ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

لحظه‌های کوچک، درس‌های بزرگ

برای نوشتن پایان نامه ام نیاز به تمرکز بیشتری داشتم. تصمیم گرفتم به جای کار در دفتر خودم، به دانشکده مدیریت بروم که هم تعداد آشناها کمتر هست  و هم با توجه به فشار کمتر، آدم ها شادترند. این تغییر محیط باعث شد با اتفاقات جدید و افرادی که پیش‌تر نمی‌شناختم، روبرو بشم. همیشه یادم میره ولی اتفاق ها وقتی برای من پیش میاد که از محدوده آرامشم میام بیرون...

در این محیط جدید با افراد جالبی آشنا شدم؛ از آدم هایی که بطور اتفاقی با هم روبرو میشدیم یا آدم هایی که فقط چند کلمه با هم رد وبدل می کردیم. در این دوران یکی از عادت‌هایم این شده بود که وقتی می‌دیدم دانشجوهای ارشد یا کارشناسی تا آخر شب در سالن مطالعه می مانند (در دانشگاه مدیریت درس خواندن زیاد، رایج نیست و معمولا صبح و شب همیشه تنها بودم)، از آن جایی که میدونستم چقدر سخته براشون و برای حفظ روحیشون، چای یا قهوه‌ای برایش می‌گرفتم (برای من رایگان) و با او به اشتراک می‌گذاشتم و بدون اینکه صحبتی داشته باشم عبور میکردم و میرفتم...

در یکی از این روزها درب خودکار کتابخانه کار نمی‌کرد و مجبور شدم از در پشتی وارد شوم.  دیدم افراد می‌آیند و می‌روند، تلاش می‌کنند درب را باز کنند (از در پشتی آگاهی نداشتند).بنابراین برای هر کسی که گیر میکرد، درب را باز میکردم. به تدریج متوجه شدم که این کار باعث میشه تمرکزم را از دست بدهم. از یک جا به بعد تصمیم گرفتم نسبت به آدم ها بی تفاوت باشم! آدم ها نمیتونستند وارد بشن و ناامید میرفتند تا اینکه بعد از مدتی یک نفر به  مسئول کتابخانه اطلاع می دهد و با یک تماس ساده، مساله درب خودکار حل میشه. وقتی مسیول امد با خودم فکر میک ردم چرا به فکر من نرسید! این اتفاق به من یادآوری کرد که گاهی ما خودمان را درگیر مسایلی می‌کنیم که شاید بهتر است بطور ریشه ای آن ها را حل کرد. این‌که من برای هر فرد درب را باز می‌کردم، شاید از روی حس کمک بود، اما در واقع دیگران را به خودم وابسته نگه می‌داشتم و به خودم حس خوب میدادم و در واقع (شاید) هدف واقعی من کمک نبود (البته به نظرم هر دوتای این ها (کمک مقطعی و حل ریشه ای) باید باهم باشه و نمیشه همه را قربانی کرد که یک مساله ریشه ای حل بشه).

روز دیگری، در حالی که به این مسائل فکر می‌کردم (از جمله اینکه آیا کمک واقعی به بقیه واقعا به خود آدم برمیگرده) و اصلا متوجه اطرافم نبودم، متوجه شدم کسی یک لیوان چای روی میزم گذاشت. این چای متفاوت و شیک‌تر از چای رایگان کارکنان دانشگاه و چیزی که همیشه می‌نوشیدم. وقتی سرم را بلند کردم، دختر خانمی را دیدم که آن را گذاشته بود و سریع داشت دور می شد. به چای نگاه کردم و تعجب کردم سرم را برگردوندم روبه فردی که داشت دور میشد، و اومدم با همان حالت متعجب ازش بپرسم و اونم اومد توضیخ بده که این چیه که در صدم ثانیه  متوجه شدم که او همان فردی بود که چند ماه پیش در یکی از همان شب ها برایش چای گذاشته بودم... با دیدن خنده من اون هم خندید و دور شد....

خیانت کودکانه

یادم می‌آید کلاس اول دبستان مهم‌ترین و جذابترین کلاس هفته، زنگ ورزش بود. نمی‌دانم در این ایام در مدارس چه می‌کنند ولی آن وقت‌ها معلم ورزش معمولاً اول سال تیم کشی می کرد و در ادامه یک توپ در حیاط مدرسه می انداخت و خودش در دفتر مدرسه چای می‌خورد و بچه‌ها بدنبال توپ می دویدند. 

البته در کلاس اول، ماجرا کمی متفاوت بود. به جای اینکه تیم‌ها متعادل و برابر باشند (چند تیم درست بشه) بخاطر شاید بی حوصلگی معلم ورزش، همه بچه‌های یک کلاس که حالا حدود سی یا حتی چهل نفر بودند تقسیم بر دو میشدند! و همه برای به‌دست آوردن توپ و گل زدن در وسط میدان تلاش می‌کردند. الان که بهش فکر میکنم دویدن آن همه بچه صحنه طنزی به نظر میرسه. در کلاس اول بیشتر از توانایی بازی، توانایی تحصیلی برای کاپیتان شدن و تیم کشی اهمیت داشت و اگر در تیم شاگرد زرنگ کلاس بودید همیشه محکوم به برد بودید. ولی البته من همیشه در تیم بازنده قرار داشتم و حتی اگر خوب هم بازی میکردم کمتر کسی بود که در تیم همراهی کند! من هم خسته از باخت‌های پی‌درپی، تصمیم گرفتم دیگر بازنده نباشم. یک روز با اینکه مجددا در تیم ضعیف بودم، از همان اول بازی برای تیم قوی بازی کردم. حتی براشون (به تیم خودم) گل زدم! به مرور این روند جلو رفت و تعدا گل ها بیشتر و بیشتر میشد و بازیکنان تیم ضعیف همچون من به تیم قوی پیوستند و در جهت دروازه خودی شوت میزدند، چون در انتها هیچ کس دوست نداشت بازنده باشد. اما تنها یک نفر بود که حاضر نشد تیم خود را عوض کند. هیج وقت این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، زنگ آخر بود و والدین در حیاط مدرسه کم کم وارد میشدند و در زمان انتظار، نظاره گر بازی ما بودند . صحنه ای عجیب حدود سی و نه نفر مقابل یک نفر ایستاده بودند. در آخرین صحنه ای که به یاد دارم آن پسر، با اشک در چشمانش، توپ را از درون دروازه برداشت و وسط زمین گذاشت، بدون اینکه به هیچ کدام از ما خاینین چیزی بگوید. او تا آخرین لحظه (صدای زنگ تعطیلی مدرسه) حاضر نشد تیمش را ترک کند، حتی وقتی که هیچ امیدی به پیروزی نبود، حتی وقتی میدید هم کلاسی هایش او را رها کرده اند و حتی وقتی میدید کلی پدر مادر به او نگاه میکنند و با توجه به گریه او و تقابل سی و نه دیگر، او را متهم به ایراد می دانند. این صحنه و عذاب وجدان آن همیشه در ذهن من باقی ماند به خصوص اینکه آن پسر بعد از این ماجرا در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد، و من دیگر هرگز او را ندیدم!  شرمندگی آن روز باعث شد که همیشه تا آخر ماجرا و در هر شرایطی در کنار تیمم بایستم و هرگز خیانت نکنم. سال‌ها بعد، با شروع دوران کرونا و واکسن‌ها، فرصتی پیدا کردم که از این حس تلخ خودم را رها کنم. به خاطر موقعیت خاصی که داشتم، با توجه به زندگی خارج از ایران، باید واکسن را خارج از کشور می‌زدم. با اینکه امکان واکسن زدن سریعتر داشتم، تاریخ واکسنم را طوری تنظیم کردم که هم‌زمان با واکسن‌های داخل کشور باشد (با توجه به تاریخ اعلامی برای سن خودم). این تصمیم با اینکه اثری برای کسی نداشت ولی برای ذهن من نوعی جبران بود، انگار به‌نوعی آن خیانت کودکی‌ام را پاک کردم. نمی‌دانم این اتفاق چه ربطی به آن خاطره قدیمی داشت، ولی حس کردم این کار، جبران آن اشتباه بود. خدارا شکر گاهی اشتباه ها به آدم می آموزد! من هم درس بزرگی گرفته بودم که همیشه دنباله رو نفس که دوست دارد پیروز باشد (و مواردی را بخواهد) نروم و به نظم طبیعی احترام بگذارم، تا آخر در کنار دوستانم باشم و بر روی قول هایم بایستم و به هیچ‌کس خیانت نکنم و به روندهای طبیعی و چرخش های روزگار احترام بگذارم (هرچند گاهی سخت است چون حکمت آن ها را نمی فهمم).

با شما فرق داریم

وقتی وارد شهر دلفت شدم، اولین چیزی که به چشمم آمد این بود که سنم از اکثر دوستانم کمتر است. من زمانی وارد این محیط شدم که بسیاری از دانشجویان ایرانی دوره‌های تحصیل خود را به پایان رسانده بودند و به نوعی نسل جدید دانشجویان تازه وارد شده بودم. من جزو تازه‌واردها بودم، در حالی که آن‌ها سال‌ها پیش مسیرهای آینده خود را آغاز کرده بودند.

در آن روزهای اول، تمایل زیادی داشتم که با جمع ایرانی‌های قدیمی‌تر آشنا شوم. برایم مهم بود که بخشی از گفت‌وگوهایشان باشم، و از تجربیات‌شان بهره ببرم. اما خیلی زود متوجه شدم که این اتفاق به‌سادگی نمی‌افتد. گویی یک دیوار نامریی بین ما بود؛ دیواری که با هر تلاش من، ضخیم‌تر می‌شد.

حس می‌کردم که جایم در این جمع نیست؛ یا دست‌کم، آن‌ها مرا در جمع خودشان نمی‌پذیرند. برای همین، تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم و خودم را بهتر کنم. فکر کردم مشکل از من است؛ شاید رفتارهایم، شاید طرز برخوردم. سعی کردم بیشتر به آن‌ها احترام بگذارم، در کارگاه‌ها و کلاس‌های مختلف شرکت کردم، و کلی مطالعه کردم تا خودم را بهتر کنم. اما هر چقدر بیشتر تلاش می‌کردم، حس می‌کردم از جمع آن‌ها دورتر می‌شوم. بعد از مدتی فهمیدم که مشکل از من نیست؛ بلکه این تفاوت‌ها بنیادی و ریشه‌ای هستند. 

در همین حین با یک خانم فرانسوی آشنا شدم که داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کرد. او از زندگی در یک روستای دورافتاده گفت؛ جایی که اتوبوس مدرسه او را بایدبه روستایش می‌رساند. او از روزهایی گفت که بچه‌ها به خاطر نداشتن تلویزیون مسخره‌اش می‌کردند و تنها کاری که داشت، درس خواندن بود. اما روزی که در دانشگاهی در پاریس قبول شد، همه چیز برایش تغییر کرد. به من گفت: «زیباترین لحظه‌ی زندگی من وقتی بود که اولین بلیت مترویم را خریدم؛ آن بلیت برای من آزادی بود، آزادی برای رفتن به هر جایی که دوست دارم.» این دختر خانم دانشجو گفت تا قبل از آن برای هر کاری از جمله خرید کتاب باید با ماشین مادرش به شهر می رفت (مادرش رانندگی می کرد)، ولی اما وقتی وارد پاریس شد، فهمید که او آدم اشتباهی نیست. آدم‌های زیادی مثل او بودند؛ فقط باید آن‌ها را پیدا می‌کرد. داستان او تلنگری بود برای من؛ فهمیدم که من هم غیرعادی نیستم و باید به دنبال آدم‌های شبیه خودم بگردم و از تنهایی خودم لذت ببرم.

با گذشت زمان، بیشتر متوجه شدم که افراد اطرافم تفاوت‌های بنیادینی دارند. بسیاری از آن‌ها مدام نگران بودند که افراد اطرافشان جاسوس هستند، این نگرانی را با هر عقیده‌ و سلیقه جناحی که داشتند به زبان می‌آوردند. آدم‌های پنهان‌کاری که با ادعاهایشان فاصله زیادی داشتند. در طول ایام متوجه شدم بعضی از آن‌ها افرادی بودند که به نوعی به مقامات دولتی و مسئولین‌ (اکثرا درجه چندم) مرتبط بودند و یا با روابط مسیر زندگی را طی کردند و به همین دلیل نمی‌توانستند راحت زندگی کنند.

هیچ‌وقت اولین باری که برای تفریح و کم شدن استرس ورودم شله‌زرد درست کردم (آشپزی به کم شدن استرسم کمک میکند) فراموش نمی‌کنم. تصمیم گرفتم ظرف ها را بین همسایه ها پخش کنم! به اولین ایرانی که رسیدم تقاضا کردم بقیه دوستان را معرفی کند! گفت فلانی هست که خانم مجرد هست شما که خوب نیست ببری من میبرم! خانواده فلانی هم که برای فرصت مطالعاتی (کوتاه مدت) آمده اند هم هستند که بگذار اجازه بگیرم! که اجازه صادر شد! بعد از این که به در منزلشان بردم! در دیدار بعدی با تعجب از من پرسید: «چرا برای من آوردی؟» و من با تعجب جواب دادم: «همین‌طوری!» بعدها فهمیدم که پدر همسرش، یکی از مسیولان سابق بود و زندگی برایشان همیشه تحت‌الشعاع دیگران بود. آدم‌هایی که نمی‌توانستند به سادگی اعتماد کنند، چون همیشه فکر می‌کردند هر کسی قصد نزدیک شدن به آن‌ها را دارد. با اینکه این افراد زندگی سختی دارند ولی در ادامه فهمیدم این افراد کاملا حق دارند! در گذر زمان، با آدم‌های عجیبتری آشنا شدم؛ کسانی که در جمع نبودند و ناگهان با ورود بعضی از اشخاص سریع به او نزدیک می‌شدند و حتی به خانه‌شان دعوتش می‌کردند و از دستاوردهای علمی و فرهنگی خودشون برای  این افراد تعریف می کردند. برای من این رفتارها همیشه عجیب بود، ولی بعدها متوجه شدم که آن‌ها با مهارت خاصی (در لحظه) تشخیص می‌دهند که آیا فردی در آینده به دردشان می‌خورد یا نه. البته همه جز این دو دسته نبودند! در میان همه این‌ها، دانشجویانی هم بودند و هستند که به شکل عادی پذیرش گرفته بودند و در حال تحصیل بودند؛ کسانی که به فراخور نظرشان می‌خواستند اثر مثبتی از خود به جای بگذارند، نه استفاده‌ی صرف و نه فرصت طلبی به هر شکلی! ولی در مجموع به‌نظر می‌رسید که به دلیل تربیت خانوادگی، فرهنگ کشور، و سیستم‌های موجود، بعضی ذهن‌ها آلوده شده‌اند. جالب اینکه آن‌هایی که بیشترین استفاده را از سیستم داخل کشور برده‌اند، بیشترین برچسب‌ها را به دیگران می‌زنند و به سیستم کشور بیشتر توهین می‌کنند.

اینجا بود که فهمیدم "ما با شما فرق داریم." به جای اینکه تلاش کنیم خودمان را در جمع وارد کنیم، بهتر است آدم‌های شبیه به خودمان را پیدا کنیم. اگر اساس و جهت ما شبیه به آن جمع باشد، خود به خود به هم جذب می‌شویم و نیازی به تلاش نیست. شاید بهتر باشد که تلاشمان را برای پیدا کردن آدم‌های شبیه به خودمان صرف کنیم.

انتظارم این بود که در دانشگاهی که به عنوان یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا شناخته می‌شود؛ پر از آدم‌های علاقمند به ساختن و ایجاد ارزش باشد. اما به مرور زمان متوجه شدم که خیلی‌ها هدف‌شان فقط ساختن زندگی شخصی‌شان است (به هر نحوی) و به روش های مختلف به اینجا رسیده‌اند؛ بعضی‌ها با سفارش و رابطه، بعضی‌ها با تلاش، و بعضی‌ها با پول. این تفاوت‌ها باعث می‌شود که هدف‌ها متفاوت باشند. اما تلخ‌تر زمانی است که این افراد خود را زیر شاخه‌ی دین و دینداری قرار می‌دهند. تجربه‌ی عجیبی بود ولی امیدوارم تجربه‌ی تحصیل برای شما جذاب باشد. من فکر می‌کردم برای یادگیری و ساختن به دانشگاه می روند، اما به مرور فهمیدم که این‌طور نیست. عجیب‌تر این که آن‌هایی که بیشترین استفاده را از سیستم کشور برده‌اند، توقع بیشتری دارند و بقیه را آزار می‌دهند؛ دیکتاتورهای کوچکی که خود را برتر و روشن‌فکرتر می‌دانند. و همچنان در توهم گذشته هستند و هیچ دستاوردی از خود ندارند و همچنان باید با خاطرات گذشته خود را زنده نگه دارند. فقط امیدوارم در تنهایی خود به این فکر کنند که چگونه به اینجا رسیده اند.  خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند. 

یازده سال گذشت

امروز به یازده سال فاصله زمانی از شروع نوشتن وبلاگ ستاره مسافر و همچنین آغاز این مسیر رسیدم! هنگام شروع و در آخرین روزهای ترک کشور برای آغاز ادامه تحصیل، به دلایلی عدد یازده برای من عدد منحصر به فردی شده بود که نسبت به روبرو شدن با آن کنجکاو بودم و منتظرش بودم و البته هیچ وقت بهش نمی رسیدم جالب بود که امروز وقتی چک کردم باید برای گذشت چندمین سال مطلب بنویسم فهمیدم این وبلاگ به یازده سالگی رسیده و خاطرات شروع این مسیر در ذهنم زنده شد.... بدون مقایسه با سایرین باید اشاره کنم خیلی این مسیر را آهسته رفتم و به جز دستاورد رشد شخصیتی که بابتش خداوند مهربان را شاکرم و آشنایی با عزیزانی از سراسر دنیا (که خدارا برای دیدنشون بسیار شکر میکنم) تا این لحظه دستاورد دیگری نداشتم!
از سال گذشته تا به امروز بیشتر درگیر کارهای اداری پایان تحصیل هستم! با اینکه خیلی همه چیز کند پیش می رود ولی خداروشکر این طور که شواهد نشان میده در مراحل پایانی تحصیل هستم. البته هر دفعه به پایان نزدیک میشم یک اتفاقی میفته (آخریش هم اختلاف استادم با دانشگاه و تصمیم بازنشستگی ناگهانیش) ولی امیدوارم بالاخره داستان من هم تمام بشه و یک زمانی فرا برسه که بتونم این خاطرات را به شکل یک کتاب دربیارم. راستش با تمام پستی بلندی های مسیر و نامشخص بودن آینده از اینکه کم کم دارم به انتها میرسم دارای حس آرامش هستم تا استرس. این روزها بیشتر وقت دارم تا گذشته را بررسی کنم ! در هر دوره تحصیلی میبینم یک سری اتفاق ها و رفتارها به طور کاملا متشابه تکرار شده اند (فقط ظاهرا مکان و زمان عوض شده)! که اطرافیان و خودم ( مخصوصا روح و روانم) را تحت تاثیر قرار داده اند. یک سری از این موارد بر میگرده به ضعف های شخصیتی من و همچنین انتخاب ها و راهبردهای من در روبرو شدن با افراد که بیشتر جنبه (ضعف) درونی دارند و یک سری برمیگرده به آدم های نادرست و نانجیب که باهاشون روبرو شدم! در مورد افراد نانجیب درست است که در نهایت همه این افراد توسط مسیولین بالاتر محکوم شدند ولی زندگی من را به شکل نا مناسبی تحت تاثیر قرار دادند... هرچند الان کاملا آگاهم مقصر خودم بودم! چون من نباید غیر منطقی به آدم ها فضا میدادم و اطمینان می کردم و همچنین از روبرو شدن نباید گریزان بودم. این حرفم شاید اشتباه باشه ولی تا الان دیدم آدم ها عوض نمیشن (تا به خودشناسی نرسند و با خودشون کنار نیان) و فقط راهبردهاشون عوض میشن (در نتیجه به نظرم بهتر هست به اون حس های اولیمون نسبت به آدم ها احترام بگذاریم)... امیدوارم بتونم درس بگیرم که دیگه این روندها را تکرار نکنم، تا الان البته درسی نگرفتم به این جهت که این روند سه بار حداقل به یک شکل تکرار شده (البته شاید هم چون هیچ وقت با هم مقایسه و بررسی نکرده بودم)! همچنین این روزها با توجه به پیشامدها با مفهوم تکبر پنهان روبرو شدم و میبینم تمام مشکلات، دعا نکردن ها، اختلافات، مقایسه کردن ها،  فاصله گرفتن ها و زودرنجی من برگرفته از همین تکبر است! که به عنوان یک لایه محافظ سال ها در من ریشه دوانده... 
بطور خلاصه در آخر اینکه برنامه اول این روزهای من تمام کردن درسم است و در ادامه امیدوارم این بخش از زندگیم را با یک کار خوب و یا یک تجربه خوب به پایان برسانم. از آنجا که دیگه حوصله روبرو شدن با رفتارهای غیر انسانی و غیر اخلاقی را در محیط کاری ندارم (در صورت روبرو شدن تذکر میدم) و دیگه حاضر نیستم با هرکسی کار کنم (در گذشته هرجایی دوست نداشتم کار کنم ولی حالا شده با هرکسی) خیلی با آرامش جلو میرم (البته دوستان میگن کارم درست نیست ولی خوب تا حالا کسی را ندیدم که تجربه های نامناسب من را داشته باشه)... راستی برای آینده هم از آنجایی که دیگه معافیت تحصیلیم داره تموم میشه باید برای انجام خدمت برنامه ریزی کنم و مقدمات کار را آماده کنم.... خلاصه خدارا شکر...

پینوشت: باید خیلی بیشتر بنویسم ولی از نظر فکری مشغولم.
پینوشت: همیشه فکر میکردم چرا چنین روزی وبلاگ را شروع کردم...

ده سال گذشت

این سال های اخیر برای من بسیار زودتر از قبل میگذره به نظرم الان وقتش هست که نوشته های این سال ها را مرور کنم و ببینم چه مسیری را طی کردم... ده سال پیش در اتاقم در ایران داشتم می نوشتم و به الان فکر میکردم و الان از دفترم در دانشگاه با نیم نگاهی به آینده به اون سال ها فکر می کنم. 

سال گذشته سالی پر ماجرا، پرسفر و خلاصه سالی بود که برای پایان درسم بالاخره با استادم به توافق رسیدم! شاید با توجه به اتفاق هایی که خدارو شکر باهاشون روبرو شدم یکی از سختترین و در لحظه دردناکترین و تلخترین سال های زندگیم بود. اول اینکه کنفرانس و پروژه ای که براشون تلاش می کردم به علت شرایط کرونا، کم تجربگی و ضعف همکاران شکست خوردند. در نتیجه بعد مدت ها برای رها شدن از فشار کار تصمیم به سفر به ایران گرفتم تا حال و هوایی عوض کنم، در ابتدا برای گرفتن تست کرونا قبل سفر با داستانی مفصل دچار مشکل شدم و در سفر به ایران در بدو ورود به فرودگاه در بین آن همه مسافر به علت توهم یکی از مسافران (بعدا فهمیدیم پرونده روانی دارند) کارم به پلیس فرودگاه کشید که خدارو شکر با لطف پلیس مهربان از غم ماجرا کمی کاسته شد و از شوک دراومدم! در همین مدت سفر، موقعیت شغلی که به من قول داده شده بود به علت لجبازی اساتید با یکدیگر به شکل بدی لغو شد، بعد از بازگشت متوجه شدم یکی از ایده های استارتاپی ام به طور کامل توسط فردی که به اون اطمینان کرده بودم و چند وقتی ناپدید شده بود دزدیده و اجرایی شده؛ با اینکه فکر نمیکردم؛ روحیم از این حس خیانت کاری انقدر ویران شد که گاهی بیدار بودن هم برای من غیر ممکن بود. در ادامه در برنامه های کاری دیگه چند تا از دوستان که خیلی روشون حساب میکردم اشتباه های خیلی اساسی کردند (شاید بابت استرسی که بر روی همه ماست) با اینکه بعد از مدتی پوزش خواستند دیگه روابطمون به حالت قبل بازنگشت و غم انگیزتر اینکه این افراد برای من خیلی عزیز بودند... در زندگی شخصی هم به دلایل گوناگون در آخرین لحظه مسیرها به طور کلی عوض شد (که شاید این درگیری های کاری و فکری بی تاثیر نبود)... با این اتفاق ها روابط اجتماعیم به مرور کمتر و کمتر و تمرکز بر روی کارم بیشتر شد، نتایج بیشتر و بدقولی و زیاده خواهی اساتید بدون هیچ پیشتیانی هم بیشتر... این ها بخشی بود از اتفاق های یکی دو سال گذشته که پشت سر هم تجربه کردم که همزمانی آن ها خیلی به من فرصت تجدید روحیه نمیدادند. همه این پیشامدها به شکل عجیبی دومینو وار تا همین هفته پیش ادامه داشت که ناگهانی متوجه شدیم شاید برای بحث تحریم های دانشگاهی دیگه نتونم در دانشگاه مسیر خودم را ادامه بدم و مجبور شدم از هفته پیش کلی از برنامه ها را به طور ناگهانی تغییر بدم...

هر کدام از این اتفاق ها برای من کلی درگیری اداری و ذهنی ایجاد کرد که نمیدونستم در لحظه کدوم را پیگیری کنم. خلاصه با اینکه امسال بسیار تلاش کردم تمام تمرکز را بر روی کار و پژوهش بگذارم با هم زمانی این اتفاق ها، تمرکز برای من غیر ممکن شد. راستش افرادی که من را بعد این سال می بینند (مخصوصا بعد از اتفاقات دوسال گذشته) از متفاوت شدنم میگن. علاوه بر سفید شدن موهایم دیگه حوصله صحبت و بحث مثل گذشته را ندارم! رفتار آدم ها و اتفاق ها را تحلیل نمی کنم و قریحه ایده پردازی در من خشک شده است! دیگه اتقاق ها و آدم ها کمتر رنجم میدن و راحتتر از گذشته رفتارها نابه جا را بیان میکنم البته شاید بیخیال شدم!!! خداروشکر به لطف خدا تا اینجا آمده ام و ان شاالله ادامه خواهم داد اما در چند ماه پیش رو فقط میتونم در لحظه تصمیم بگیریم و باید ببینم چطور زندگی پیش خواهد رفت ولی امیدوارم امسال  به لطف خدا پایان دوران تحصیلم رقم بخورد. در ضمن بخاطر تصمیم هایی که گرفتم فکر می کنم سال های پیش رو باید منتظر چالش های هیجان انگیز بیشتری باشم و مثل همیشه کمتر امکان برنامه ریزی خواهم داشت ولی امیدوارم حق انتخاب داشته باشم. خدارا شکر بابت همه این لحظات...