ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

رفتار کمک‌رسانی

داستان نیکوکار سامری که در کتاب انجیل آمده است، یکی از داستان‌های اخلاقی مهم در سنت یهودی-مسیحی به شمار می‌رود. در این داستان، مردی از اورشلیم به سمت اریحا در سفر بود که در میانه راه مورد حمله دزدان قرار گرفت. آن‌ها او را کتک زدند، وسایلش را دزدیدند و نیمه‌جان رهایش کردند. ابتدا یک کاهن و سپس یک لاوی (هر دو از مقامات مذهبی آن زمان) از همان مسیر عبور کردند، اما هیچ‌کدام به مرد زخمی کمک نکردند و از او گذشتند. سپس یک سامری، که از دیدگاه یهودیان فردی خارج از دین و حتی دشمن محسوب می‌شد، به آنجا رسید. برخلاف دیگران، سامری دلش برای مرد زخمی سوخت و به او کمک کرد؛ زخم‌هایش را پانسمان کرد، او را به مهمان‌خانه‌ای برد و حتی هزینه اقامت و مراقبت از او را پرداخت کرد. این داستان به عنوان نمونه‌ای از عشق به هم‌نوع و اهمیت کمک به دیگران، بدون توجه به نژاد، مذهب یا طبقه اجتماعی، نقل می‌شود. در پایان، حضرت عیسی علیه السلام از شنوندگان می‌پرسد که "چه کسی همسایه واقعی مرد زخمی بود؟" و پاسخ می‌گیرد که "آنکه بر او رحم کرد." حضرت عیسی سپس می‌گویند: "برو و تو هم چنین کن."

پژوهش دارلی و بتسون (۱۹۷۳) با عنوان "از اورشلیم به اریحا" از این داستان به عنوان الگویی برای بررسی رفتار کمک‌رسانی استفاده کرده است. این مطالعه به بررسی تأثیر شرایط موقعیتی (مانند عجله داشتن) و متغیرهای شخصیتی (مانند نوع دینداری) بر تمایل افراد به کمک به دیگران می‌پردازد. در آزمایش، شرکت‌کنندگان در حال حرکت بین دو ساختمان، با فردی نیمه جان و نیازمند کمک روبه‌رو شدند. نتایج این پژوهش نشان داد که افرادی که عجله داشتند، کمتر احتمال داشت به فرد نیازمند کمک کنند (۶۰٪ به ۱۰٪). همچنین، موضوع سخنرانی‌ای که شرکت‌کنندگان باید ارائه می‌کردند (خواه درباره "نیکوکار سامری" باشد یا موضوعات دیگر)، تأثیر چشمگیری بر رفتار کمک‌رسانی نداشت. به عبارت دیگر، در این پژوهش که در میان دانشجویان پرینستون انجام شد، فکر کردن به موضوعات دینی و اخلاقی الزاماً منجر به افزایش رفتار کمک‌رسانی نمی‌شد.

این پژوهش نشان می‌دهد که هنجارهای اخلاقی، حتی در شرایطی که به‌شدت در ذهن افراد حضور دارند (مانند فکر کردن به داستان نیکوکار سامری)، همیشه به شکل موثری منجر به کمک‌رسانی نمی‌شوند. بنابراین، تأثیر هنجارهای کمک‌رسانی کمتر از آنچه انتظار می‌رفت، قوی است.

یافته‌ها همچنین نشان دادند که عجله داشتن باعث می‌شود افراد نتوانند به درستی صحنه را به‌عنوان یک موقعیت اضطراری و نیازمند کمک شناسایی کنند. در واقع، این افراد ممکن است قربانی را ببینند و حتی به او فکر کنند، اما به دلیل عجله و محدودیت‌های زمانی، نمی‌توانند تصمیمات اخلاقی مناسب اتخاذ کنند. بنابراین، عجله می‌تواند باعث "نقشه شناختی محدود" شود، جایی که افراد به‌جای ارزیابی دقیق موقعیت، به عجله خود اولویت می‌دهند.

در نهایت، متغیرهای شخصیتی، مانند نوع دینداری، نتوانستند به‌طور معناداری رفتار کمک‌رسانی را پیش‌بینی کنند. با این حال، این ...

- مطالعه دارلی و لاتانه (1968): "انتشار مسئولیت": این پژوهش، که یکی از مشهورترین مطالعات در زمینه رفتار کمک‌رسانی است، نشان داد که حضور دیگران در موقعیت‌های اضطراری تأثیر زیادی بر رفتار کمک‌رسانی افراد دارد. در این آزمایش، شرکت‌کنندگان در اتاقی نشسته بودند و صدای یک فرد دیگر (که به‌طور مصنوعی دچار مشکل شده بود) را می‌شنیدند. هر چه تعداد شاهدان بیشتر بود، احتمال کمک کردن به فرد نیازمند کمتر می‌شد. این پدیده به نام "انتشار مسئولیت" شناخته می‌شود، به این معنا که افراد در حضور دیگران مسئولیت کمک‌رسانی را کمتر بر عهده می‌گیرند، زیرا فکر می‌کنند که دیگران اقدام خواهند کرد.

- مطالعه "اثر تماشاگر" (Bystander Effect): مطالعات دیگر بر "اثر تماشاگر" تمرکز کرده‌اند، که نشان می‌دهد افراد وقتی تنها هستند احتمال بیشتری دارند که به یک فرد نیازمند کمک کنند، اما در حضور دیگران، این احتمال کاهش می‌یابد. این موضوع نیز تأکیدی بر تأثیر شرایط موقعیتی بر رفتار کمک‌رسانی است، به جای تأثیر مستقیم شخصیت یا باورهای اخلاقی.

- مطالعه "فاکتورهای محیطی در کمک‌رسانی" (Piliavin, Rodin & Piliavin, 1969): این پژوهش که بر روی مسافران قطار شهری انجام شد، نشان داد که برخی فاکتورهای محیطی مانند وضعیت ظاهر فرد نیازمند، نوع نیاز، و واکنش دیگران بر رفتار کمک‌رسانی تأثیر می‌گذارند. در این مطالعه، افرادی که نیاز به کمک داشتند (مثلاً فردی که روی ریل افتاده بود) زمانی که ظاهر بهتری داشتند یا به نظر می‌رسید که بیماری واضحی دارند، بیشتر احتمال داشت که کمک دریافت کنند.

- مطالعه دین و کمک‌رسانی (Batson et al., 1981): یکی از مطالعات سی. دنیل بتسون بر روی رابطه بین دینداری و کمک‌رسانی نشان داد که افرادی که دین را به عنوان جستجوی معنوی می‌بینند (مانند آنچه در مقاله "از اورشلیم به اریحا" بررسی شد)، ممکن است در موقعیت‌های خاص تمایل کمتری به کمک‌رسانی نشان دهند. در مقابل، افرادی که دین را به‌عنوان هدفی برای کمک به دیگران می‌بینند، در شرایطی که فرصتی برای کمک به هم‌نوع فراهم شود، بیشتر احتمال دارد که اقدام کنند. این مطالعه نشان می‌دهد که دین و ارزش‌های اخلاقی، به‌تنهایی و بدون در نظر گرفتن شرایط موقعیتی، نمی‌توانند رفتار کمک‌رسانی را به‌طور کامل پیش‌بینی کنند.

- مطالعه رفتار اخلاقی و فشار زمانی (Goodman & Irwin, 1978): در این مطالعه، محققان به بررسی تأثیر فشار زمانی بر تصمیمات اخلاقی پرداختند. نتایج نشان داد که افرادی که تحت فشار زمانی بودند، به احتمال زیاد تصمیمات کمتری برای کمک‌رسانی و رفتار اخلاقی می‌گرفتند. این نتایج، مشابه یافته‌های دارلی و بتسون است که نشان می‌دهد عجله داشتن می‌تواند به‌طور قابل‌توجهی احتمال کمک‌رسانی را کاهش دهد.

خیانت کودکانه

یادم می‌آید کلاس اول دبستان مهم‌ترین و جذابترین کلاس هفته، زنگ ورزش بود. نمی‌دانم در این ایام در مدارس چه می‌کنند ولی آن وقت‌ها معلم ورزش معمولاً اول سال تیم کشی می کرد و در ادامه یک توپ در حیاط مدرسه می انداخت و خودش در دفتر مدرسه چای می‌خورد و بچه‌ها بدنبال توپ می دویدند. 

البته در کلاس اول، ماجرا کمی متفاوت بود. به جای اینکه تیم‌ها متعادل و برابر باشند (چند تیم درست بشه) بخاطر شاید بی حوصلگی معلم ورزش، همه بچه‌های یک کلاس که حالا حدود سی یا حتی چهل نفر بودند تقسیم بر دو میشدند! و همه برای به‌دست آوردن توپ و گل زدن در وسط میدان تلاش می‌کردند. الان که بهش فکر میکنم دویدن آن همه بچه صحنه طنزی به نظر میرسه. در کلاس اول بیشتر از توانایی بازی، توانایی تحصیلی برای کاپیتان شدن و تیم کشی اهمیت داشت و اگر در تیم شاگرد زرنگ کلاس بودید همیشه محکوم به برد بودید. ولی البته من همیشه در تیم بازنده قرار داشتم و حتی اگر خوب هم بازی میکردم کمتر کسی بود که در تیم همراهی کند! من هم خسته از باخت‌های پی‌درپی، تصمیم گرفتم دیگر بازنده نباشم. یک روز با اینکه مجددا در تیم ضعیف بودم، از همان اول بازی برای تیم قوی بازی کردم. حتی براشون (به تیم خودم) گل زدم! به مرور این روند جلو رفت و تعدا گل ها بیشتر و بیشتر میشد و بازیکنان تیم ضعیف همچون من به تیم قوی پیوستند و در جهت دروازه خودی شوت میزدند، چون در انتها هیچ کس دوست نداشت بازنده باشد. اما تنها یک نفر بود که حاضر نشد تیم خود را عوض کند. هیج وقت این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، زنگ آخر بود و والدین در حیاط مدرسه کم کم وارد میشدند و در زمان انتظار، نظاره گر بازی ما بودند . صحنه ای عجیب حدود سی و نه نفر مقابل یک نفر ایستاده بودند. در آخرین صحنه ای که به یاد دارم آن پسر، با اشک در چشمانش، توپ را از درون دروازه برداشت و وسط زمین گذاشت، بدون اینکه به هیچ کدام از ما خاینین چیزی بگوید. او تا آخرین لحظه (صدای زنگ تعطیلی مدرسه) حاضر نشد تیمش را ترک کند، حتی وقتی که هیچ امیدی به پیروزی نبود، حتی وقتی میدید هم کلاسی هایش او را رها کرده اند و حتی وقتی میدید کلی پدر مادر به او نگاه میکنند و با توجه به گریه او و تقابل سی و نه دیگر، او را متهم به ایراد می دانند. این صحنه و عذاب وجدان آن همیشه در ذهن من باقی ماند به خصوص اینکه آن پسر بعد از این ماجرا در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد، و من دیگر هرگز او را ندیدم!  شرمندگی آن روز باعث شد که همیشه تا آخر ماجرا و در هر شرایطی در کنار تیمم بایستم و هرگز خیانت نکنم. سال‌ها بعد، با شروع دوران کرونا و واکسن‌ها، فرصتی پیدا کردم که از این حس تلخ خودم را رها کنم. به خاطر موقعیت خاصی که داشتم، با توجه به زندگی خارج از ایران، باید واکسن را خارج از کشور می‌زدم. با اینکه امکان واکسن زدن سریعتر داشتم، تاریخ واکسنم را طوری تنظیم کردم که هم‌زمان با واکسن‌های داخل کشور باشد (با توجه به تاریخ اعلامی برای سن خودم). این تصمیم با اینکه اثری برای کسی نداشت ولی برای ذهن من نوعی جبران بود، انگار به‌نوعی آن خیانت کودکی‌ام را پاک کردم. نمی‌دانم این اتفاق چه ربطی به آن خاطره قدیمی داشت، ولی حس کردم این کار، جبران آن اشتباه بود. خدارا شکر گاهی اشتباه ها به آدم می آموزد! من هم درس بزرگی گرفته بودم که همیشه دنباله رو نفس که دوست دارد پیروز باشد (و مواردی را بخواهد) نروم و به نظم طبیعی احترام بگذارم، تا آخر در کنار دوستانم باشم و بر روی قول هایم بایستم و به هیچ‌کس خیانت نکنم و به روندهای طبیعی و چرخش های روزگار احترام بگذارم (هرچند گاهی سخت است چون حکمت آن ها را نمی فهمم).

با شما فرق داریم

وقتی وارد شهر دلفت شدم، اولین چیزی که به چشمم آمد این بود که سنم از اکثر دوستانم کمتر است. من زمانی وارد این محیط شدم که بسیاری از دانشجویان ایرانی دوره‌های تحصیل خود را به پایان رسانده بودند و به نوعی نسل جدید دانشجویان تازه وارد شده بودم. من جزو تازه‌واردها بودم، در حالی که آن‌ها سال‌ها پیش مسیرهای آینده خود را آغاز کرده بودند.

در آن روزهای اول، تمایل زیادی داشتم که با جمع ایرانی‌های قدیمی‌تر آشنا شوم. برایم مهم بود که بخشی از گفت‌وگوهایشان باشم، و از تجربیات‌شان بهره ببرم. اما خیلی زود متوجه شدم که این اتفاق به‌سادگی نمی‌افتد. گویی یک دیوار نامریی بین ما بود؛ دیواری که با هر تلاش من، ضخیم‌تر می‌شد.

حس می‌کردم که جایم در این جمع نیست؛ یا دست‌کم، آن‌ها مرا در جمع خودشان نمی‌پذیرند. برای همین، تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم و خودم را بهتر کنم. فکر کردم مشکل از من است؛ شاید رفتارهایم، شاید طرز برخوردم. سعی کردم بیشتر به آن‌ها احترام بگذارم، در کارگاه‌ها و کلاس‌های مختلف شرکت کردم، و کلی مطالعه کردم تا خودم را بهتر کنم. اما هر چقدر بیشتر تلاش می‌کردم، حس می‌کردم از جمع آن‌ها دورتر می‌شوم. بعد از مدتی فهمیدم که مشکل از من نیست؛ بلکه این تفاوت‌ها بنیادی و ریشه‌ای هستند. 

در همین حین با یک خانم فرانسوی آشنا شدم که داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کرد. او از زندگی در یک روستای دورافتاده گفت؛ جایی که اتوبوس مدرسه او را بایدبه روستایش می‌رساند. او از روزهایی گفت که بچه‌ها به خاطر نداشتن تلویزیون مسخره‌اش می‌کردند و تنها کاری که داشت، درس خواندن بود. اما روزی که در دانشگاهی در پاریس قبول شد، همه چیز برایش تغییر کرد. به من گفت: «زیباترین لحظه‌ی زندگی من وقتی بود که اولین بلیت مترویم را خریدم؛ آن بلیت برای من آزادی بود، آزادی برای رفتن به هر جایی که دوست دارم.» این دختر خانم دانشجو گفت تا قبل از آن برای هر کاری از جمله خرید کتاب باید با ماشین مادرش به شهر می رفت (مادرش رانندگی می کرد)، ولی اما وقتی وارد پاریس شد، فهمید که او آدم اشتباهی نیست. آدم‌های زیادی مثل او بودند؛ فقط باید آن‌ها را پیدا می‌کرد. داستان او تلنگری بود برای من؛ فهمیدم که من هم غیرعادی نیستم و باید به دنبال آدم‌های شبیه خودم بگردم و از تنهایی خودم لذت ببرم.

با گذشت زمان، بیشتر متوجه شدم که افراد اطرافم تفاوت‌های بنیادینی دارند. بسیاری از آن‌ها مدام نگران بودند که افراد اطرافشان جاسوس هستند، این نگرانی را با هر عقیده‌ و سلیقه جناحی که داشتند به زبان می‌آوردند. آدم‌های پنهان‌کاری که با ادعاهایشان فاصله زیادی داشتند. در طول ایام متوجه شدم خیلی از آن‌ها فرزندان افرادی بودند که به نوعی به مقامات دولتی و مسئولین‌ (اکثرا درجه چندم) مرتبط بودند و با روابط مسیر زندگی را طی کردند و به همین دلیل نمی‌توانستند راحت زندگی کنند.

هیچ‌وقت اولین باری که برای تفریح و کم شدن استرس ورودم شله‌زرد درست کردم (آشپزی به کم شدن استرسم کمک میکند) فراموش نمی‌کنم. تصمیم گرفتم ظرف ها را بین همسایه ها پخش کنم! به اولین ایرانی که رسیدم تقاضا کردم بقیه دوستان را معرفی کند! گفت فلانی هست که خانم مجرد هست شما که خوب نیست ببری من میبرم! خانواده فلانی هم که برای فرصت مطالعاتی آمده اند هم هستند که بگذار اجازه بگیرم! که اجازه صادر شد! بعد از این که به در منزلشان بردم! در دیدار بعدی با تعجب از من پرسید: «چرا برای من آوردی؟» و من با تعجب جواب دادم: «همین‌طوری!» بعدها فهمیدم که پدر همسرش، یکی از وزرا سابق بود و زندگی برایشان همیشه تحت‌الشعاع دیگران بود. آدم‌هایی که نمی‌توانستند به سادگی اعتماد کنند، چون همیشه فکر می‌کردند هر کسی قصد نزدیک شدن به آن‌ها را دارد. با اینکه این افراد زندگی سختی دارند ولی در ادامه فهمیدم این افراد حق دارند! در گذر زمان، با آدم‌های عجیبتری آشنا شدم؛ کسانی که در جمع نبودند و ناگهان با ورود بعضی از اشخاص سریع به او نزدیک می‌شدند و حتی به خانه‌شان دعوتش می‌کردند و از دستاوردهای علمی و فرهنگی خودشون برای  این افراد تعریف می کردند. برای من این رفتارها همیشه عجیب بود، ولی بعدها متوجه شدم که آن‌ها با مهارت خاصی (در لحظه) تشخیص می‌دهند که آیا فردی در آینده به دردشان می‌خورد یا نه. البته همه جز این دو دسته نبودند! در میان همه این‌ها، دانشجویانی هم بودند و هستند که به شکل عادی پذیرش گرفته بودند و در حال تحصیل بودند؛ کسانی که به فراخور نظرشان می‌خواستند اثر مثبتی از خود به جای بگذارند، نه استفاده‌ی صرف و نه فرصت طلبی به هر شکلی! ولی در مجموع به‌نظر می‌رسید که به دلیل تربیت خانوادگی، فرهنگ کشور، و سیستم‌های موجود، بعضی ذهن‌ها آلوده شده‌اند. جالب اینکه آن‌هایی که بیشترین استفاده را از سیستم داخل کشور برده‌اند، بیشترین برچسب‌ها را به دیگران می‌زنند و به سیستم بیشتر توهین می‌کنند.

اینجا بود که فهمیدم "ما با شما فرق داریم." به جای اینکه تلاش کنیم خودمان را در جمع وارد کنیم، بهتر است آدم‌های شبیه به خودمان را پیدا کنیم. اگر اساس و جهت ما شبیه به آن جمع باشد، خود به خود به هم جذب می‌شویم و نیازی به تلاش نیست. شاید بهتر باشد که تلاشمان را برای پیدا کردن آدم‌های شبیه به خودمان صرف کنیم.

انتظارم این بود که در دانشگاهی که به عنوان یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا شناخته می‌شود؛ پر از آدم‌های علاقمند به ساختن و ایجاد ارزش باشد. اما به مرور زمان متوجه شدم که خیلی‌ها هدف‌شان فقط ساختن زندگی شخصی‌شان است (به هر نحوی) و به روش های مختلف به اینجا رسیده‌اند؛ بعضی‌ها با سفارش و رابطه، بعضی‌ها با تلاش، و بعضی‌ها با پول. این تفاوت‌ها باعث می‌شود که هدف‌ها متفاوت باشند. اما تلخ‌تر زمانی است که این افراد خود را زیر شاخه‌ی دین و دینداری قرار می‌دهند. تجربه‌ی عجیبی بود ولی امیدوارم تجربه‌ی تحصیل برای شما جذاب باشد. من فکر می‌کردم برای یادگیری و ساختن به دانشگاه می روند، اما به مرور فهمیدم که این‌طور نیست. عجیب‌تر این که آن‌هایی که بیشترین استفاده را از سیستم کشور برده‌اند، توقع بیشتری دارند و بقیه را آزار می‌دهند؛ دیکتاتورهای کوچکی که خود را برتر و روشن‌فکرتر می‌دانند. و همچنان در توهم گذشته هستند و هیچ دستاوردی از خود ندارند و همچنان باید با خاطرات گذشته خود را زنده نگه دارند. فقط امیدوارم در تنهایی خود به این فکر کنند که چگونه به اینجا رسیده اند.  خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند. 

مسابقه

مستر بیست یکی از پردرآمدها و پربیننده های شبکه های مجازی است که ۲۵۰ میلیون دنبال کننده داره مسابقه با جوایزه میلیونی و تم های مختلف برگزار میکنه که اخیرا دو تا مسابقه بین سنین مختلف برگزار کرده  (از یک تا صد سال) اگر سناریو نویسی نشده باشه روند حذف شدن ها در مسابقه جالبه: در این مسابقه هرکی بتونه در اتاقش بمونه برنده میشه (خسته نشه)  ولی در این بین چالش های فکری و  ورزشی هم دارند و بعضی جاها هم آدم ها تصمیم میگیرند با نظر جمعی بقیه را حذف کنند. قسمت جالب مسابقه روند حذف شدن هاست در ابتدا حذف شدن آدم ها از دو سر بازه هست و در نهایت بیشتر سنین ۴۰ و ۵۰ به مرحله نهایی میرسند. دو سر بازه در چالش ها بیشتر به کمک نیاز دارند (شایدم اطمینان بیشتر و یا اعتماد به نفس کمتر) که مجبورند در چالش ها به جواب دیگران اطمینان کنند که باعث حذفشون میشه و افرادی که استراتژیشون حیله هست از این مورد سود میبرند و اتفاقا  بالا میرند و بقیه را حذف میکنند (با این دلیل که هدف بردن هست). در طول مسابقه درست هست افراد حیله گر در روند مسابقه در نهایت توسط نظر جامعه حذف میشن و بالا نمیروند ولی یک عده ای را حذف میکنند و اتفاقا هم با این روش کمی بالا می روند و یک مقدار جایزه ای را هم میبرند ... و همچنین در حذف شدن با نظر جمع آدم ها  بیشتر به ضعیف ها رای میدهند (سن های کم و بالا).... تعامل آدم ها و اینکه خودشون بیرون بروند یا با رقابت بروند یا با شیر یا خط حذف بشوند و یا تعامل و همکاری داشته باشند مسابقه را متفاوت و پر بیننده میکنه (البته داشتن جایزه خیلی بزرگ که آدم ها برای رسیدن بهش تلاش کنند)... در نهایت هم  فینال بین فرد ۴۰ ساله و ۵۲ ساله برگزار میشه که فرد ۴۰ ساله با اینکه پاسخ صحیح را اعلام میکنه، فرد ۵۲ ساله فکر میکنه شرکت کننده ۴۰ ساله دروغ میگوید و نمیتواند به او اطمینان کند و  با تشخیص اشتباه جواب درست او را رد میکند و مسابقه را میبازد ....

شخصیت ما

راستش خیلی شناختن شخصیت افراد و یا واقعیت خودمون کار پیچیده ای نیست! فقط کافی است با خودمون صادق باشیم و از درونمون و روزمرگی بیایم بیرون و اطراف را خوب نگاه کنیم! مثلا ببینیم دوستان فرد مورد نظر (دوستانمون) چه کسانی هستند به نظرم بدون شک ما هم میانگین دوستانمون هستیم! و یا گروه هایی که بیشتر در شبکه های مجازی دنبال میکنیم!!! و یا مثلا باید دقت کرد شبکه های اجتماعی با توجه به دغدغه هامون چه پیشنهادی برای خواندن و یا دیدن به ما می دهند! حتی کمی اگر دقیقتر شد میشه بررسی کرد کارهامون را چطور انجام می دهیم! مثلا غذا چطور درست میکنیم! چطور خرید می کنیم؟ چطور مطالب را ارایه می دهیم؟ منزلمون را چطور تزیین کرده ایم! و یا چطور رانندگی میکنیم..... همه این ها ما هستیم و فقط کافی هست بر روی این موارد تامل کنیم!.... البته همه سعی میکنیم بهترین ظاهر رفتاری را داشته باشیم ولی اثر انگشتمون را با اینکه خودمون نمیدونیم، همه جا میگذاریم..... بدون شک فردی که دوستانش خیانتکار و یا مغرور هستند اتفاقی نیست، اگر چنین افرادی دوستان ما هستند به احتمال بسیار زیاد ما یکی از همان ها و با بسامد مشابه هستیم......