وقتی شروع به خوندن وبلاگ دانشجوها و مهاجرین کردم متوجه شدم اکثر نویسنده ها افسردن یا از روزگارشون ناراضی یا در شرایط سختی هستن یا خود را یک دانای کل می دونند که کسی (نه خانواده نه دوستان نه جامعه) مرتبه و مقام والای اونارو درک نمیکنه و همه این نویسندگان وبلاگ را وسیله ای برای تخیلیه احساسات و ایده های ارزشمند خود که کسی اونا رو درک نمی کنه و متوجه نمیشه، می دونند معمولا هم وبلاگاشون در زمان سختی هاشون شروع میشه و وقتی بجاهای خوب میرسه به طور ناگهانی به پایان میرسه (احتمالا نویسندشون به شرایط روحی پایداری میرسه و دیگه نیاز به نوشتن نمیبینه) البته وبلاگ هایی هستن که واقعا آدم از روحیه نویسندشون لذت میبره ولی به نظرم اکثر نویسندگان از تنهایی و کمبود روابط با محیط اطرافشون رنج می برند.
البته در مورد خودم بگم که با نوشتن آرامش پیدا می کنم و از موقعی که شروع به نوشتن کردم به ثبات شخصیتی بهتری نسبت به گذشته رسیدم و حتی وقتی میام کار اشتباهی کنم نوشته های وبلاگم و توصیه هام یادم میاد و نمیتونم دیگه هر کاری بکنم، فقط امیدوارم دچار ویژگی های بد وبلاگ نویسی نشم البته میدونم بعضیاش تو وجودم هست ولی امیدوارم به مرور کمتر شه (که به نظرم شده).
اوایل که با قانون مورفی آشنا شده بودم برام به شدت جالب بود چون دیدم اون چیزی که بیشترمون تجربش را داریم و گاهی اوقات منتظرش هستیم و بهش اعتقاد داریم سال هاست بصورت یک قانون درآمده و به هر کسی که می رسیدم شروع به توضیح قانون خاطره انگیز مورفی می کردم البته این قانون واقعی است ولی برداشت های متنوعی ازش شده، این قانون به زبان ساده میگه اگر قرار باشه یک اتفاق بد بیفته در بدترین زمان ممکن، اون اتفاق میفته، مثلا:
وقتی به فایلای مهم داخل رایانت احتاج داری، هاردت می سوزه!
فردا ددلاین دانشگاهته اما شبش اینترنت قطع میشه یا رایانت که رزومت و همه فایلات توشه از کار میفته! (همان طور که در پست های قبل گفته بودم این اتفاق برای من افتاد و به محض این که انگیزه نامم بعد یک ماه تمام شد لپتابم سوخت)
خودکارت همیشه مینویسه ولی زمانی که نیازش داری (میخوای یک شماره مهم را یادداشت کنی) نمینویسه!
پرز موکت میتونه زیبا باشه ولی دقیقا شب امتحان برات جلوه میکنه و ساعت ها میشینی و بهش نگاه میکنی!
خودروت همیشه خوب کار می کنه ولی وقتی عجله داری یا صبح زود امتحان داری روشن نمیشه!
به محض این که صف قبلیت را به علت کندی عوض کنی و به صف جدید بری، صف قبلی سریعتر حرکت میکنه!
هیچ وقت باران نمیاد ولی وقتی خودروت را میشوری فرداش بارون شدیدی میاد!
یک وسیله سال ها بلا استفادست ولی به محض اینکه میندازیش دور، بهش احتیاج پیدا میکنی!
و ...
یک روز داشتم به یکی از دوستان که هیچ وقت روش حساب نمی کردم این قانون را توضیح میدادم که دوستم به محض شنیدن قانون مورفی و مثالاش در جواب گفت من اصلا این قانون راقبول ندارم! اینا فقط عاقبت فراموشی و ناشکریمونه! ممکن همون خودکار بارها در زمان های حساس کمکت کرده باشه ولی از اونجایی که فکر می کنیم همیشه خودکار باید بنویسه ازش اصلا ممنون نیستیم یا هزاران بار بارون میاد و ما اصلا هیچ توجهی بهش نداریم و همشون از یادمون میره ولی همون روزی که برامون مشکل پیش میاد یادمون میمونه و فکر می کنیم بدشانس ترین آدم روی زمین هستیم! جز معدود دفعاتی در زندگیم بود که سکوت کردم چون دیدم واقعا راست میگه...
بعد از این که دیدم مشکلاتم تمومی نداره دیگه تصمیم گرفتم بیخیال بشم و وارد زندگی طبیعی خودم بشم و کمی هم به خودم برسم و همه کارایی که میگم بعد رفع مشکلات و سختیا انجام بدم، الان بهشون برسم و تمومشون کنم (مثلا گوشیم نه ماه از کار افتاده همش میگم بعد امتحان زبان بعد پذیرش بعد .... میرم درستش می کنم، ولی دیگه تصمیم گرفتم واقعا برم)، راستش این مشکلات همش ساخته خودمون هستن و هر چند وقت میسازیمشون و وقتی تموم میشه باز یکی جدید می سازیم جالبه که وقتی هم تحت فشاریم میگیم دیگه این آخریشه ولی بعد از تموم شدنش یک کار جدید شروع می کنیم. البته یکی می گفت خودمون اینارو نیاز داریم و اگر این مشکلات را درست نکنیم زندگی برامون معنا پیدا نمی کنه! قبول دارم تو زندگی بهشون نیاز داریم ولی خوب نباید فراموش کنیم همه این کارا رو برای زندگیمون انجام میدیم گاهی میشه زندگیمون را فدای درس یا کار می کنیم (می کنم) الان واقعا پشیمونم که بخاطر درس خوندن (البته قدیما الان که اوضای درسیمون خرابه) خیلی از کارا رو نکردم و فرصتای زندگیم که کلا شاید یک بار تو زندگی داشتم را از دست دادم یادم نمیره امتحان داشتم و به دیدار یک شخص مهم در زندگیم نرفتم به این امید که این بعدا وقت هستش ولی متاسفانه هیچ وقت دیگه فرصتش پیش نیامد چون اون عزیز فرداش فوت کرد حالا جالبه این اتفاق تا حالا سه بار برام افتاده ولی هر دفعه یادم میره که کار درست چیه!
به هر حال این امتحانا و مشکلات هیچ وقت تمومی نداره و باید تحملشون کرد یا باید کنار کشید و بیخیالشون شد، البته من آدمی نیستم به این زودیا بکشم کنار (انشاالله حداقل یک سال دیگم تلاش می کنم) ولی باید به زندگیمم برسم.
بعضی وقتا می بینید چقدر راحت در مورد آینده دوستان وآشنایانتون می تونید نظر بدید و حتی گاهی دقیقا هم براش مشخص می کنید که چی کار کنه! و چی کار نکنه! اما وقتی خودتون در همون مشکل گیر می کنید واقعا نمیدونید چی کار کنید و اصلا هیچی به ذهنتون نمی رسه و هر لحظه تصمیماتتون عوض میشه!
آدم وقتی ته یک چاه گیر میکنه تنها چیزی که میبینه فقط دهانه روشن بیرون چاه هستش و اطرافش جز تاریکی چیزی نیست و در این موقعیت بیشترین چیزی که کمکت میکنه اون آدمی که اون بالاست گاهی فقط صداش کافیه که بهت دلگرمی و امید بده و حتی ممکنه کلی پیشنهاد بده ولی از نظر تو که تو چاهی منطقی نیاد ولی بالاخره میتونه با تبادل نظر تو را بیرون بیاره و کمت کنه بهترین راه بیرون آمدن را پیدا کنی. شایدم بتونه چند نفر کمک خبر کنه، ولی وقتی تنهایی در یک چاه تاریک هستی راه روشن و خروج را میبینی ولی خیلی سخته خودت بهش برسی ممکنه هزاران راه به ذهنت برسه حتی بعضیاشم تا نصفه بری و شکست بخوری مگر اینکه واقعا نیرومند و مصمم باشی تا بتونی بیرون بیای حتی گاهیم از اون ته تاریک بیرون میزنی یک دفعه میبینی این همه زحمت کشیدی اومدی بالا این روشنایی الکی بوده و حاصل نور آتش آدمخوارا بوده نه نور خورشید! حتی ممکن بیرون برسید ولی از بس که تو راه بلا سرتون آمده نتونید زنده بمونید و زیبایی های بیرون چاه را ببینید. گاهیم بعد از اینکه کلی وقتتو برای خارج شدن گذاشتی می بینی اصلا لازم به این کارها نبوده و در همون تاریکی پایین یک راه خروجی دیگم بوده یا یک کلید بوده که باید روشنش میکردی گاهیم وقتی میرسی بالا، میبینی پایین روشن تر هستش ولی حالا که بالا اومدی تازه می فهمی چه خبره. گاهیم میای بالا و تازه می فهمی به تاریکی بیشتر علاقه داری! ولی دیگه زمان نداری که برگردی و از همه بدترموقعی که، بفهمی اون تاریکی پایین حاصل عملکرد خودت بوده! و وقتی برسی بالا اونجا را هم تاریک میکنی.
بخاطر همین بهتر وقتی تو تاریکی هستیم اول دور و بر خود را بگردیم تا ببینیم چه خبره بعد یکی را از بالا پیدا کنیم و نظرشو بدونیم، شاید یک راهنمایی هایی بکنتمون که زندگیمون عوض بشه، در ضمن اون فرد میتونه از اوضای بالا هم بهمون اطلاع بده. شایدم راه بلد معرفت به خرج بده و برامون طناب بندازه تا سریعتر بیرون بیایم یا چراغی به پایین برامون بفرسته البته اگر راهنمامون آدم بدی باشه میتونه تو چاه آب بریزه که دیگه ما را از نفس کشیدن محروم کنه. در کل به نظرم همیشه ته چاه راه خروج نیست، شاید اون روشنایی سرابی بیش نباشه شایدم اصلا به صلاحمون نباشه پس قبل بیرون رفتن حسابی باید فکر و تبادل نظر کنیم!
یادش بخیر قدیما بعضی روزا بعد تعطیلی مدرسه میرفتیم ساندویچی پشت مدرسمون (همیشم سعی می کردم مامانم نفهمه کجا بودم!) یادمه یک روز با بچهها نشسته بودیم داشتیم حرفای همیشگی را می زدیم که یک آقا با ظاهر ساده اومد تو مغازه و گفت آقا ارزونترین ساندویچ چنده؟ فروشنده گفت ۱۷۰ تومن! مرده دست کرد تو جیباش و هر چی پول داشت در آورد و بالاخره پول همه جیباشو با دو تا بلیط اتوبوس(اون زمان ها صد ریال بود) یکی کرد و گفت: آقا ۱۶۰ دارم! فروشنده گفت نه نمیشه، اون فرد هم بدونه معطلی گفت ممنون و رفت بیرون، فروشنده بلافاصله رفت دنبالش گفت آقا برگرد درخدمتیم، عیب نداره! تواین مدت که این آقا منتظر ساندویچ سه نونش بود دوستان در حال پچ پچ کردن و مسخره کردن ظاهر طرف بودن تا اینکه غذاشو آوردن، هیچ وقت یادم نمیره اون مردی که مشخص بود خیلی خیلی گرسنه و خسته هستش اولین کاری که بعد از گرفتن غذا کرد این بود که به همه کسایی که اونجا بودن غذاشو تعارف کرد! و بعدم که همه تشکر کردن و گفتن ممنون، گفت خدارو شکر و غذاشو در حالی که خنده دوستان رو صورتاشون خشک شده بود شروع کرد، فروشنده هم یکم که گذشت یک نوشابه براش آورد تا ساندویچ سه نونش از گلوش پایین بره...
شاید این خاطره ازنظر شما بی اهمیت یا مسخره باشه ولی با این که سال ها ازش گذشته برای من هنوز تازست و به نظرم هیچ وقت نتونم اون مرد را فراموش کنم (بعد نوشت: متاسفانه کم کم دارم فراموش می کنم)، اون مرد اولا بدون خجالت و صادقانه اومد خواسته و شرایطش را گفت و هیچ انتظاری هم نداشت که حتما بقیه کمکش کنند، بعدم با اینکه چیزی نداشت و ۵ دقیقه داشت پولاشو جور میکرد و آخر با بلیط اتوبوس! پولشو به ۱۶۰ رسوند ولی همونو به همه تعارف کرد و کلی خدارو شکر کرد.
ولی خیلی از ما (از جمله خودم) چی؟ هیچی! اول خودم آخرم خودم، خودم سیر باشم خودم سالم باشم خودم هم پذیرش بگیرم، بقیه را علاوه بر اینکه کمک نکنم راهنمایی غلطم بکنمشون، راستش بعد این دو سال فهمیدم که بعضی وقتا دست خودمونم نیست ولی فکر میکنیم که نباید به بقیه کمک کنیم چون جایی که میریم بی کلاس (!!!!) میشه یا ممکنه خودمون فرصت را از دست بدیم ولی یادمون میره (یادم میره) هر کسی بالاخره یک خدایی داره، که روزیش را بهش می رسونه. گاهیم متأسفانه یک حس حسادت تومون به وجود میاد که چرا اطلاعات بدم؟ من زحمت کشیدم تا اینارو بدست اوردم! البته نمیدونم شاید حق داشته باشیم (تا حدودی نسبت به بعضی ها داریم)! ولی اگر بتونیم ببخشیم هنر کردیم هرچند که خیلی خیلی سخته. اون آقاهه تمام چیزی که تو اون لحظه داشت میخواست ببخشه ولی خیلی از ماها حتی حاضر نیستیم یک صدم اون چیزایی که داریم (علم، اطلاعات، پول) به بقیه ببخشیم یا به اشتراک بذاریم.
یکی از دوستام تلاش کرد همهٔ کسایی که دارن میرن را جمع کنه که هرکس هر کمکی میتونه بکنه که کار همه راه بیفته هیچکی نیامد! یک دوسته دیگم هم تازگی رفته بود سفارت آلمان کلی از رفتار دوستان هموطن ناراحت بود .....! و ...... متأسفانه همه دوست دارن طرف مقابلشون عابر بانک باشه و فقط پول بده!!!!
در آخر هم ما که نتونستیم در زندگی مثل اون مرد باشیم ولی امیدوارم هنوز زمانه اون مرد را عوض نکرده باشه.