قبل از این که وارد دانشگاه بشم، پدر مادرم فکر می کردن آیندم در جایی به نام دانشگاه رقم میخوره و عدم ورود به آن یعنی بدبختی! کلی دعا کردند وقت گذاشتن هزینه کردن تا دانشگاه قبول شم، البته من هم حداقل در سال قبلش کلی تلاش کردم، سخت زندگی کردم هر چند گاهی نا امید شدم ولی بالاخره قبول شدم! با روبرو شدن با قبولیم همچنان از خودم ناراضی بودم هرچند همه تبریک می گفتند اما این جور قبولی (که انگار دیروز بود) اصلا ارضام نمی کرد (اگر درسم نمی خوندم همین نتیجه را می گرفتم)... وارد دانشگاهی شدم که خیلیا آرزوش را داشتن! البته اوایلش دانشگاه برام جالب بود، هرچند کمی نگذشت که فهمیدم محیط سرد و بی روح دانشگاه جز خستگی برام چیزی نداره! رفتم تو کارهای پژوهشی (اقدامی غیر ارادی برای فرار از کلاس ها و درس های خسته کننده) اطلاعاتم کم بود ولی میشد کاری کرد! البته هر جا می رفتیم با یک مشکل روبرو می شدیم و حتی با این که تو مسابقات مقام می آوردیم ولی به دلایل و داستان های مختلف هیچی بهمون تعلق نمی گرفت! و فقط توی دل خودمون باید به خودمون افتخار می کردیم، حالا نمی دونم به خواست خدا بود یا ضعف من (راستش نمیدونم)!.... بزرگتر شدیمو هدفامون بزرگتر شد! کارها پیش می رفت ولی خوب اون جوری که باید نه! استادام همراهی نمی کردن! خودمونم توانایی نداشتیم همه این کارارو با هم جلو ببریم که این برابر بود با افت در درس هایی که اهمیتی برام نداشتن....
هرچیم که جلو می رفتیم می فهمیدم هدف اکثر استادها یا بهتر بگم معلم های دکتر نه پرورش بود نه پژوهش! اصلا نمی فهمیدن داریم چه می کنیم (اکثرا جز تئوری چیزی نمی فهمیدن! خیلیاشونم فقط روی پایان نامه خودشون متخصص بودن) واقعیت این بود که برای خیلیاشون گوسفندم نبودم! (هر چند خودم هم در گوسفند کردن خودم نقش عمده ای داشتم) بالاخره پرده ها به طور کامل از جلوی چشمام کنار رفت و دانشگاه شد زندانی با میله های بلند (خودم هم در بلند کردن میله ها بی تاثیر نبودم)... جایی که می خواستم هفت ترمه تمومش کنم ولی به وضعیتی افتادم که خارج شدن ازش برام شد آرزو، هنوزم باورم نمیشه تونستم ازش فرار کنم جایی که روزی بهش افتخار می کردم ولی الان باید مواظب باشم که از مسیری برم تا با هیچ استادیش چشم تو چشم نشم، چون ....! بگذریم... خلاصه این که بعد این سال ها دیگه تمایلی به تغییر ندارم و فقط دوست دارم در همون مسیرم خوب شنا کنم (اگر مسیر جدیدی را شروع کنم با همین روش میرم جلو)... در آخرم این که بیشتر روزای این سال ها که هنوزم دارم براشون مسخره میشم (هرکسی که فکر کنید یک چیزی گفت) خیلی سخت و تلخ بود ولی تنها امیدم اینه که این اتفاقات به خواست خدا بوده و بالاخره اون اتفاقات خوبی که منتظرشونم میفته... خداروشکر از داشته ها و مخصوصا نداشته ها.
همیشه فکر می کردم می تونم شرایط را تغییر بدم (و باید تغییر بدم) بخاطر همین اکثر اوقات در خلاف جهت آب شنا می کردم و تا به اون چیزی که می خواستم برسم نمی رسیدم، فعالیتام را ادامه می دادم، سخت بود ولی باید می شد با وجود همه استرساش، خیلی وقتام نمی شد... تو این سال ها زندگیم همینجوری گذشت....گذشت و گذشت... اما روزگار بهم فهموند نباید این جوری فکر و عمل کنم... دیگه ایمان آوردم زندگی، زندگی است، فقط باید در جهت آب خوب شنا کرد (اون موقع است که همه چی تغییر می کنه) فقط همین... البته شایدم کم آوردم، راستش نمی دونم...