در گفتوگو با اطرافیان، معمولا تفاوت جالبی در نحوه تبیین دلایل مهاجرت یا بازنگشتن به کشور دیده میشود. بسیاری از افراد با گرایشهای مذهبی، هنگام صحبت از مهاجرت، بیشتر بر جنبههای اخلاقی و ارزشی تأکید میکنند؛ عباراتی مانند: «مردم خیلی بد شدهاند و مثل قدیم نیستند»، «ارزشها از بین رفته و مذهبی بودن سخت شده است و این جا آسانتر است»، یا «فساد اخلاقی همهگیر شده و اینجا بهتر است» بارها شنیده میشود. در مقابل، افرادی با گرایشهای عرفی تر و یا غیر مذهبی تر معمولاً دلایل سادهتری را مطرح میکنند: «کار نیست»، «آینده شغلی مبهمه»، و تمام. آنها کمتر به بازنمایی منفی از اخلاق مردم یا ارزشهای جامعه مبدأ میپردازند.
این تفاوت میتواند ریشه در یک فرایند روانشناختی داشته باشد. برای کسانی که هویتشان با ارزشهای اخلاقی گره خورده است، پذیرش زندگی در کشوری جدید که از نظر فرهنگی ممکن است از آموزه های آن ها دور باشد، گاه نوعی تضاد درونی ایجاد میکند. برای کاهش این تضاد، ذهن ممکن است گذشته و مردم مبدأ را بهگونهای منفیتر از واقعیت بازنمایی کند، تا مهاجرت نه صرفاً یک انتخاب، بلکه یک ضرورت اخلاقی جلوه کند و بهای دردناک پرداخت شده برای این مهاجرت را به بهترین شکل توجیه کند.
در روانشناسی، این پدیده را ناهماهنگی شناختی (Cognitive Dissonance) مینامند؛ یعنی زمانی که فرد میان دو باور متناقض قرار میگیرد مثلاً: «من با ارزشها بزرگ شدم و آن ها برای من مهم هستند» و «برای رفاه و ثروت مهاجرت کردم» و برای کاهش تنش روانی، یکی از این باورها را بازنویسی میکند. در اینجا، معمولاً تصویری تحریفشده از گذشته ساخته میشود. این بازنویسی ذهنی ممکن است با چند سوگیری روانی دیگر همراه باشد:
توجیه بازنگرانه (Retrospective Justification): ساختن روایتی از گذشته که تصمیم فعلی را توجیه کند، حتی اگر تحریفشده باشد. مثلاً: «چون مردم بد شده بودند، من چارهای جز مهاجرت نداشتم.»
سوگیری توجیه سیستم جدید (System Justification): تمایل به برتر نشان دادن وضعیت فعلی برای کاهش احساس بیثباتی. مثلاً: «اینجا همهچیز بهتر و اخلاقی ترهست، اونجا فقط بینظمی بود و همه دزد بودند.»
تحقیر گروه مبدأ (Outgroup Derogation): بد جلوهدادن گروهی که پیشتر به آن تعلق داشتیم برای تقویت احساس تعلق به گروه جدید. مثلاً: «مردم اونجا دیگه قابل تحمل نیستن وبی فرهنگند، اینجا فرهنگ بالاتره و همه تو صف هستند.»
اما شاید راه سالمتر، پذیرش واقعیتی پیچیدهتر باشد: مهاجرت و زندگی در فرهنگی متفاوت و حتی شاید ضد ارزش ها لزوماً خوب یا بد نیست ولی تصمیمی است که برای خود خودمان گرفتیم، و مردم کشور مبدأ نیز همواره آمیزهای از زیبایی، ضعف، و شرافتاند. سیاهنمایی آنها و بزرگ نمایی ضعف بعضی از آداب اجتماعی برای توجیه حال، شاید تسکینی موقت باشد، اما در بلندمدت، هویت انسان و نسل های آینده او را از ریشههایش جدا میکند. و انسان را از واقع بینی و حق بینی محروم میکند. و اگر فراموش کنیم که در همان جامعه، انسانهای بسیاری زندگی میکنند که شریف و ایثارگرند، تحقیر آنها و جامعه ای که به آن تعلق دارند نهتنها بیانصافی است، بلکه شاید نزد خداوند خطایی نابخشودنی باشد. احترام به مردم مبدأ، حتی در دل تغییرات، میتواند پایهای باشد برای حفظ صداقت درونی و احترام به ارزش ها، تربیت فرزندان با نگاهی متعادلتر، و فاصلهگیری از رفتارهای نمایشی یا تحقیرآمیز نسبت به دیگران. چنین نگاهی حتی میتواند روزنهای برای بهبود و اصلاح بخشی از نظام اجتماعی و فرهنگی کشور مبدأ بگشاید.
زمانی که آزمایشگاه توماس ادیسون در وست اورنج، نیوجرسی دچار آتشسوزی شد، او 67 ساله بود. در حالی که تجهیزات و یادداشتهای ارزشمند سالهای گذشتهاش در میان شعلهها نابود میشدند، نقل است که او با خونسردی نظارهگر این لحظات بود. در اوج این آتشسوزی، روایتی مشهور نقل میشود که او پسرش، چارلز را صدا زد و با هیجان گفت: "پسرم، مادرت را صدا کن! او هرگز در زندگیاش چنین آتشی را نخواهد دید!"
شاید آزمایشگاه شما هیچوقت آتش نگیرد، اما وقتی تمام تلاشهایتان بینتیجه میماند، وقتی هر دری را میزنید اما از هدف دورتر میشوید، همان لحظهی گداخته شدن شما در میان شعلههاست. این همان نقطهای است که باید به خود، آگاه شوید و به خود بگویید شاید دیگر هرگز این تجربه تکرار نشود، پس بهجای ترس و درد بسیار، از آن در حالی که درد می کشید بیشترین لذت را ببرید و با تامل و تفکر از آن بیاموزید. اگر آگاهانه رفتار کنیم این لحظات است که ما را پختهتر میکنند، همانند فلزی که در آتش آبدیده میشود. بعد از آتش بدون شک اگر بدانیم و باور داشته باشیم مقاومتر خواهیم شد.
لطفا این بار امتحان کنید و به خودآگاه خود بیاورید که این درد یا اتفاق و یا مشکل دیگر تکرار نمی شود! پس به بهترین شکل با این اتفاق تکرار نشدنی زندگیتان روبرو شوید. در نهایت اینکه، این آتشسوزی نابودکننده برای ادیسون پایان راه نبود؛ او سال بعد، دستگاه ضبط صدا که یکی از بزرگترین نوآوری هایش بود را اختراع کرد.
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب میشود/ گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود...گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است/گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود... گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست/ گاهی تمام شهر گدای تو میشود...(قیصر امین پور)
برای نوشتن پایان نامه ام نیاز به تمرکز بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم به جای کار در دفتر خودم، به دانشکده مدیریت بروم که هم تعداد آشناها کمتر هست و هم با توجه به فشار کمتر، آدم ها شادترند. این تغییر محیط باعث شد با اتفاقات جدید و افرادی که پیشتر نمیشناختم، روبرو بشم. همیشه یادم میره ولی اتفاق ها وقتی برای من پیش میاد که از محدوده آرامشم میام بیرون...
در این محیط جدید با افراد جالبی آشنا شدم؛ از آدم هایی که بطور اتفاقی با هم روبرو میشدیم یا آدم هایی که فقط چند کلمه با هم رد وبدل می کردیم. در این دوران یکی از عادتهایم این شده بود که وقتی میدیدم دانشجوهای ارشد یا کارشناسی تا آخر شب در سالن مطالعه می مانند (در دانشگاه مدیریت درس خواندن زیاد، رایج نیست و معمولا صبح و شب همیشه تنها بودم)، از آن جایی که میدونستم چقدر سخته براشون و برای حفظ روحیشون، چای یا قهوهای برایش میگرفتم (برای من رایگان) و با او به اشتراک میگذاشتم و بدون اینکه صحبتی داشته باشم عبور میکردم و میرفتم...
در یکی از این روزها درب خودکار کتابخانه کار نمیکرد و مجبور شدم از در پشتی وارد شوم. دیدم افراد میآیند و میروند، تلاش میکنند درب را باز کنند (از در پشتی آگاهی نداشتند).بنابراین برای هر کسی که گیر میکرد، درب را باز میکردم. به تدریج متوجه شدم که این کار باعث میشه تمرکزم را از دست بدهم. از یک جا به بعد تصمیم گرفتم نسبت به آدم ها بی تفاوت باشم! آدم ها نمیتونستند وارد بشن و ناامید میرفتند تا اینکه بعد از مدتی یک نفر به مسئول کتابخانه اطلاع می دهد و با یک تماس ساده، مساله درب خودکار حل میشه. وقتی مسیول امد با خودم فکر میک ردم چرا به فکر من نرسید! این اتفاق به من یادآوری کرد که گاهی ما خودمان را درگیر مسایلی میکنیم که شاید بهتر است بطور ریشه ای آن ها را حل کرد. اینکه من برای هر فرد درب را باز میکردم، شاید از روی حس کمک بود، اما در واقع دیگران را به خودم وابسته نگه میداشتم و به خودم حس خوب میدادم و در واقع (شاید) هدف واقعی من کمک نبود (البته به نظرم هر دوتای این ها (کمک مقطعی و حل ریشه ای) باید باهم باشه و نمیشه همه را قربانی کرد که یک مساله ریشه ای حل بشه).
روز دیگری، در حالی که به این مسائل فکر میکردم (از جمله اینکه آیا کمک واقعی به بقیه واقعا به خود آدم برمیگرده) و اصلا متوجه اطرافم نبودم، متوجه شدم کسی یک لیوان چای روی میزم گذاشت. این چای متفاوت و شیکتر از چای رایگان کارکنان دانشگاه و چیزی که همیشه مینوشیدم. وقتی سرم را بلند کردم، دختر خانمی را دیدم که آن را گذاشته بود و سریع داشت دور می شد. به چای نگاه کردم و تعجب کردم سرم را برگردوندم روبه فردی که داشت دور میشد، و اومدم با همان حالت متعجب ازش بپرسم و اونم اومد توضیخ بده که این چیه که در صدم ثانیه متوجه شدم که او همان فردی بود که چند ماه پیش در یکی از همان شب ها برایش چای گذاشته بودم... با دیدن خنده من اون هم خندید و دور شد....
داستان نیکوکار سامری که در کتاب انجیل آمده است، یکی از داستانهای اخلاقی مهم در سنت یهودی-مسیحی به شمار میرود. در این داستان، مردی از اورشلیم به سمت اریحا در سفر بود که در میانه راه مورد حمله دزدان قرار گرفت. آنها او را کتک زدند، وسایلش را دزدیدند و نیمهجان رهایش کردند. ابتدا یک کاهن و سپس یک لاوی (هر دو از مقامات مذهبی آن زمان) از همان مسیر عبور کردند، اما هیچکدام به مرد زخمی کمک نکردند و از او گذشتند. سپس یک سامری، که از دیدگاه یهودیان فردی خارج از دین و حتی دشمن محسوب میشد، به آنجا رسید. برخلاف دیگران، سامری دلش برای مرد زخمی سوخت و به او کمک کرد؛ زخمهایش را پانسمان کرد، او را به مهمانخانهای برد و حتی هزینه اقامت و مراقبت از او را پرداخت کرد. این داستان به عنوان نمونهای از عشق به همنوع و اهمیت کمک به دیگران، بدون توجه به نژاد، مذهب یا طبقه اجتماعی، نقل میشود. در پایان، حضرت عیسی علیه السلام از شنوندگان میپرسد که "چه کسی همسایه واقعی مرد زخمی بود؟" و پاسخ میگیرد که "آنکه بر او رحم کرد." حضرت عیسی سپس میگویند: "برو و تو هم چنین کن."
پژوهش دارلی و بتسون (۱۹۷۳) با عنوان "از اورشلیم به اریحا" از این داستان به عنوان الگویی برای بررسی رفتار کمکرسانی استفاده کرده است. این مطالعه به بررسی تأثیر شرایط موقعیتی (مانند عجله داشتن) و متغیرهای شخصیتی (مانند نوع دینداری) بر تمایل افراد به کمک به دیگران میپردازد. در آزمایش، شرکتکنندگان در حال حرکت بین دو ساختمان، با فردی نیمه جان و نیازمند کمک روبهرو شدند. نتایج این پژوهش نشان داد که افرادی که عجله داشتند، کمتر احتمال داشت به فرد نیازمند کمک کنند (۶۰٪ به ۱۰٪). همچنین، موضوع سخنرانیای که شرکتکنندگان باید ارائه میکردند (خواه درباره "نیکوکار سامری" باشد یا موضوعات دیگر)، تأثیر چشمگیری بر رفتار کمکرسانی نداشت. به عبارت دیگر، در این پژوهش که در میان دانشجویان پرینستون انجام شد، فکر کردن به موضوعات دینی و اخلاقی الزاماً منجر به افزایش رفتار کمکرسانی نمیشد.
این پژوهش نشان میدهد که هنجارهای اخلاقی، حتی در شرایطی که بهشدت در ذهن افراد حضور دارند (مانند فکر کردن به داستان نیکوکار سامری)، همیشه به شکل موثری منجر به کمکرسانی نمیشوند. بنابراین، تأثیر هنجارهای کمکرسانی کمتر از آنچه انتظار میرفت، قوی است.
یافتهها همچنین نشان دادند که عجله داشتن باعث میشود افراد نتوانند به درستی صحنه را بهعنوان یک موقعیت اضطراری و نیازمند کمک شناسایی کنند. در واقع، این افراد ممکن است قربانی را ببینند و حتی به او فکر کنند، اما به دلیل عجله و محدودیتهای زمانی، نمیتوانند تصمیمات اخلاقی مناسب اتخاذ کنند. بنابراین، عجله میتواند باعث "نقشه شناختی محدود" شود، جایی که افراد بهجای ارزیابی دقیق موقعیت، به عجله خود اولویت میدهند.
در نهایت، متغیرهای شخصیتی، مانند نوع دینداری، نتوانستند بهطور معناداری رفتار کمکرسانی را پیشبینی کنند. با این حال، این ...
- مطالعه دارلی و لاتانه (1968): "انتشار مسئولیت": این پژوهش، که یکی از مشهورترین مطالعات در زمینه رفتار کمکرسانی است، نشان داد که حضور دیگران در موقعیتهای اضطراری تأثیر زیادی بر رفتار کمکرسانی افراد دارد. در این آزمایش، شرکتکنندگان در اتاقی نشسته بودند و صدای یک فرد دیگر (که بهطور مصنوعی دچار مشکل شده بود) را میشنیدند. هر چه تعداد شاهدان بیشتر بود، احتمال کمک کردن به فرد نیازمند کمتر میشد. این پدیده به نام "انتشار مسئولیت" شناخته میشود، به این معنا که افراد در حضور دیگران مسئولیت کمکرسانی را کمتر بر عهده میگیرند، زیرا فکر میکنند که دیگران اقدام خواهند کرد.
- مطالعه "اثر تماشاگر" (Bystander Effect): مطالعات دیگر بر "اثر تماشاگر" تمرکز کردهاند، که نشان میدهد افراد وقتی تنها هستند احتمال بیشتری دارند که به یک فرد نیازمند کمک کنند، اما در حضور دیگران، این احتمال کاهش مییابد. این موضوع نیز تأکیدی بر تأثیر شرایط موقعیتی بر رفتار کمکرسانی است، به جای تأثیر مستقیم شخصیت یا باورهای اخلاقی.
- مطالعه "فاکتورهای محیطی در کمکرسانی" (Piliavin, Rodin & Piliavin, 1969): این پژوهش که بر روی مسافران قطار شهری انجام شد، نشان داد که برخی فاکتورهای محیطی مانند وضعیت ظاهر فرد نیازمند، نوع نیاز، و واکنش دیگران بر رفتار کمکرسانی تأثیر میگذارند. در این مطالعه، افرادی که نیاز به کمک داشتند (مثلاً فردی که روی ریل افتاده بود) زمانی که ظاهر بهتری داشتند یا به نظر میرسید که بیماری واضحی دارند، بیشتر احتمال داشت که کمک دریافت کنند.
- مطالعه دین و کمکرسانی (Batson et al., 1981): یکی از مطالعات سی. دنیل بتسون بر روی رابطه بین دینداری و کمکرسانی نشان داد که افرادی که دین را به عنوان جستجوی معنوی میبینند (مانند آنچه در مقاله "از اورشلیم به اریحا" بررسی شد)، ممکن است در موقعیتهای خاص تمایل کمتری به کمکرسانی نشان دهند. در مقابل، افرادی که دین را بهعنوان هدفی برای کمک به دیگران میبینند، در شرایطی که فرصتی برای کمک به همنوع فراهم شود، بیشتر احتمال دارد که اقدام کنند. این مطالعه نشان میدهد که دین و ارزشهای اخلاقی، بهتنهایی و بدون در نظر گرفتن شرایط موقعیتی، نمیتوانند رفتار کمکرسانی را بهطور کامل پیشبینی کنند.
- مطالعه رفتار اخلاقی و فشار زمانی (Goodman & Irwin, 1978): در این مطالعه، محققان به بررسی تأثیر فشار زمانی بر تصمیمات اخلاقی پرداختند. نتایج نشان داد که افرادی که تحت فشار زمانی بودند، به احتمال زیاد تصمیمات کمتری برای کمکرسانی و رفتار اخلاقی میگرفتند. این نتایج، مشابه یافتههای دارلی و بتسون است که نشان میدهد عجله داشتن میتواند بهطور قابلتوجهی احتمال کمکرسانی را کاهش دهد.
یادم میآید کلاس اول دبستان مهمترین و جذابترین کلاس هفته، زنگ ورزش بود. نمیدانم در این ایام در مدارس چه میکنند ولی آن وقتها معلم ورزش معمولاً اول سال تیم کشی می کرد و در ادامه یک توپ در حیاط مدرسه می انداخت و خودش در دفتر مدرسه چای میخورد و بچهها بدنبال توپ می دویدند.
البته در کلاس اول، ماجرا کمی متفاوت بود. به جای اینکه تیمها متعادل و برابر باشند (چند تیم درست بشه) بخاطر شاید بی حوصلگی معلم ورزش، همه بچههای یک کلاس که حالا حدود سی یا حتی چهل نفر بودند تقسیم بر دو میشدند! و همه برای بهدست آوردن توپ و گل زدن در وسط میدان تلاش میکردند. الان که بهش فکر میکنم دویدن آن همه بچه صحنه طنزی به نظر میرسه. در کلاس اول بیشتر از توانایی بازی، توانایی تحصیلی برای کاپیتان شدن و تیم کشی اهمیت داشت و اگر در تیم شاگرد زرنگ کلاس بودید همیشه محکوم به برد بودید. ولی البته من همیشه در تیم بازنده قرار داشتم و حتی اگر خوب هم بازی میکردم کمتر کسی بود که در تیم همراهی کند! من هم خسته از باختهای پیدرپی، تصمیم گرفتم دیگر بازنده نباشم. یک روز با اینکه مجددا در تیم ضعیف بودم، از همان اول بازی برای تیم قوی بازی کردم. حتی براشون (به تیم خودم) گل زدم! به مرور این روند جلو رفت و تعدا گل ها بیشتر و بیشتر میشد و بازیکنان تیم ضعیف همچون من به تیم قوی پیوستند و در جهت دروازه خودی شوت میزدند، چون در انتها هیچ کس دوست نداشت بازنده باشد. اما تنها یک نفر بود که حاضر نشد تیم خود را عوض کند. هیج وقت این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، زنگ آخر بود و والدین در حیاط مدرسه کم کم وارد میشدند و در زمان انتظار، نظاره گر بازی ما بودند . صحنه ای عجیب حدود سی و نه نفر مقابل یک نفر ایستاده بودند. در آخرین صحنه ای که به یاد دارم آن پسر، با اشک در چشمانش، توپ را از درون دروازه برداشت و وسط زمین گذاشت، بدون اینکه به هیچ کدام از ما خاینین چیزی بگوید. او تا آخرین لحظه (صدای زنگ تعطیلی مدرسه) حاضر نشد تیمش را ترک کند، حتی وقتی که هیچ امیدی به پیروزی نبود، حتی وقتی میدید هم کلاسی هایش او را رها کرده اند و حتی وقتی میدید کلی پدر مادر به او نگاه میکنند و با توجه به گریه او و تقابل سی و نه دیگر، او را متهم به ایراد می دانند. این صحنه و عذاب وجدان آن همیشه در ذهن من باقی ماند به خصوص اینکه آن پسر بعد از این ماجرا در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد، و من دیگر هرگز او را ندیدم! شرمندگی آن روز باعث شد که همیشه تا آخر ماجرا و در هر شرایطی در کنار تیمم بایستم و هرگز خیانت نکنم. سالها بعد، با شروع دوران کرونا و واکسنها، فرصتی پیدا کردم که از این حس تلخ خودم را رها کنم. به خاطر موقعیت خاصی که داشتم، با توجه به زندگی خارج از ایران، باید واکسن را خارج از کشور میزدم. با اینکه امکان واکسن زدن سریعتر داشتم، تاریخ واکسنم را طوری تنظیم کردم که همزمان با واکسنهای داخل کشور باشد (با توجه به تاریخ اعلامی برای سن خودم). این تصمیم با اینکه اثری برای کسی نداشت ولی برای ذهن من نوعی جبران بود، انگار بهنوعی آن خیانت کودکیام را پاک کردم. نمیدانم این اتفاق چه ربطی به آن خاطره قدیمی داشت، ولی حس کردم این کار، جبران آن اشتباه بود. خدارا شکر گاهی اشتباه ها به آدم می آموزد! من هم درس بزرگی گرفته بودم که همیشه دنباله رو نفس که دوست دارد پیروز باشد (و مواردی را بخواهد) نروم و به نظم طبیعی احترام بگذارم، تا آخر در کنار دوستانم باشم و بر روی قول هایم بایستم و به هیچکس خیانت نکنم و به روندهای طبیعی و چرخش های روزگار احترام بگذارم (هرچند گاهی سخت است چون حکمت آن ها را نمی فهمم).