دوست من یک مشکلی داشت که سال های طولانی از زندگیش را براش از دست داد. همیشه دوست داشت جلب توجه کنه و شروع کرده بود خالی بندی البته کارشم حرفه ای بلد بود، شایدم بقیه خیلی ساده دل بودن! یه روز میگفت دارم ربات میسازم یه روز میگفت روزی 10 تا کتاب میخونم، شاعرم و یه روزم ادعای فالگیری میکرد... من با اون سن کمم مونده بودم دلم برای دوستم بسوزه که داره با این کارا کمبوداش را جبران میکنه یا سایر همکلاسی ها و معلم های ساده دل..... زمان مثل باد گذشت و ما از هم جدا شدیم اونم رفت در بهترین مدرسه شهر تحصیل کنه ولی اونجا هم متاسفانه همون کارای گذشته را تکرار کرد و تو بچه ها بدنام شد تا اینکه از مدرسه بیرونش کردن، اون هم به انزوا روآورد و همون رفتارهای گذشتش و بزرگنمایی هاش شدت گرفت... از دور و نزدیک ازش خبر داشتم و احوال پرسش بود تا ببینم عاقبتش چی میشه، ولی خبرها مثل سابق مورد باور مردم بود ولی من که ازش اطلاع داشتم واقعا تلخ بود...

 تا اینکه سال دوم دوران دانشگاه در دانشکده مهندسی آزاد دیدمش (بعد از یک سال دانشگاه قبول شد)...با خوشحالی گفتم سلام!!! میخواستم از خاطرات خوب گذشته بگم که یه دفعه شروع کرد، گفت من راستش دانشگاه شریف و تهران قبول شدم ولی چون انتخاب رشته اشتباه کردم! دانشگاه آزاد قبول شدم!!!! حالا شریف چه ربطی داره به آزاد نمیدونم!!!! منم فقط گفتم به سلامتی و خداحافطی کردم و سعی کردم از آقا احمد (اسم خیالی) دوری کنم چون دیدم حالش خرابه....

تو دانشگاهم بچه ها ازش تعریف میکردن که من فکر کردم مثل سابقه و از یه گوش میشنیدم و از اون گوش در... درساش هم در سال اول دانشگاه اصلا خوب پیش نرفت تا یه روز شنیدم درس را رها کرده و رفته تهران برای کار! همون کاری که بچگی دوست داشت IT . اوایل دانشگاه رفت کامپیوتری سر کوچه و از حقوق چند صد تومانی شروع کرد تا بعد یک سال با توجه به بلند پروازی که داشت، وارد تهران شد. البته در این مدت با توجه به دانش زبانی که داشت سعی کرد با تلاش در کارش متخصص بشه و سخت کار کرد و کار کرد، در این مرحله دیگه نیازی به بزرگنمایی نداشت چون واقعا در مسیری بود که از بچگی دوست داشت و مادرش نمیذاشت که در اون زمینه فعالیت کنه. تا اینکه در دوسال انقدر کارش خوب شد که از یک کشور اروپای غربی براش پیشنهاد کار اومد، البته واقعا وارد بود چگونه در این دنیا مجازی خودشو معرفی کنه!!!! بالاخره از ایران خارج شد و در یک شرکت معتبر داره کار میکنه که آرزوی آدمایی با سال ها سابقه کاریست که توش فقط قدم بزنند!!! هم اکنون حقوق دوست دیپلمه من از تمام دوستان و آشنایان من که در بهترین دانشگاه های دنیا درس خوندند (تدریس و کار) بیشتره (چندین برابر) و البته از کارشم لذت میبره!!! همه این اتفاقات در 4 سال اتفاق افتاد و دوست سابق من بدون هیچ مدرک دانشگاهی از حضیض به لطف خدا به اوجی دست نیافتنی رسید!!!! و به نظرم دلیل این اتفاقات فقط یک مورد بود...

 اون فهمید به جایی که برای دیگران زندگی کنه و دل اونا را بدست بیاره!!! باید برای خودش زندگی کنه و لذت ببره، پس به جای بزرگنمایی رفت به دنبال شناخت استعدادهای خودش و از همه مهمتر خودباوری برای رسیدن به اهداف واقعا بزرگ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد