یک روز پیرمردی از خواب بیدار میشه و میبینه تنها اسبش که سرمایه زندگیش بوده فرار کرده! یک عده از مردم میگن ببین این طرف چی کار کرده که خدا داره جریمش میکنه! تا این که بعده یک هفته اسب با ۲ تا اسب وحشی دیگه بر میگرده! یک عده از مردم مجدد حرفای قدیمشون را فراموش می کنند و میگند خوش بحالش! یک عده دیگم میگن ما چقدر بدشانسیم! این همه کار کردیم خدا به این اسب مجانی داده! خدا چرا مارو دوست نداری!؟ یک عده حسودم میگن این مرد آدم بی لیاقتیه، شاید اسب ها دزدی باشه! کمی میگذره و پسر پیرمرد تلاش میکنه که اسب ها را پرورش بده و اهلی کنه! که یک روز از روی اسب میفته و پاهاش میشکنه! باز مردم فراموشکار میگن! معلوم نیست این پیرمرد داره تاوان کدام گناه را پس میده! خدا میخواسته امتحانش کنه! که اونم مردود شده! یک عده هم میگن خدا را شکر که ما جای پیرمرد نیستیم (تا دیروز می خواستن جای پیرمرد باشند)! حسودام دلشون از این اتفاق خنک میشه! تا این که یک روز حاکم میاد تو شهر و همهٔ جوونا را بجز پسره پا شکستهٔ پیرمرد، برای اجباری میبره! باز ادمای فراموشکار میگن خوش به حال پیرمرد، پسرش که عصای دستشه براش موند! خدا چقدر دوستش داره! چرا خدا ما رو دوست نداره ما که همیشه واجباتمون را انجام دادیم! ما که از اون بندهی بهتری بودیم! خداجون، چرا ما جای اون نیستیم!؟ چرا ما انقدر بدبختیم!؟ و این داستان همین طوری تا آخر دنیا ادامه داره! ولی میدونید هر دفعه وقتی از پیرمرد نظرش را در مورد این اتفاقا مپرسیدن، چی میگفته؟ فقط همین جمله: انشالله خیر باشه!
حالا واقعا به حرف بقیه مردم کار ندارم ولی خودمون جای پیرمرد بودیم چی می گفتیم!؟ احتمالا بعد هر اتفاق خوشحال یا افسرده می شدیم! و فکر می کردیم خدا مارو خیلی دوست داره! و این نعمت پاداش اعمال درسته ماست! بعد مدتیم خدا را فراموش می کردیم و وقتی که مجدد اتفاق بدی برامون اتفاق میافتاد خدا برامون جلوه گر میشد و تازه یادش میفتادیم! متاسفانه گاهی فکر می کنیم زیبایی های دنیایی که دنبالشون هستیم و براشون یک عمر وقت میذاریم به خیرمون هستن و بعد که به دستشون میاریم کلی از خدا تشکر می کنیم!! بعدم با خودمون احتمالا می گیم: حتما روش زندگیم درسته که خدا اینارو به من داده (حالا مثلا اون چیزی که بدست آورده ایم در تضاد با خواسته های خداست)! من از بقیه نزد خدا عزیزترم! ولی بعدش همون چیزی که براش جالبه باعث ضررش میشه (حالا طبق تفسیر این فرد خدا بد میشه)! کلا گاهی، هم خودمون را میذاریم سر کار و هم خدای خودمون را! البته این واضح هستش که خداوند همهٔ بنده هاش را دوست داره! ولی قرار نیست هرچیزی که ما دوست داریم باعث خیرمون باشه! و خدام برامون اون را بخواد! برای مثال شاید امسال هیچ پذیرشی از جاهای خوب نگیریم بعدم بگیم خدا خواسته (شاید واقعیت این باشه که ما تلاشمون را نکردیم و واقعا خواسته خدا این نبوده) و یک سال بعد دوباره اپلای کنیم و از برکلی فول فاند شیم! بعد با خودمون بگیم این حتما خواسته خدا بوده! و خدا مارو یک سال عقب انداخت تا ما به اینجا برسیم! ولی خوب از کجا معلوم برکلی باعث خیرمون بشه! ظاهرش قشنگه ولی بعدش را کی میدونه چی میشه! به نظرم خدا عدالت داره! اگر سیب را بندازی بالا به علت جاذبه زمین میاد پایین! کارای ما هم خوب یا بد، جلو میره! فقط ما باید توکل داشته باشیم و نیتمونم خیر باشه و خودمون و همون لحظه را در نظر نگیریم!
یک نکتهٔ مهم دیگه هم هست که باید بهش توجه کنیم! اونم اینه که باید همیشه خوشبین باشیم! چون ما که فقط از لحظهٔ خود اگاهیم و نمیدونیم بعدا چی پیش میاد! باید همیشه دعا کنیم که اتفاقای خوبی برامون بیفته! و هر اتفاق و ماجرا که درگیرشون میشیم، باعث خیر نهاییمون بشه! (متاسفانه انقدر سرگرم زندگی هستیم، یادمون رفته اخرتی هم هست) هر چند خیلی سخته ولی امیدوارم حداقل حرفای خودم را فراموش نکنم!
امروز از بس که رایانامم (ایمیلم) را چک کردم! داشتم دیوونه میشدم (جز خبر بد خبری نبود)، رفتم پشت پنجره، پرده رو کنار زدم و به خیابون یه نگاه انداختم! دیدم داره یکی رد میشه که خیلی آشناست! آقا سیاوش آقا سیاوش (از بچه های قدیم) بیچاره تعجب کرد با تعجب به بالا نگاه کرد این کیه دیگه داره از آسمون مارو صدا میکنه! سریع رفتم پایین و حال و احوال! گفت درسش تموم شده و میخواد بره سربازی! موبایلش زنگ زد، فهمیدم داره کارم میکنه! رفته تو کاره آزاد! داشت از درامد میلیونی همکاراش میگفت! یه دفعه یادم اومد دوست دیگم دنباله چنین ادمی میگرده! سریع ارتباط را برقرارکردم و دیدیم اینا گمشدهٔ یک دیگه بودن! راستش دوستم کلی دنباله چنین ادمی میگشت ولی نتونسته بود کسی را پیدا کنه که ما براش از تو خیابون پیدا کردیم. حالا من نمیدونم عاقبت اینا چطور پیش میره ولی برام جالب بود چطوری هم دیگرو پیدا کردن! جالب بود که من امروز کلاس زبانم داشتم و چون حوصله نداشتم نرفتم (این روزا حالم خوب نیست)! اونم که داشته اتفاقی رد میشده، دیگه همه چی هم زمان شده تا ما ایشون راببینیم!
همان طور که میدونیم، هرکاری که میکنیم و حتی هر نفسی که میکشم علاوه بر اینکه تو زندگی خودمون تاثیر میگذاریم! بقیه را تحت تاثیر قرار میدیم! حتی تو نسلای بعدی! حتی وقتی در گوگل جستجو میکنیم باعث گرم شدن زمین میشیم (خدا خیرشون بده دسترسی بهش را محدود کردن) پسباید روزی برای استفاده نادرست از اینترنتم پاسخگو باشیم!! حالا فکر کنین وقتی قانون (ورود ممنوع رفتن، الکی بنزین سوزوندن، تقلب کردن، توهین کردن و ...) را میپیچونیم چه ظلمی میکنیم! از همه بدتر وقتی پارتی بازی می کنیم (می کنم) و سرنوشت آدمارو عوض می کنیم .........! فرض کنید یک نفر یک جا کار پیدا میکنه ولی یکی دیگه میاد جاشو با آشنا بازی میگیره، حالا ببینید چه تغیراتی در زندگی طرف و آینده ایجاد میشه! حتی ممکنه طرف مرده باشه ولی اثر کارش تو ۱۰ تا نسل آینده توی یک جزیرهٔ ناشناخته هم تاثیر بذاره! فقط به چشم یک حقوق ماهیانه نبینید! ممکنه به صورت غیر مستقیم مرتکب قتلم بشه ولی هیچ وقت نفهمه! خوشبختانه اکثر ما به یک دینیم اعتقاد داریم! و به همین خاطر نباید در لحظه زندگی کنیم و بیشتر هدف زندگیمون باید آینده باشه ولی متاسفانه اکثرمون این حرفارو یادمون رفته (و یا یادمون میره)! و فقط خودمون خوب باشیم کافیه! واقعا خدا کمک کنه به هممون در روز حساب کتاب که همه چی (از عمل گرفته تا اثر، از الان تا فردا) سنجیده میشه! امیدوارم بالاخره همه بفهمیم منظور از سنجش همه اعمال چیه؟!
در آخرم یک داستان:
مرده باید سوار قطار شه و بره ایستگاه سوم پیاده شه تا به امتحان زبانش برسه!
سرنوشت اول: پیاده میشه و میره سر جلسه امتحان!
سرنوشت دوم: خواب میمونه و ایستگاه چهارم پیاده میشه و در راه برگشت کشته میشه و یکی دیگه به جاش میتونه امتحان بده! یک پسر جوون هم که داشته میرفته دانشگاه پزشکی ثبت نام کنه با دیدنه این صحنه میفهمه از خون میترسه و نمیتونه پزشک شه بخاطر همین تصمیم میگیره تا بره معلم کلاس های تافل و آیلتس شه!
سرنوشت سوم: وقتی سواره قطاره یادش میاد کارت ورود به جلسش را جا گذاشته! ایستگاه اول پیاده میشه و در این بین با یک خانومی آشنا میشه و بی خیال امتحان میشه و میره یک شهر دیگه! وقتی از قطارم پیاده میشه یک دختر جوون رو صندلیش میشینه و به فکر فرو میره! و میفهمه هدف زندگیش خارج رفتن و ادامه تحصیل نیست! و میره تو موسسات اعزام دانشجو، تا به هموطنانش کمک کنه! (این خانم قرار بود با آقای سرنوشت اول بعد امتحان آشنا بشه و برای ادامه تحصیل مخش را بزنه تا بجای هلند برن ایتالیا)
سرنوشت چهارم: یک نفر میاد داستان این آقاهه را مینویسه و یک عده هم وقت میذارن تا بخونن! این عده از زبان خوندن میفتن و نمرات درسی و زبانشون کم میشه! و شانسای پذیرششون را از دست میدن!!
الان واقعا پشیمونم که چرا زودتر شروع به نوشتن نکردم! چون خیلی از موارد مهم که به درد بقیه میخورده را کلا یادم رفته! از همه مهمتر دوست داشتم نظرات و ایدههای یک سال پیشم را مینوشتم تا ببینید بعد یک سال آدم چی فکر میکنه و چی میشه! مثلا چیزایی که فکر میکردی مهمه و بر پایه اونا برنامه ریزی میکردی ولی بعده یک سال میفهمی اونا اصلا مهم نبودن! و خیلیاشون اصلا یادت نیست چی بودن! برای خودم هم جالب بود که ببینم چقدر نظراتم تغییر کرده!
نکتهٔ دیگه هم اینه که همیشه فکر میکنی همه چیز را در نظر گرفتی ولی همیشه یک عامل هست که در نظر نمیگیری (تازه اگه خدا را درنظر گرفته باشی! که بدون اون میشه حداقل دو عامل)! بخاطر همینه که نباید فقط یک جا و یک شاخه (رشته) را در نظر بگیری و به قول یک استادی باید تورت را همه جا پهن کنی (در هر رشته + در هر مقطع + در هر مکان)، تا هرکدوم بهتر بود انتخابش کنی! ولی همان طورکه خودمون میدونیم، گاهی نه تنها به حرفای بقیه گوش نمیدیم، حتی به وجدان آگاهه خودمون هم اجازه نمیدیم، درون ما تغییری ایجاد کنه و فکر میکنیم بقیه اشتباه میکنند و ما بی شک درست میگیم! به خاطره همین هم بر پایه موارد نادرست برای آیندمون تصمیم میگیریم، که دیگه تکلیف این تصمیم روشنه!!
در کل همیشه بهتر آدم در تصمیم گیری هیچ فرصتی را از دست نده، چون نه از آینده خبر داره و نه از شرایط آینده! خودمونم که هر لحظه تغییر میکنیم، چه برسه به بیرونمون! از همه بدترهم اینه که، آرمان هایی که داریم براشون تلاش میکنیم گاهی اصلا آرمان نیست و بعد یک سال فراموش میشن.....