ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

اهدای خون

خوشبختانه ایران یکی از کشورهای پیشرو! در اهدای خون داوطلبانه می باشد حتی درصد اهدای خون در کشور ما بالاتر از نرخ های معمول جهانی است (رکورددار ایرانی اهدای خون) در ضمن اهدای خون در ایران کاملا مجانی و رایگان انجام می گیرد و به اهدا کننده به جز ارایه کیک و آبمیوه چیز دیگری داده نمی شود (البته در روزهای خاص مذهبی و اتفاقات ناگهانی اهدا بیشتر میشه).

http://s1.picofile.com/file/8100678492/blood.jpg

همیشه اهدای خون برام جالب ولی از انجام آن ترس داشتم! ولی از اونجایی که تصمیم داشتم از وقت فراغتم درست استفاده کنم و کارهای فراموش شده و عقب افتادمو انجام بدم دیروز صبح به قصد اهدای خون راهی مرکز شدم بعد از ارایه کارت ملی و وزن کشی به اتاق خانم دکتر فرستاده شدم و اون هم یک سری سوالات از من پرسید (خوبش این بود که مواد می کشی!) اولش که به شوخی گرفتم ولی کم کم فهمیدم سوالات جدی هستش و ...، در انتها هم ازم خواست تا به طور پنهانی دکمه آری یا خیر را فشار بدهم (با فشار دادن آری با استفاده شدن از خونمون موافقت می کنیم) البته برام توضیح داد که این جواب را خودش متوجه نمیشه و بعدا در صورت جواب منفی از سامانشون خون حذف میشه (کلی بارکد چاپ می کنند و به همه جا می چسبونند) بعد از چند دقیقه وارد اتاق انتقال شدم (نکات مهم) و کمی در آنجا برای خوردن کیک و آبمیوه (به علت این که صبحانه نخورده بودم ازم خواستن تا چیزی بخورم) منتظر ماندم تو اون مدتی که نشسته بودم در اون وقت صبح پیوسته آدما میومدن و میرفتن از همه سن هم بودن پیر، میانسال و جوون، واقعا از ملت همیشه در صحنه داشتم لذت می بردم! بعد از ده دقیقه بهم اجازه دراز کشیدن دادن و بدونی که بفهمم سوزن را فرو کردن و مشغول خون گرفتن شدن! به همین راحتی! من همیشه فکر می کردم حداقل باید به اندازه آمپول زدن درد بکشم اما چیزی قسمتمون نشد! هیچی! بالاخره بعد از ده دقیقه به من اجازه رفتن دادند! همین دیگه خوشبختانه بعدشم جز کمی کبودی در ناحیه ورود سوزن برام مشکلی پیش نیامد. الانم مشتاقانه منتظرم تا نتایج آزمایش خونم را برام ارسال کنند. در نهایت هم تا اونجایی که متوجه شدم و فهمیدم مهمترین دلیلی که آدما باید خون بدهند برای کمک به دیگران هستش نه چیز دیگر! یعنی فوایدی که برای ما داره در مقابل کمک به بیماران هیچ هستش (اینم دلیل اهدای خون)! همچنینن اگر زیر قولم نزنم بدم نیامد این کار و ادامه بدم چون هم بی هزینست و هم بی درد تازه آبمیوه رایگانم میدن.

این روزها

متاسفانه طبق برنامم نشده (حداقل تا الان) تا مجدد برای جی آر ای بخونم البته دوباره از پایه اینگلیسی را شروع کردم و دارم اطلاعاتم را مرتب می کنم (از المنتری) ولی هنوز منسجم و راضی کننده نیست. وقت آزادم هم زیاده و بخاطر همین دارم با کلاس های مختلف (مخصوصا زبان) پرش می کنم (کلاس هایی که سال هاست می خوام برم ولی همیشه یک بهانه ای برای نرفتنشون ایجاد می کردم). کلی برنامه عقب افتاده دیگم دارم که روی کاغذ نوشتم ولی متاسفانه هنوز هیچ کدومشون جلوشون تیک (به معنای انجام شد) نخورده! نمی دونم این روزا چطوری انقدر سریع می گذره و چقدر داره زود دیر میشه! جوری شده که حتی وقت نمی کنم تا ببینم چه کارایی هست که باید انجام بدم شاید بزرگترین مشکلم نداشتن برنامه است (اینم دلیلش برام روشنه باید یکی از مشکلاتم حل بشه که هنوز خبرش نرسیده، البته تقصیر خودم هست) و شایدم کمرنگ شدن انگیزه رسیدن به هدفم (شایدم این وبلاگ!). به هر حال روزایی بود که زیر فشار بودم و منتظر این روزا، و مطمئنا در آینده هم حسرت این روزا را می خورم و بهش فکر می کنم که چطوری می تونستم ازش استفاده کنم و یا با خودم فکر می کنم تو این دوران طلایی چه کار کردم و احتمالا هم یادم نمیاد که چه کردم! (هنوز برام جای سوال که چرا باید برای خودم مشکل ایجاد کنم که بعد مجبور بشم حلش کنم!!!) در نهایت این که زیاد از زمانی که توش هستم درست استفاده نمی کنم البته همان طور که گفتم هنوز مطمئن نیستم واقعا این اوقات آزاد ادامه داشته باشه و کارام درست بشه (دیگه واقعا خسته شدم امیدوارم حل بشه، ثبت کردن این جمله برام بینهایت سخته ولی امیدوارم به لطف خدا هر طور شده حل شه)، بخاطر همین نگرانم.

از پردیس تا فردوس

در حالی که باید در مسیر پردیس می بودم در مسیر فردوس بودم! در حالی که باید در آسمان می بودم، در زمین بودم ....  در حالی که ..... خیلی تلخ بود, امیدوارم تصاویرش از ذهنم پاک نشه ... ضعف و غرور خودم بود اما فهمیدم خدا در لحظه هم بر زندگی ما اثر می ذاره، می دانم ضعف خودم بود اما نمی توانم از هم زمانی اتفاق ها بگذرم .... خلاصه شکستم اما امید دارم این نیز بگذرد.... به امید خدا

** خیلی نا مفهومه، ولی فعلا همین قدر کافیه ...

این روزها

بالاخره این وبلاگ تقریبا به جایی رسید که هستم و مانند گذشته نیاز نیست هر روز چند تا مطلب بنویسم راستش ایده جذابم به اندازه کافی ندارم بخاطر همین این روزا میزان مطلب گذاشتنم کمتر شده البته دستمم به شدت اذیتم میکنه و هر دفعه با کلی مشکل مطلب میذارم از اونجایی هم که زیاد به وبلاگ نویسی آشنایی نداشتم (نمی دونستم تصاویر باید بارگذاری شه) مجدد دارم مطالب را مرور می کنم و تصاویر را در اینترنت بارگذاری می کنم راستش بعد مرور مطالب این نکته به ذهنم رسید که باید به شما دوستان بگم: من وقتی مطلبی می نویسم ساعت ها روش وقت می دارم و سعی می کنم یک مطلب جامع و مفید به شما ارایه بدم پس قرار نیست و نخواهد بود خودمم حتما بهشون عمل کنم مثلا وقتی پیشنهاد میدم برای جی آر ای چطور بخونید بهترین حالت را که بعد دو سال بهش رسیدم پیشنهاد میدم نه اون کارای اشتباهی که خودم کردم یا در مورد پست های تلنگر خیلیاش را دارم به خودم میگم و قرار نیست من دانشمندترین و بهترین موجود روی زمین باشم.
http://s2.picofile.com/file/7904503652/%D8%A7%DB%8C%D9%86_%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7.jpg
در مورد این روزهای خودم هم در جایی هستم که اصلا اصلا اصلا فکرش را نمی کردم ولی تقریبا این شرایط به من کمک کرد تا کمی واقع بین تر و منطقی تر  و .... باشم هر چند همه چی آماده بود اما متاسفانه شرایط اونجوری که می خواستم پیش نرفت (خدارو شکر) ولی حداقل الان یک فرصت خوبی برام درست شده که امیدوارم ازش بتونم درست استفاده کنم (امیدوارم دچار روزمرگی نشم) در هفته های آینده هم به امید خدا مجدد برای آزمون جی آر ای شروع به خوندن می کنم تا یک نمره خیلی بالا بگیرم (تصمیم داشتم در سال های آینده مجدد امتحان بدم ولی تصمیم دارم الان که وقت دارم همین جا کار را تموم کنم) در مورد علتیم که چرا شرایطم این طوری شد در آینده توضیح میدم چون الان زیاد مایل به یادآوری اون مطالب نیستم همچنین روم به این وبلاگ هنوز باز نشده. در مجموع هنوز هم از شرایطی که توش هستم راضیم و به آینده امیدوارم و به امید خدا شرایط را به نفع خودم عوض می کنم.

آخرین کلمات

آخرین کلمات یک مهندس برق: خوب حالا روشنش کن...
آخرین کلمات یک انسان عصر حجر: فکر می کنی توی این غار چیه؟
آخرین کلمات یک بیمار: مطمئنید که این آمپول بی خطره؟
آخرین کلمات یک جلاد: ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون: این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...

آخرین کلمات یک چترباز: پس چترم کو؟

آخرین کلمات یک مهندس عمران: عجب سازه پایداری!

آخرین کلمات یک دانشجو: آخیش دیگه راحت شدم.

آخرین کلمات یک دربان: مگه از روی نعش من رد بشی...
آخرین کلمات یک دیوانه: من یه پرنده‌ام!
آخرین کلمات یک شکارچی: مامانت کجاست کوچولو؟.
آخرین کلمات یک قهرمان: کمک نمیخوام، همه‌اش سه نفرند...
آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی: قضیه روشنه، قاتل شما هستید!
آخرین کلمات یک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگیری ها...
آخرین کلمات یک گروگان: من که میدونم تو عرضه شلیک کردن نداری...
آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه: این آزمایش کاملاً بی خطره...

آخرین کلمات یک مهاجر: سلام خوشبختی!

منبع: تقریبا اینترنت