یادم میآید کلاس اول دبستان مهمترین و جذابترین کلاس هفته، زنگ ورزش بود. نمیدانم در این ایام در مدارس چه میکنند ولی آن وقتها معلم ورزش معمولاً اول سال تیم کشی می کرد و در ادامه یک توپ در حیاط مدرسه می انداخت و خودش در دفتر مدرسه چای میخورد و بچهها بدنبال توپ می دویدند.
البته در کلاس اول، ماجرا کمی متفاوت بود. به جای اینکه تیمها متعادل و برابر باشند (چند تیم درست بشه) بخاطر شاید بی حوصلگی معلم ورزش، همه بچههای یک کلاس که حالا حدود سی یا حتی چهل نفر بودند تقسیم بر دو میشدند! و همه برای بهدست آوردن توپ و گل زدن در وسط میدان تلاش میکردند. الان که بهش فکر میکنم دویدن آن همه بچه صحنه طنزی به نظر میرسه. در کلاس اول بیشتر از توانایی بازی، توانایی تحصیلی برای کاپیتان شدن و تیم کشی اهمیت داشت و اگر در تیم شاگرد زرنگ کلاس بودید همیشه محکوم به برد بودید. ولی البته من همیشه در تیم بازنده قرار داشتم و حتی اگر خوب هم بازی میکردم کمتر کسی بود که در تیم همراهی کند! من هم خسته از باختهای پیدرپی، تصمیم گرفتم دیگر بازنده نباشم. یک روز با اینکه مجددا در تیم ضعیف بودم، از همان اول بازی برای تیم قوی بازی کردم. حتی براشون (به تیم خودم) گل زدم! به مرور این روند جلو رفت و تعدا گل ها بیشتر و بیشتر میشد و بازیکنان تیم ضعیف همچون من به تیم قوی پیوستند و در جهت دروازه خودی شوت میزدند، چون در انتها هیچ کس دوست نداشت بازنده باشد. اما تنها یک نفر بود که حاضر نشد تیم خود را عوض کند. هیج وقت این صحنه از ذهنم پاک نمی شود، زنگ آخر بود و والدین در حیاط مدرسه کم کم وارد میشدند و در زمان انتظار، نظاره گر بازی ما بودند . صحنه ای عجیب حدود سی و نه نفر مقابل یک نفر ایستاده بودند. در آخرین صحنه ای که به یاد دارم آن پسر، با اشک در چشمانش، توپ را از درون دروازه برداشت و وسط زمین گذاشت، بدون اینکه به هیچ کدام از ما خاینین چیزی بگوید. او تا آخرین لحظه (صدای زنگ تعطیلی مدرسه) حاضر نشد تیمش را ترک کند، حتی وقتی که هیچ امیدی به پیروزی نبود، حتی وقتی میدید هم کلاسی هایش او را رها کرده اند و حتی وقتی میدید کلی پدر مادر به او نگاه میکنند و با توجه به گریه او و تقابل سی و نه دیگر، او را متهم به ایراد می دانند. این صحنه و عذاب وجدان آن همیشه در ذهن من باقی ماند به خصوص اینکه آن پسر بعد از این ماجرا در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد، و من دیگر هرگز او را ندیدم! شرمندگی آن روز باعث شد که همیشه تا آخر ماجرا و در هر شرایطی در کنار تیمم بایستم و هرگز خیانت نکنم. سالها بعد، با شروع دوران کرونا و واکسنها، فرصتی پیدا کردم که از این حس تلخ خودم را رها کنم. به خاطر موقعیت خاصی که داشتم، با توجه به زندگی خارج از ایران، باید واکسن را خارج از کشور میزدم. با اینکه امکان واکسن زدن سریعتر داشتم، تاریخ واکسنم را طوری تنظیم کردم که همزمان با واکسنهای داخل کشور باشد (با توجه به تاریخ اعلامی برای سن خودم). این تصمیم با اینکه اثری برای کسی نداشت ولی برای ذهن من نوعی جبران بود، انگار بهنوعی آن خیانت کودکیام را پاک کردم. نمیدانم این اتفاق چه ربطی به آن خاطره قدیمی داشت، ولی حس کردم این کار، جبران آن اشتباه بود. خدارا شکر گاهی اشتباه ها به آدم می آموزد! من هم درس بزرگی گرفته بودم که همیشه دنباله رو نفس که دوست دارد پیروز باشد (و مواردی را بخواهد) نروم و به نظم طبیعی احترام بگذارم، تا آخر در کنار دوستانم باشم و بر روی قول هایم بایستم و به هیچکس خیانت نکنم و به روندهای طبیعی و چرخش های روزگار احترام بگذارم (هرچند گاهی سخت است چون حکمت آن ها را نمی فهمم).
از اینکه میدونم اگر منم تو اون جمع بودم به تیم خودم خیانت میکردم و همرنگ با جماعت دیگر میشدم احساس خجالت میکنم...