مردی که دو کیسه بزرگ همراه خود داشت با دوچرخه به خط مرزی می رسد .مامور مرزی می پرسد: در کیسه ها چه داری؟ او می گوید شن، مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود .یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!
متاسفانه گاهی اوقات موضوعات فرعی حواسمون را به شدت پرت می کنه و نمی ذاره تا به هدفمون برسیم و از همه مهمتر نمی ذاره اشکالات واقعی را پیدا کنیم شاید حتی مجبور بشیم سال ها وقتمون را با فکر کردن بهش تلف کنیم و حتی کلی تصمیمای عجیب و سخت برای زندگیمون بگیریم! تازه از همه بدتر این که همیشم ذهنمون به این نکته درگیره که مشکل کارمون (زندگیمون) کجاست!؟
منبع متن اصلی: اینترنت