کوفه خشکسالی شده بود. خیلی وقت بود باران نباریده بود .آمدند پیش حضرت علی علیه السلام. ایشان فرمودند: به فرزندم حسین علیه السلام بگویید برایتان دعا کند. آمدند پیش امام حسین علیه السلام. حضرت دعا کردند و باران بارید. خوشحال شدند. گفتند: جبران می کنیم... و چه زیبا جبران کردند، کوفیان !!!
یک هفته تا کنکور مانده بود. خیلی استرس داشت. به حرم امام رضا علیه السلام رفت. یا امام رضا برایم دعا کن تا پزشک شوم. او پزشک شد. گفت جبران می کنم و چه زیبا جبران کرد، با گرفتن دستمزدهای ناعادلانه!!!
منتظر جواب مناقصه بود. خدایا کمک کن این پروژه را بگیرم. برنده مناقصه شد، گفت: خدایا جبران می کنم...و چه زیبا جبران کرد با استفاده از مصالح نا مرغوب.
و این جبران کردن ها ادامه دارد....
امروز نوشته هام یک ساله شد. یک سال گذشت، بهتره بگم یک سال پیرتر شدم،
شایدم باتجربه تر! گاهی سخت، گاهی تلخ، گاهی هم خوب و شیرین بالاخره هرچی بود
گذشت، اون روزی که این وبلاگ را شروع می کردم، اصلا فکر نمی کردم موقعیت الانم این
باشه! افکارم این باشه... کلی اتفاق افتاد که به نظرم درسته ظاهرا از درسم عقب
افتادم، ولی برام خیلی آموزنده بود (این و نگم چی بگم ) مثلا فهمیدم هدفم از زندگی چیه (یکم برام
مشخصتر شد) و یا موفقیت چیزی نیست که در بچگی و یا در مدرسه و خانواده برامون
تعریف میشه و از همه مهمتر نقش خدا در اتفاقات زندگیم پر رنگتر شد و ...
یک روزایی به دلایلی (در یک وقت مناسب دلایل را توضیح میدم) دوست داشتم برم در یک دانشگاه آمریکایی معتبر درس بخونم اما یک روز به خودم اومدم و از خودم پرسیدم آخه چرا؟ آیا با این کارم از زندگی لذت می برم؟ آیا با رفتن به آمریکا به آرزوهایم می رسم؟ آیا ... تو این مدت با سوالای زیادی روبرو شدم و یک تغییراتی هم در زندگیم و افکارم دادم، خلاصه این که شاید درست از وقتم تو این مدت استفاده نکردم و بعضی از کارهام نیمه کاره موند ولی با این وجود تغییرات مثبتی در من ظاهرا ایجاد شد (البته هنوز وقت برای به پایان رسوندن کارای نیمه کارم دارم). در نهایت خوشحالم که تونستم تعدادی از نظرات و خاطراتم را در اینجا ثبت کنم و تعدادی خواننده هم جذب کنم. امیدوارم این وبلاگ ادامه داشته باشه.
*** امروز دانشگاه بودم با این که قصد نداشتم ولی مجبور شدم کارای فارق التحصیلیم را انجام بدم. جالب بود برام، فارق التحصیلی من هم زمان شد با سالگرد وبلاگ روزی که فکر می کردم (سال پیش) تابستونش ایران نیستم، ولی دقیقا یک سال بعد از اون تاریخ یک شروع مجدد را آغاز کردم....
در شهربازی پسرک سیاهپوست به مرد بادکنک فروش نگاه می کرد... بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند... پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد...
*** به بهانه تماشای فیلم 12 سال بردگی........