ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

مشکل کجاست؟

مردی که دو کیسه بزرگ همراه خود داشت با دوچرخه به خط مرزی می رسد .مامور مرزی می پرسد: در کیسه ها چه داری؟ او می گوید شن، مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود .یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه! 

متاسفانه گاهی اوقات موضوعات فرعی حواسمون را به شدت پرت می کنه و نمی ذاره تا به هدفمون برسیم و از همه مهمتر نمی ذاره اشکالات واقعی را پیدا کنیم شاید حتی مجبور بشیم سال ها وقتمون را با فکر کردن بهش تلف کنیم و حتی کلی تصمیمای عجیب و سخت برای زندگیمون بگیریم! تازه از همه بدتر این که همیشم ذهنمون به این نکته درگیره که مشکل کارمون (زندگیمون) کجاست!؟

منبع متن اصلی: اینترنت

آغاز دروغ

از پسرک دانشجو پرسیدند: تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت: دروغ هایم از زمانی آغاز شد که آشنا و غیر آشنا پرسیدند: درست را تمام کرده ای؟

از پسرک فقیر پرسیدند: تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت: دروغ هایم از زمانی آغاز شد که موضوع انشایم این بود: تابستان را چگونه گذرانده اید؟

از پسرک دانش آموز پرسیدند: تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت: دروغ هایم از زمانی آغاز شد که فامیل و دوستانم پرسیدند: معدلت چند است؟

از پسرک بیکار پرسیدند: تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت: دروغ هایم از زمانی آغاز شد که از من پرسیدند: شغلت چیست؟

از پسرک ثروتمند پرسیدند: تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت: دروغ هایم از زمانی آغاز شد که از من پرسیدند: درآمدت چقدر است؟

از پسرک مهاجر پرسیدند: تا به حال دروغ گفته ای؟ پسرک گفت: دروغ هایم از زمانی آغاز شد که از من پرسیدند: از مهاجرت راضی هستی؟

از پردیس تا فردوس

در حالی که باید در مسیر پردیس می بودم در مسیر فردوس بودم! در حالی که باید در آسمان می بودم، در زمین بودم ....  در حالی که ..... خیلی تلخ بود, امیدوارم تصاویرش از ذهنم پاک نشه ... ضعف و غرور خودم بود اما فهمیدم خدا در لحظه هم بر زندگی ما اثر می ذاره، می دانم ضعف خودم بود اما نمی توانم از هم زمانی اتفاق ها بگذرم .... خلاصه شکستم اما امید دارم این نیز بگذرد.... به امید خدا

** خیلی نا مفهومه، ولی فعلا همین قدر کافیه ...

این روزها

بالاخره این وبلاگ تقریبا به جایی رسید که هستم و مانند گذشته نیاز نیست هر روز چند تا مطلب بنویسم راستش ایده جذابم به اندازه کافی ندارم بخاطر همین این روزا میزان مطلب گذاشتنم کمتر شده البته دستمم به شدت اذیتم میکنه و هر دفعه با کلی مشکل مطلب میذارم از اونجایی هم که زیاد به وبلاگ نویسی آشنایی نداشتم (نمی دونستم تصاویر باید بارگذاری شه) مجدد دارم مطالب را مرور می کنم و تصاویر را در اینترنت بارگذاری می کنم راستش بعد مرور مطالب این نکته به ذهنم رسید که باید به شما دوستان بگم: من وقتی مطلبی می نویسم ساعت ها روش وقت می دارم و سعی می کنم یک مطلب جامع و مفید به شما ارایه بدم پس قرار نیست و نخواهد بود خودمم حتما بهشون عمل کنم مثلا وقتی پیشنهاد میدم برای جی آر ای چطور بخونید بهترین حالت را که بعد دو سال بهش رسیدم پیشنهاد میدم نه اون کارای اشتباهی که خودم کردم یا در مورد پست های تلنگر خیلیاش را دارم به خودم میگم و قرار نیست من دانشمندترین و بهترین موجود روی زمین باشم.
http://s2.picofile.com/file/7904503652/%D8%A7%DB%8C%D9%86_%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7.jpg
در مورد این روزهای خودم هم در جایی هستم که اصلا اصلا اصلا فکرش را نمی کردم ولی تقریبا این شرایط به من کمک کرد تا کمی واقع بین تر و منطقی تر  و .... باشم هر چند همه چی آماده بود اما متاسفانه شرایط اونجوری که می خواستم پیش نرفت (خدارو شکر) ولی حداقل الان یک فرصت خوبی برام درست شده که امیدوارم ازش بتونم درست استفاده کنم (امیدوارم دچار روزمرگی نشم) در هفته های آینده هم به امید خدا مجدد برای آزمون جی آر ای شروع به خوندن می کنم تا یک نمره خیلی بالا بگیرم (تصمیم داشتم در سال های آینده مجدد امتحان بدم ولی تصمیم دارم الان که وقت دارم همین جا کار را تموم کنم) در مورد علتیم که چرا شرایطم این طوری شد در آینده توضیح میدم چون الان زیاد مایل به یادآوری اون مطالب نیستم همچنین روم به این وبلاگ هنوز باز نشده. در مجموع هنوز هم از شرایطی که توش هستم راضیم و به آینده امیدوارم و به امید خدا شرایط را به نفع خودم عوض می کنم.

بی عاطفگی و دنیای مدرن

تقریبا همه ما مردم کشورهای پیشرفته را به بی عاطفگی متهم می کنیم و حتی وقتی می بینیم یا می شنویم که یک خانواده پدر یا مادرشو در خانه سالمندان گذاشته کلی ناراحت می شیم و به اون پسر دختری که این کار را کرده کلی صفت بد نسبت می دهیم (البته بی شک جای ناراحتیم داره). ولی فکر نکنم بی عاطفگی بخاطر نژاد باشه (اثر کمی داره) مثلا یک زوج جوان را در تهران یا سایر شهر های بزرگ دنیا تصور کنید که باید شش صبح از خانه شصت متری خود خارج بشوند و حدودای هفت شب به خونه برگردند تا بتونند هزینه های زندگی و خواسته هاشون را در بیاورند! حالا اگر یک فرزند داشته باشند اوضاعشون پیچیده تر هم میشه. حالا این خانواده آیا زمانی دارند تا بتونند از پدر مادر خود پرستاری کنند؟ عملا نه! گاهی واقعا برای آدم هیچ راهی جز خانه سالمندان نمیمونه! چون یک سالمند هم بالاخره نیاز به توجه، کمک و همدم داره.

متاسفانه این یکی از مشکلات دنیای ماشینی و مدرن هستش که آدما برای رفاه و امکانات بیشتر باید کلی کار و تلاش کنند و به همین علت براشون وقت زیادی نمی مونه تا بتونند به دیگران اختصاص بدهند چون عملا وقت آزاد زیادی ندارند (شهر بزرگ = امکانات بیشتر = کار بیشتر = وقت آزاد کمتر = فراموشی نزدیکان). متاسفانه زندگی مدرن و رفاه بدون این که خودمون بفهمیم آدمارو مجبور به فراموشی خانواده می کنه فرقیم نمی کنه که متعلق به کجا باشیم و هر چه این سبک زندگی در کشورمون گسترش پیدا کنه متاسفانه مردم بیشتری به بی عاطفگی (بدونی که خودشون بخواهند و متوجه شوند) مبتلا می شوند. ولی از اونجایی که اکثر ما به یک آیینی اعتقاد داریم و زندگیمون هدفمند هستش باید سبک زندگی را با ارزش ها و آرمان هامون منطبق کنیم و این سبک زندگی را بدون تفکر نپذیریم و همیشه در نظر بگیریم امکانات و رفاه را به چه قیمتی بدست می آوریم.