این روزا شرایط برای رفتنم واقعا سخت تر شده و خبرای بد هم همینطوری داره به واقعیت میپیونده بطوریکه شاید باید بگم اینجا موندگار شدم، ولی نمیدونم چرا از شرایط ناراضی نیستم )اصلا به این فکر نمیکنم که چرا درسم را همین جا نخوندم و تقریبا از همهٔ تصمیمهای گذشتهی خودم راضیم(! شاید همین نوشتن کمی من را آروم میکنه، امروز با خودم حساب میکردم اگر امسالم نتونم درسم را ادامه بدم تو این این ۲ سال حدود ۳۰ هزار یورو را از دست دادم (هم پارسال هم امسال)! درضمن تقریبا هم خودم در از دست دادن این بورسا بی تقصیر بودم (البته نمیشه گفت کاملا بی تقصیر). کلا به نظرم خیلی شانسم برای رفتن کم شده ولی نمیدونم چرا اصلا نگران نیستم شاید آرامش قبل طوفان هستش شایدم قرار خبر خوشی بهم برسه! در نهایت بطور حیرت انگیزی امیدوارم! البته واقعا ذهنم درگیره اینه که بازم صبر کنم یا وارد زندگی بشم! یک چیز دیگم واقعا برام تعجبه که من به این همه آدم کمک کردم که برن اما خودم نمیتونم برم! البته هنوز راضیم و امیدوار ... خدا را شکر.
یادمه سال پیش وقتی تصمیم گرفتم برم با توجه به تجربههام با خودم قرار گذاشتم یا برم یک دانشگاه خوب آمریکا و اون رشته ای که دوست دارم بخونم و اگه نشد برم سربازی(خیلی به هم نزدیکن!) ولی وقتی رفتم تو روندش دیدم واقعا حوصله سربازی ندارم و گفتم هر جا شد میرم(از این همه زحمت آدم دوست داره نتیجه ای ببینه)! و نظرم را از اون چیزی که بود آوردم پایین! الانم تصمیم دارم اگر به این هدفم نرسیدم، دیگه به هر چی راضی نشم و سریعتر برم تو زندگی، امیدوارم باز نظرم تغییر نکنه! مطلب دیگه هم اینکه وقتی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم(از بچگی داشتم، منظورم خارج از کشور) کلی برای خودم هدف و آرمان داشتم که الان همشون در ذهنم کمرنگ شده. متاسفانه الان هدف شده فقط رفتن!
خیلی دوست دارم از وضعیتی که الان توش هستم صحبت کنم و براتون بگم با چه مشکلاتی روبرو هستم ولی واقعا میبینم هنوز خیلی مونده تا به حال برسم تقریبا الان هنوز تو ۷ ماه پیش هستم و باید کلی بنویسم تا به الان برسم، فقط بگم که کلا الان به مشکلات زیادی بر خوردم و شاید نتونم برم! ولی با این همه مشکل نمیدونم چرا انقدر بی تفاوتم! شاید انگیزم را از دست دادم. ممکنه تصمیمای واقعا عجیبی برای آیندم بگیرم، تصمیماتی که سال پیش برام خنده دار بود! ولی فقط این را میدونم که اینجا به هیچ وجه ادامه تحصیل نمیدم!
اولین روزایی که وارد دانشگاه شده بودم با تارنمای اپلای ابراد آشنا شدم و توی این چند سال همهٔ مطالب بی ربط و باربطشو خوندم بعد از اون هم با این وبلاگ آشنا شدم که کلا روحیات نویسندش برام واقعا جالب بود و سعی می کردم مطلبیو ازش از دست ندم، بعدشم اتفاقی با وبلاگ ستاره خندان آشنا شدم تو یک سال اتفاقاتی براش افتاد که گاهی فکر می کردم داستانش خیالی هستش، در آخر هم که با وبلاگ زیر آسمان خدا آشنا شدم که بعد از خوندن وبلاگ ایشون تصمیم گرفتم منم بنویسم که هم نظرات و خیالاتم ثبت شه و هم اوقاتم پر بشه و از همه مهم تر به بقیه کمکی کرده باشم، امیدوارم سال ها بتونم نوشته هام را ادامه بدم و بعد مدتی بیخیال اینجا نشم!
در آخر هم به خودم و همهٔ شما پیشنهاد میکنم این وبلاگ ها (البته فقط اینا نیستن از قسمت پیوند های این وبلاگ ها با وبلاگ های دیگه آشنا میشین که در آینده شاید معرفیشون کردم) را دنبال کنید چون هم با واقعیت جاهای دور آشنا میشید و هم به این نکته پی می برید که آدم ها در طول سال ها چقدر تغییر می کنند (البته گاهی متاسفانه)! شایدم بعد از خوندن این مطالب یاد گرفتیم در مورد آدما زود قضاوت نکنیم (نکنم).