نه سال! شاید فقط یک عدد باشه ولی خیلی سخت میشه باور کرد که نه سال از اولین نوشته من در این وبلاگ گذشت... گاهی به این فکر می کنم در این سال ها چه چیز بدست آوردم و چه چیزهایی از دست دادم؟ آیا به اهدافم رسیدم؟ آیا موثر بودم؟ آیا ارزشش را داشت؟ آیا حداکثر تلاشم را کردم؟ آیا نمی شد با شرایط بهتری روبرو میشدم؟ آدم های بهتری همراهم می شدند؟ خدایا شکر؛ خدارا صد هزار مرتبه شکر...
راستش این روزها از همیشه خودم را به پایان مسیر نزدیکتر می بینم. نمی دانم دقیقا یک سال؛ دو سال یا بیشتر! فقط تنها چیزی که حس می کنم این هست که به انتهای مسیر نزدیکم.
در دوسال گذشته با شروع بیماری کرونا با تعطیل شدن کارهای دانشگاه خیلی بیشتر از همیشه در کارهای اجتماعی و غیر درسی (گروه های ایرانی و غیر ایرانی؛ دانشگاهی و غیر دانشگاهی) فعال شدم تا حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم. انتظار داشتم با توجه به تلاشی که کردم در جامعه کوچک اطرافم تغییری کوچک ایجاد کنم ولی هرچه جلو رفتم و با دادن مسیولیت به سایرین همان چرخه معیوب گذشته مجددا دوباره شکل گرفت (یا از مسیر خارج شد). البته سعی به ایجاد چند استارتاپ کردم که هرکدام به نحوی شکست خوردند:)! همچنین سعی کردم برای پروژه ها و کارهایی با درآمد بیشتر دانشگاهی اقدام کنم که یکی از استادها سخت و به شکل ناجوانمردانه ای مخالفت کرد.
خلاصه بعد از این فراز و نشیب ها این روزها هرچه بیشتر سعی می کنم که بر روی خودم و پایان نامه خودم تمرکز کنم تا شاید هرچه سریعتر با لطف خدا به انتهای مسیر نزدیک شوم. به نظرم در این سال ها بر روی جامعه اطرافم بطور مثبت تاثیرگذار نبودم و از خود واقعیم و ارزشهایم دور شدم. در نتیجه شاید بهتر باشد به خودم وقت بیشتری بدم.
بعد از چند سال دانشگاه دانشجویان دکتری را دعوت کرد تا برای صفحه پروفایلشون توسط گروهی حرفه ای عکس ازشون گرفته بشه. با این که در زیر فشار کاری بسیار زیادی بودم تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم. بالاخره روز موعود فرا رسید و بعد از گریم و مقدمات اولیه در مقابل دوبین خانم عکاس قرار گرفتم. روند این طور بود که عکاس تعداد زیادی عکس میگرفت و عکس ها را به همکارانش میداد تا بهترین عکس انتخاب شود. عکاس با قرار گرفتن در مقابل دوربین تمام تلاشش را میکرد تا از فرد خنده طبیعی بگیرد به همین خاطر شروع میکرد به صحبت و پرسش های گوناگون از فرد مورد نظر...
خانم عکاس همین روند را برای من شروع کرد. اما با توجه به درگیرهای ذهنی و کاریم و خستگی این روزها (و شاید این سال ها) اصلا در چهره ام تغییری ایجاد نمیشد... اسمت چیه؟ از ریسرچت بگو؟ این روزا دوست داری با کی وقت بگذرونی؟ به لحظه ای فکر کن که خوشحالت میکنه؟ و ...... (با این که همچنان موفق به خندادن من نشده بود به سوال پرسیدن ادامه میداد).
اهل کجایی؟ ایران!!!! آره همینه از ایران بگو.... بالاخره خنده بصورتم آمده بود... گویا برای خود من هم گمشده ای پیدا شده بود....
هشت سال! از اولین پست، از زمانی که تصمیم گرفتم خاطراتم را در این وبلاگ به اشتراک بذارم... از زمانی که به طور جدی تر تصمیم گرفتم در مسیری متفاوت گام بردارم، گذشت. مسیری که از هشت سال پیش شروع کردم همچنان ادامه داره و اصلا معلوم هم نیست کی به پایان میرسه... مسیری که همواره در آن امیدوارم و آرزوهای بزرگ داشتم و دارم. از صمیم قلب خدا را شاکرم برای تمام این سال ها که هستم، فکر میکنم، مینوسم، تجربه میکنم و قدرت انتخاب دارم.
واقعیت این هست که در این هشت سال به نظر خودم خیلی پخته تر شده ام که البته گذر عمر در آن بی تاثیر نبود ولی تنها زندگی کردن و مستقل زندگی کردن و شروع تحصیل از دوره ارشد (در سن مناسب) سفرها و آشنایی با افراد از فرهنگ های گوناگون در آن بی تاثیر نبود. البته بعد از این همه تلاش در محیطی قرار نگرفتم که از آدم های اطرافم انگیزه بگیرم! در دانشکده ای که جز چندتای برتر در دنیاست، خیلی کم میشه یک نفر را پیدا کرد که بدنبال یاد گرفتن و آگاهی و دانش باشه...مساله همچنان بقاست افرادی که آمده اند طبقه اجتماعی خود را عوض کنند! کسب درآمد کنند و صاحب خانه در منطقه مهاجر نشین شهر شوند... بسیار عادی است افراد هموطن با مدارک عالی خود در شغلی قرار می گیرند که یک فرد با مدرک کاردانی انجام می دهد، البته خوشحالند چون خانه و ماشینی دارند که افراد هم محله ای آن ها در سرزمین مادری ندارند... شاید این مشکل اروپاست و شاید مشکل مهاجرت و مهاجرین... خلاصه همچنان باید تلاش کرد تا با آدم هایی که می خواهند زندگی کنند ارتباط برقرار کرد نه افرادی که می خواهند زنده بمانند.
از این جا به بعد باید تصمیم گرفت که می خواهم زنده بمانم و یا می خواهم زندگی کنم. می خواهم برای اطرافیان (سطح پایین) زندگی کنم یا برای خودم! میخواهم روی کاناپه بشینم و از نوشیدنی گرمم لذت ببرم یا همچنان می خواهم ریسک کنم و بدنبال ایده آل هایم باشم.