ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

سفرنامه عراق

سفر من به عراق با پروازی قدیمی از شرکت هواپیمایی زاگرس آغاز شد. هواپیما بسیار کهنه به نظر می‌رسید و سالن پرواز به‌طور سطحی رنگ شده بود، تا حدی که قطرات رنگ روی صندلی‌ها مشخص بود!  یکی از تجربه های جالب این سفر همراهان ما در پرواز بودند. با ورود به فضای داخل پرواز با این صحنه روبرو شدم: زمانی که یکی از خانم‌ها باید به درخواست مهماندار در کنار یک آقا می‌نشست اما هر کار می کرد پاهایش خم نمیشد تا بالاخره، او با لبخندی مردد و همراه احترام گفت: "آخه باید کنار آقا بنشینم؟" در نهایت، مسافر دیگری با مهربانی جای خود را با او عوض کرد. همچنین همراه داشتن فلاکس چای توسط مسافران به واسطه علاقشون به چای تازه دم و تا آرامی عجیب فضای داخل هواپیما در زمان پرواز، تفاوت های دیگر این پرواز با پروازهای گذشته ام بود؛ شاید این آٰرامی به دلیل نگرانی از تجربه پرواز بود، خلاصه مسافران دلنشینی بودند البته، باید اشاره کنم که کادر مهمانداران در این پرواز به‌طرز بسیار غیرمحترمانه‌ای با مسافران رفتار می‌کردند (بدترین تجربه پرواز) و این تجربه تلخی از پروازهای داخلی و ادب کارکنان با مردمی مهربان و دوست داشتنی بود. واقعا این رفتارها باعث شرمندگیست.

ورود به عراق تجربه‌ای کاملاً متفاوت بود. به‌جز رفتار تند پلیس گذرنامه، همه‌چیز تا پیش از خروج از فرودگاه عادی به نظر می‌رسید. اما وقتی از فرودگاه خارج شدم و ماشین‌های نظامی تیرخورده را دیدم، فهمیدم که وارد دنیایی متفاوت شده‌ام. فضای بیرون فرودگاه، به‌جز در داخل خودروها، نشانی از پاکیزگی و نظم نداشت. جاده‌ها تمیز نبودند و سیگار کشیدن در هر مکانی، از راننده تاکسی گرفته تا مغازه‌دارها، امری رایج بود. نکته جالب دیگر، تعداد زیاد تاکسی‌های زردرنگ ایرانی بود. عدم وجود علائم راهنمایی در جاده‌ها و نظم رانندگی و راه دادن رانندگان به یکدیگر نیز جالب توجه بود. همچنین به نظرم میتونست ایده خوبی باشد تا رانندگان محصولات خودشون را همچون پروازهای ارزان (مانند شرکت رایان ایر) به مسافران به عنوان جنس اصل عرضه کنند. همچنین، دیدن سگ‌های کشته‌شده در جاده‌ها و بچه‌هایی که در هوای بسیار گرم تابستان در زمین‌های خاکی فوتبال بازی می‌کردند، از تجربیات متفاوت این سفر بود.

با وجود شرایط جنگ‌زده کشور، به نظرم عراق یکی از زیباترین کشورهایی بود که تا به حال دیده‌ام. پس از این سفر، متوجه شدم چرا تمدن‌های باستانی و حکومت‌ها در این منطقه شکل گرفته‌اند. هر گوشه‌ای از این کشور حاوی آثار تاریخی و داستان است و باید به تک تک نقاط آن سفر کرد. متأسفانه، شرایط این سال های عراق فرصتی برای بهره‌برداری از این زیبایی‌های طبیعی و تاریخی فراهم نکرده است.

در این سرزمین با وجود گرمای شدید هوای تابستان، درخت‌ها طراوت بسیار خاصی داشتند و میوه‌ها خوش رنگ بودند. یکی از زیباترین مناظر عمرم را در سفر به سامرا دیدم؛ رودخانه‌ای طولانی که در عین گرمای طاقت‌فرسا، درخششی خاص در طول مسیر داشت. در ابتدای سفر، نگران امنیت بودم اما با گذر زمان، زیبایی‌های معنوی و جغرافیایی این کشور باعث شد نگرانی‌هایم فراموش شوند. به نظرم معماری شهری عراق بسیار شلوغ بود حتی شلوغتر از کشور خودمان (چیزی که من نمیپسندم). البته برخلاف عدم ظرافت سنگ‌کاری‌های کشور ما، در عراق دقت بیشتری در کارها از جمله سنگفرش حرم ها دیده می‌شد که همچنان این بی ظرافتی سنگفرش های کشور ما برای من مساله است! شاید بهتر باشه کاری را انجام نداد اگر قرار است بد انجام شود. در میان شهرهایی که توفیق بازدید داشتم به نظرم شهر کاظمین از نظر نظم در سطح بالاتری قرار داشت. حتی خادمان آنجا نظم و احترام بیشتری از خود نشان می‌دادند.

با توجه به مطالب موجود از فضای معنوی این سرزمین کمتر از این مورد نوشتم هرچند که تمام سفر را به شکل غیر قابل وصفی تحت شعاع قرار می دهد. به نظرم تجربه اماکن مذهبی عراق به دلایل مختلف کاملاً متفاوت از حرم‌های زیارتی کشور خودمان بود که در این نوشته به آن نمی‌پردازم. اما، خاطره اینکه به‌طور اتفاقی مجبور شدم یک خانم سالمند را با صندلی چرخدار به زیارت ببرم و مهر و محبت او بعد از زیارت و یا خرید بادبزن حصیری از یک خانم سالخورده از تجربه‌ های خاص این سفر بود. درس خواندن در حرم و تبرک کردن مدادهای امتحان، بازار کتاب فروشی در نجف، قبرستان وادی السلام، آشنایی با مجاهدت های علما در فضای خاص دوران صدام، فضای امنیتی سامرا نیز از لحظات به‌یادماندنی این سفر بود همچنین در نهایت، رفتار مدیر گروه ما نیز بسیار جالب بود. او با لبخند و بدون توجه به اعتراضات بالا، همیشه مسائل را به‌خوبی حل می‌کرد.

 عراق بیست و نهمین کشوری بود که به آن سفر کرده‌ام و با وجود برخی سختی های سفر، این کشور پر رمز و راز جز معدود کشورهایی است که مشتاقم بارها به آن سفر کنم. این سفر واقعا قابل توصیف نیست و باید تجربه کرد؛ این سرزمین برای هر سلیقه‌ای، تجربه‌های نابی در خود جای داده است. 

خیانت کودکانه

یادم می‌آید کلاس اول دبستان مهم‌ترین و جذابترین کلاس هفته، زنگ ورزش بود. نمی‌دانم در این ایام در مدارس چه می‌کنند ولی آن وقت‌ها معلم ورزش معمولاً اول سال تیم کشی می کرد و در ادامه یک توپ در حیاط مدرسه می انداخت و خودش در دفتر مدرسه چای می‌خورد و بچه‌ها بدنبال توپ می دویدند. 

البته در کلاس اول، ماجرا کمی متفاوت بود. به جای اینکه تیم‌ها متعادل و برابر باشند (چند تیم درست بشه) بخاطر شاید بی حوصلگی معلم ورزش، همه بچه‌های یک کلاس که حالا حدود سی یا حتی چهل نفر بودند تقسیم بر دو میشدند! و همه برای به‌دست آوردن توپ و گل زدن در وسط میدان تلاش می‌کردند. الان که بهش فکر میکنم دویدن آن همه بچه صحنه طنزی به نظر میرسه. در کلاس اول بیشتر از توانایی بازی، توانایی تحصیلی برای کاپیتان شدن و تیم کشی اهمیت داشت و اگر در تیم شاگرد زرنگ کلاس بودید همیشه محکوم به برد بودید. ولی البته من همیشه در تیم بازنده قرار داشتم و حتی اگر خوب هم بازی میکردم کمتر کسی بود که در تیم همراهی کند! من هم خسته از باخت‌های پی‌درپی، تصمیم گرفتم دیگر بازنده نباشم. یک روز با اینکه مجددا در تیم ضعیف بودم، از همان اول بازی برای تیم قوی بازی کردم. حتی براشون (به تیم خودم) گل زدم! به مرور این روند جلو رفت و تعدا گل ها بیشتر و بیشتر میشد و بازیکنان تیم ضعیف همچون من به تیم قوی پیوستند و در جهت دروازه خودی شوت میزدند، چون در انتها هیچ کس دوست نداشت بازنده باشد. اما تنها یک نفر بود که حاضر نشد تیم خود را عوض کند. هیج وقت این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، زنگ آخر بود و والدین در حیاط مدرسه کم کم وارد میشدند و در زمان انتظار، نظاره گر بازی ما بودند . صحنه ای عجیب حدود سی و نه نفر مقابل یک نفر ایستاده بودند. در آخرین صحنه ای که به یاد دارم آن پسر، با اشک در چشمانش، توپ را از درون دروازه برداشت و وسط زمین گذاشت، بدون اینکه به هیچ کدام از ما خاینین چیزی بگوید. او تا آخرین لحظه (صدای زنگ تعطیلی مدرسه) حاضر نشد تیمش را ترک کند، حتی وقتی که هیچ امیدی به پیروزی نبود، حتی وقتی میدید هم کلاسی هایش او را رها کرده اند و حتی وقتی میدید کلی پدر مادر به او نگاه میکنند و با توجه به گریه او و تقابل سی و نه دیگر، او را متهم به ایراد می دانند. این صحنه و عذاب وجدان آن همیشه در ذهن من باقی ماند به خصوص اینکه آن پسر بعد از این ماجرا در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد، و من دیگر هرگز او را ندیدم!  شرمندگی آن روز باعث شد که همیشه تا آخر ماجرا و در هر شرایطی در کنار تیمم بایستم و هرگز خیانت نکنم. سال‌ها بعد، با شروع دوران کرونا و واکسن‌ها، فرصتی پیدا کردم که از این حس تلخ خودم را رها کنم. به خاطر موقعیت خاصی که داشتم، با توجه به زندگی خارج از ایران، باید واکسن را خارج از کشور می‌زدم. با اینکه امکان واکسن زدن سریعتر داشتم، تاریخ واکسنم را طوری تنظیم کردم که هم‌زمان با واکسن‌های داخل کشور باشد (با توجه به تاریخ اعلامی برای سن خودم). این تصمیم با اینکه اثری برای کسی نداشت ولی برای ذهن من نوعی جبران بود، انگار به‌نوعی آن خیانت کودکی‌ام را پاک کردم. نمی‌دانم این اتفاق چه ربطی به آن خاطره قدیمی داشت، ولی حس کردم این کار، جبران آن اشتباه بود. خدارا شکر گاهی اشتباه ها به آدم می آموزد! من هم درس بزرگی گرفته بودم که همیشه دنباله رو نفس که دوست دارد پیروز باشد (و مواردی را بخواهد) نروم و به نظم طبیعی احترام بگذارم، تا آخر در کنار دوستانم باشم و بر روی قول هایم بایستم و به هیچ‌کس خیانت نکنم و به روندهای طبیعی و چرخش های روزگار احترام بگذارم (هرچند گاهی سخت است چون حکمت آن ها را نمی فهمم).

با شما فرق داریم

وقتی وارد شهر دلفت شدم، اولین چیزی که به چشمم آمد این بود که سنم از اکثر دوستانم کمتر است. من زمانی وارد این محیط شدم که بسیاری از دانشجویان ایرانی دوره‌های تحصیل خود را به پایان رسانده بودند و به نوعی نسل جدید دانشجویان تازه وارد شده بودم. من جزو تازه‌واردها بودم، در حالی که آن‌ها سال‌ها پیش مسیرهای آینده خود را آغاز کرده بودند.

در آن روزهای اول، تمایل زیادی داشتم که با جمع ایرانی‌های قدیمی‌تر آشنا شوم. برایم مهم بود که بخشی از گفت‌وگوهایشان باشم، و از تجربیات‌شان بهره ببرم. اما خیلی زود متوجه شدم که این اتفاق به‌سادگی نمی‌افتد. گویی یک دیوار نامریی بین ما بود؛ دیواری که با هر تلاش من، ضخیم‌تر می‌شد.

حس می‌کردم که جایم در این جمع نیست؛ یا دست‌کم، آن‌ها مرا در جمع خودشان نمی‌پذیرند. برای همین، تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم و خودم را بهتر کنم. فکر کردم مشکل از من است؛ شاید رفتارهایم، شاید طرز برخوردم. سعی کردم بیشتر به آن‌ها احترام بگذارم، در کارگاه‌ها و کلاس‌های مختلف شرکت کردم، و کلی مطالعه کردم تا خودم را بهتر کنم. اما هر چقدر بیشتر تلاش می‌کردم، حس می‌کردم از جمع آن‌ها دورتر می‌شوم. بعد از مدتی فهمیدم که مشکل از من نیست؛ بلکه این تفاوت‌ها بنیادی و ریشه‌ای هستند. 

در همین حین با یک خانم فرانسوی آشنا شدم که داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کرد. او از زندگی در یک روستای دورافتاده گفت؛ جایی که اتوبوس مدرسه او را بایدبه روستایش می‌رساند. او از روزهایی گفت که بچه‌ها به خاطر نداشتن تلویزیون مسخره‌اش می‌کردند و تنها کاری که داشت، درس خواندن بود. اما روزی که در دانشگاهی در پاریس قبول شد، همه چیز برایش تغییر کرد. به من گفت: «زیباترین لحظه‌ی زندگی من وقتی بود که اولین بلیت مترویم را خریدم؛ آن بلیت برای من آزادی بود، آزادی برای رفتن به هر جایی که دوست دارم.» این دختر خانم دانشجو گفت تا قبل از آن برای هر کاری از جمله خرید کتاب باید با ماشین مادرش به شهر می رفت (مادرش رانندگی می کرد)، ولی اما وقتی وارد پاریس شد، فهمید که او آدم اشتباهی نیست. آدم‌های زیادی مثل او بودند؛ فقط باید آن‌ها را پیدا می‌کرد. داستان او تلنگری بود برای من؛ فهمیدم که من هم غیرعادی نیستم و باید به دنبال آدم‌های شبیه خودم بگردم و از تنهایی خودم لذت ببرم.

با گذشت زمان، بیشتر متوجه شدم که افراد اطرافم تفاوت‌های بنیادینی دارند. بسیاری از آن‌ها مدام نگران بودند که افراد اطرافشان جاسوس هستند، این نگرانی را با هر عقیده‌ و سلیقه جناحی که داشتند به زبان می‌آوردند. آدم‌های پنهان‌کاری که با ادعاهایشان فاصله زیادی داشتند. در طول ایام متوجه شدم بعضی از آن‌ها افرادی بودند که به نوعی به مقامات دولتی و مسئولین‌ (اکثرا درجه چندم) مرتبط بودند و یا با روابط مسیر زندگی را طی کردند و به همین دلیل نمی‌توانستند راحت زندگی کنند.

هیچ‌وقت اولین باری که برای تفریح و کم شدن استرس ورودم شله‌زرد درست کردم (آشپزی به کم شدن استرسم کمک میکند) فراموش نمی‌کنم. تصمیم گرفتم ظرف ها را بین همسایه ها پخش کنم! به اولین ایرانی که رسیدم تقاضا کردم بقیه دوستان را معرفی کند! گفت فلانی هست که خانم مجرد هست شما که خوب نیست ببری من میبرم! خانواده فلانی هم که برای فرصت مطالعاتی (کوتاه مدت) آمده اند هم هستند که بگذار اجازه بگیرم! که اجازه صادر شد! بعد از این که به در منزلشان بردم! در دیدار بعدی با تعجب از من پرسید: «چرا برای من آوردی؟» و من با تعجب جواب دادم: «همین‌طوری!» بعدها فهمیدم که پدر همسرش، یکی از مسیولان سابق بود و زندگی برایشان همیشه تحت‌الشعاع دیگران بود. آدم‌هایی که نمی‌توانستند به سادگی اعتماد کنند، چون همیشه فکر می‌کردند هر کسی قصد نزدیک شدن به آن‌ها را دارد. با اینکه این افراد زندگی سختی دارند ولی در ادامه فهمیدم این افراد کاملا حق دارند! در گذر زمان، با آدم‌های عجیبتری آشنا شدم؛ کسانی که در جمع نبودند و ناگهان با ورود بعضی از اشخاص سریع به او نزدیک می‌شدند و حتی به خانه‌شان دعوتش می‌کردند و از دستاوردهای علمی و فرهنگی خودشون برای  این افراد تعریف می کردند. برای من این رفتارها همیشه عجیب بود، ولی بعدها متوجه شدم که آن‌ها با مهارت خاصی (در لحظه) تشخیص می‌دهند که آیا فردی در آینده به دردشان می‌خورد یا نه. البته همه جز این دو دسته نبودند! در میان همه این‌ها، دانشجویانی هم بودند و هستند که به شکل عادی پذیرش گرفته بودند و در حال تحصیل بودند؛ کسانی که به فراخور نظرشان می‌خواستند اثر مثبتی از خود به جای بگذارند، نه استفاده‌ی صرف و نه فرصت طلبی به هر شکلی! ولی در مجموع به‌نظر می‌رسید که به دلیل تربیت خانوادگی، فرهنگ کشور، و سیستم‌های موجود، بعضی ذهن‌ها آلوده شده‌اند. جالب اینکه آن‌هایی که بیشترین استفاده را از سیستم داخل کشور برده‌اند، بیشترین برچسب‌ها را به دیگران می‌زنند و به سیستم کشور بیشتر توهین می‌کنند.

اینجا بود که فهمیدم "ما با شما فرق داریم." به جای اینکه تلاش کنیم خودمان را در جمع وارد کنیم، بهتر است آدم‌های شبیه به خودمان را پیدا کنیم. اگر اساس و جهت ما شبیه به آن جمع باشد، خود به خود به هم جذب می‌شویم و نیازی به تلاش نیست. شاید بهتر باشد که تلاشمان را برای پیدا کردن آدم‌های شبیه به خودمان صرف کنیم.

انتظارم این بود که در دانشگاهی که به عنوان یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا شناخته می‌شود؛ پر از آدم‌های علاقمند به ساختن و ایجاد ارزش باشد. اما به مرور زمان متوجه شدم که خیلی‌ها هدف‌شان فقط ساختن زندگی شخصی‌شان است (به هر نحوی) و به روش های مختلف به اینجا رسیده‌اند؛ بعضی‌ها با سفارش و رابطه، بعضی‌ها با تلاش، و بعضی‌ها با پول. این تفاوت‌ها باعث می‌شود که هدف‌ها متفاوت باشند. اما تلخ‌تر زمانی است که این افراد خود را زیر شاخه‌ی دین و دینداری قرار می‌دهند. تجربه‌ی عجیبی بود ولی امیدوارم تجربه‌ی تحصیل برای شما جذاب باشد. من فکر می‌کردم برای یادگیری و ساختن به دانشگاه می روند، اما به مرور فهمیدم که این‌طور نیست. عجیب‌تر این که آن‌هایی که بیشترین استفاده را از سیستم کشور برده‌اند، توقع بیشتری دارند و بقیه را آزار می‌دهند؛ دیکتاتورهای کوچکی که خود را برتر و روشن‌فکرتر می‌دانند. و همچنان در توهم گذشته هستند و هیچ دستاوردی از خود ندارند و همچنان باید با خاطرات گذشته خود را زنده نگه دارند. فقط امیدوارم در تنهایی خود به این فکر کنند که چگونه به اینجا رسیده اند.  خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند. 

سفرنامه آلمان

در این سال‌ها به تعدادی از شهرهای آلمان از جمله برلین، هامبورگ، برمن، دوسلدورف و آخن سفر کرده‌ام. با توجه به شباهت‌های زیادی که این شهرها دارند، به‌ویژه از دیدگاه فردی که سال‌ها در هلند دانشجو بوده، تصمیم دارم تا جایی که حافظه یاری کند، چند خطی درباره بعضی از این شهرها بنویسم.

برلین

برلین، پایتخت آلمان شهری بزرگ و پر از تنوع است، این شهر به عنوان یک مرکز چندفرهنگی، ترکیبی از مردم با ملیت‌های مختلف را در خود جای داده است. در برلین احساس می‌کنید که هر کسی می‌تواند بخشی از این جامعه باشد. برلین پر از جاذبه‌های دیدنی است. از دیوار برلین و موزه‌های مرتبط با جنگ جهانی دوم گرفته تا دروازه براندنبورگ و خیابان مشهور، این شهر برای دوستداران تاریخ و هنر مکان‌های زیادی برای بازدید دارد. در این شهر بیشترین مهاجران ترک ها هستتند بر خلاف هلند و فرانسه که بیشتر مراکشی ها هستند! برلین برخلاف پایتخت بودن ارزانتر از خیلی پایتخت های اروپایی و حتی شهرهای آلمان است البته خیلی از مغازه ها همچنان درخواست پول نقد می کنند و پرداخت با کارت در بعضی فروشگاه اصلا پذیرفته نیست! برخلاف انتظار در برلین کمتر با آثار و اتفاق های جنگ جهانی و رهبر آن دوره کشور آلمان روبرو می شوید و بیشتر به نظر میاد این قسمت را از تاریخ پاک کرده اند! و البته ظاهرا بیشترین تمرکز بر دیوار برلین و داستان های آلمان شرقی و غربی است! در آلمان به وضوح استرس در چهره آدم ها و رانندگی ها موج میزند. همچنین به نظرم در آلمان نسبت به سایر کشورها خودرو های مدرنتر و بزرگتری در سطح خیابان ها تردد دارند! در ضمن به شکل عجیبی هم در همه شهرهای بزرگ همیشه خیابان ها در حال تعمیر و بازسازی هستند که این بخش ها از خیابان با محافظ‌های پلاستیکی محصور شده‌اند.

هامبورگ

هامبورگ، یکی از بزرگترین شهرهای آلمان و یکی از مهمترین بنادر اروپا است. با اینکه از لحاظ اقتصادی شهری ثروتمند به شمار می‌رود، اما از نظر مناظر طبیعی و جاذبه‌های دیدنی شاید به اندازه دیگر شهرهای آلمان جذاب نباشد. هامبورگ برای من شهری خاکستری است (شاید همیشه چون در سرما به آن جا سفر کردم)؛ چراغ‌های راهنمایی متفاوت، خیابان‌ها  پهن و بی‌نظم (به واسطه رانندگی و تعمیرات خیابان) و پیاده‌روهای بزرگ و پرجمعیت، اما بدون جذابیت خاصی برای گردشگران است (از نظر من). دریاچه آلستر در مرکز شهر یکی از معدود نقاط طبیعی و زیبا است که در نزدیکی آن مسجد زیبای امام علی علیه السلام هامبورگ نیز که یکی از نمادهای فرهنگی شهر شهر هامبورگ است،‌ قرار دارد. در این شهر نیز همچون سایر شهرهای آلمان مهاجران ترک در اکثریت قرار دارند و البته مغازه‌ها و رستوران های ایرانی نیز بسیار به چشم می خورند. 

برمن

برمن، یکی از شهرهای کوچک‌تر آلمان، با فضایی آرام و دلپذیر، مقصد مناسبی برای کسانی است که به دنبال محیطی آرام‌تر و دوستانه‌تر هستند. برخلاف تصور من این شهر با معماری خاص، مجسمه ها.و نمادها و خیابان‌های باریکش، حس آرامش و زیبایی خاصی دارد. برمن با جامعه‌ای کوچک‌تر از برلین یا هامبورگ، محیطی ساده و دلپذیر برای مسافران فراهم کرده است که البته در زمانی کوتاه می توان از کل شهر بازدید کرد. مکان‌های دیدنی برمن شامل ساختمان‌های تاریخی و میدان‌های قدیمی است. یکی از جاذبه‌های مشهور این شهر، "مجسمه نوازندگان برمن" است که بر اساس افسانه‌ای قدیمی ساخته شده است. 

هرکدام از این شهرها جنبه‌های منحصربه‌فرد خود را دارند. برلین با ترکیبی از تاریخ و هنر، هامبورگ با بنادر و اقتصاد قوی، و برمن با معماری زیبا و آرامش خاص خود، تجربه‌های متفاوتی از آلمان را ارائه می‌دهند. هرچند که برلین شاید برای گردشگران جذاب‌تر باشد، اما هر شهری در این کشور داستان و ویژگی‌های خاص خود را دارد.

سفرنامه ژاپن

یکی از تاثیر گذارترین تجربیات زندگی من، سفر به ژاپن بود. این سفر، سفری بود که در ابتدا، نمی‌دانستم چه تجربه منحصر‌به‌فردی در انتظارم است. ژاپن کشوری است که ترکیبی از فناوری پیشرفته و فرهنگ عمیق در آن موج می‌زند؛ کشوری که در آن مشکلات معنایی ندارند، زیرا برای هر مسئله‌ای سال‌ها پیش راه‌حلی پیدا کرده‌اند که همچنان به‌خوبی کار می‌کند. بعد از بازگشت از ژاپن، اروپا در مقایسه با آن، همچون منطقه‌ای عقب‌افتاده برای من به نظر می‌رسید.

راه‌حل

وقتی گفته می شود ژاپنی‌ها برای هر مشکل راه‌حلی دارند، منظورم این است که حتی در فرودگاه، جزئیات کوچک نیز به دقت طراحی شده‌اند. به‌عنوان مثال، چمدان‌ها را بدون نیاز به خم شدن و فشار آوردن به کمر، می‌توان روی وزنه گذاشت چون وزنه هم سطح زمین طراحی شده است. با یک کارت شهری، می‌توان نه‌تنها از سیستم حمل‌ونقل عمومی استفاده کرد، بلکه از دستگاه‌های خودکار نوشیدنی سرد و گرم خرید. حتی اگر در اتوبوس پول خرد نداشته باشید، نیازی به نگرانی نیست؛ یک نفر به کمک می‌آید و پول شما را خرد کرده و با بروشور، طریقه خرید بلیت را نشان می‌دهد. در ژاپن چیزی به نام مشکل شماست معنایی ندارد! حتی در داخل قطارهای قدیمی نیز نوآوری مشهود است. صندلی‌ها بر اساس جهت حرکت تنظیم می‌شوند و ثابت نیستند، که این تجربه سفر را راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.

حل مشکلات، نه تجملات

به نظرم (به عنوان یک توریست) در فرهنگ ژاپنی، هدف اصلی رفع مشکلات و نیازهای روزمره است، نه ساخت ابزارهای پر زرق و برق. در طراحی شهری و ساختمان ها، اهمیت طبیعت به‌وضوح دیده می‌شود، و تجملات جایی در شهر ندارند. شاید یکی از دلایل این رویکرد ساده‌گرایی، نقش مهم زلزله در طراحی ساختمان‌ها و شهرها باشد. در این کشور، دستگاه‌های قدیمی که سال ها پیش ساخته اند، همچنان به‌خوبی کار می‌کنند و بسیاری از مشکلات را حل کرده‌اند؛ از سیستم‌های حمل‌ونقل عمومی گرفته تا دستگاه‌های فروش بلیت که سال ها پیش به گونه ای طراحی شدند که نیاز مسافرین را به بهترین شکل برطرف کنند. بنابراین نیازی به صرف هزینه و جابجایی با سیستم های جدید و دیجیتال نیست! چون هنوز چرخ دنده ها  کار خود را به شکل عالی انجام می دهند.

سنت‌ها و رفتارهای اجتماعی

سنت‌ها و فرهنگ ژاپنی نیز به‌وضوح در تمام جنبه‌های زندگی روزمره به چشم می‌آیند. از جمله جداسازی خانم‌ها و آقایان در برخی مکان‌ها، ممنوعیت صحبت کردن در مکان‌های عمومی، بد دانستن تتو، و الزام به درآوردن کفش‌ها در مکان‌های عمومی، هتل‌ها و حتی دانشگاه‌ها (در بعضی بخش ها). رفتارهای دیگری نیز مثل تمیز کردن چمدان‌ها در فرودگاه، گذاشتن پول در ظرف به‌جایمستقیم دادن به دست فروشنده، و بد دانستن انعام، نشان‌دهنده احترام و نظم خاصی در این جامعه است. یکی از ویژگی‌های برجسته ژاپن، داشتن سوپرمارکت‌های ۲۴ ساعته و قطارهایی است که دقیقا سر ثانیه حرکت می‌کنند. همچنین توالت‌های عمومی بسیار تمیز و مدرن، نمازخانه های بسیار تمیز در تمام مراکز و ایستگاه ها، طراحی خودروها با توجه به نیاز کشور که دارای فضایی محدود و پارکینگ‌های مینیاتوری است،‌شکل زیبای شیرینی ها و شباهت محصولات خوراکی با تصویر آن،‌ ماکت غذاها در ویترین رستوران ها،  عدم دیدن کارتن خواب در پایتخت، شکل های متفاوت دریچه چاه های فاضلاب در سطح شهر نیز بخشی از این تجربه بود. فکر میکنم حمام و دستشویی هم بخش مهمی  از زندگی افراد را در این سرزمین تشکیل می دهد که با حفظ سنت ها  و بدون هیچ کپی برداری بسیار مدرن شده اند!

از رویاها تا راه‌حل‌ها

در ژاپن، همه چیز با دقت و نظم انجام می‌شود. از مسئول قطار که با دقت ساعت خود را برای رعایت زمان بررسی می‌کند، تا تاکسی‌هایی که از بیرون کلاسیک به نظر می‌رسند اما در داخل با تجهیزات مدرن مجهز شده‌اند. حتی در بسته‌های آدامس، کاغذی برای پیچیدن آدامس جویده‌شده وجود دارد و قاشق‌هایی به‌طور ویژه طراحی شده‌اند تا برای افرادی که دچار لرزش شدید دست هستند مناسب باشند (توانمند کردن مهم است). هوای توکیو پاک است، آسمان آبی، و هیچ زباله‌ای در خیابان‌ها دیده نمی‌شود، هرچند که جالب است هیچ سطل زباله‌ای هم وجود ندارد! در ابتدا، دیدن شخصیت‌های کارتونی و عروسک‌هایی که جوانان به لباس‌هایشان آویزان کرده بودند برایم عجیب بود، اما این سفر به من فهماند که باید رؤیا داشت و هر مشکلی فقط یک مشکل شخصی نیست. با پیدا کردن راه‌حلی برای یک مشکل، می‌توان آن را برای همه حل کرد.

ژاپن به من نشان داد که زندگی با نظم، احترام به زمان و هماهنگی با طبیعت می‌تواند به ایجاد جامعه‌ای پویا و موفق منجر شود. این سفر برای من نقطه عطفی بود، زیرا متوجه شدم که تجمل همیشه معادل توسعه نیست و می‌توان با حفظ فرهنگ به پیشرفت دست یافت. هیچ‌گاه لحظه‌ای را فراموش نمی‌کنم که در شب سوار بر ترمی خودران در میان ساختمان‌های بلند در حال حرکت بودن که مدیران و کارمندانی را در این ساختمان ها دیدم که تا آن وقت شب با لباس های رسمی دور میزها مشغول کار و جلسه بودند.