به نظرم وقتی تصمیم میگیریم در خارج از کشور تحصیل را شروع کنیم باید این را قلبا بپذیریم که داریم وارد مسابقه دویی می شویم که دست و پامون را بریدند و چشمانمون را بستند! و تازه زبان داور و برگزارکنندگان و قانون بازی را هم دقیق نمیدونیم، اخرین لحظه هم از ما می خواهند که شنا کنیم!!! در نتیجه یا باید خیلی بها بدیم که جز نفرات اول باشیم یا باید غر بزنیم و به زمین و زمان فحش بدیم و یا واقعیت را بپذیریم و آرام آرام طی مسیر کنیم و در حالت ایده آل راه را برای آیندگان باز کنیم. خلاصه در این مسیر هر انسان عادی درد میکشه یاد میگیره و در حالت ایده آل میتونه به دیگران کمک کنه و البته بهای سنگینی را برای ورود به این مسابقه میده! امیدوارم ورود در این مسابقه از سر علاقه باشه، نه کنجکاوی و نه مشوقین و نه زیبایی های طبیعی کنار مسیر!!! راستی یادمون نباید بره در انتهای مسیر جایزه بزرگ مالی هم وجود نداره و مسیر مسابقه بخش بسیار کوچکی از این دنیا بزرگه! و شاید فقط انتخاب آگاهانه این مسیر، ورود و کنجکاوی ما نسبت به اطراف در طی این مسیر مارا پخته و خاص کنه و نه به انتها رساندن مسیر...
نه سال! شاید فقط یک عدد باشه ولی خیلی سخت میشه باور کرد که نه سال از اولین نوشته من در این وبلاگ گذشت... گاهی به این فکر می کنم در این سال ها چه چیز بدست آوردم و چه چیزهایی از دست دادم؟ آیا به اهدافم رسیدم؟ آیا موثر بودم؟ آیا ارزشش را داشت؟ آیا حداکثر تلاشم را کردم؟ آیا نمی شد با شرایط بهتری روبرو میشدم؟ آدم های بهتری همراهم می شدند؟ خدایا شکر؛ خدارا صد هزار مرتبه شکر...
راستش این روزها از همیشه خودم را به پایان مسیر نزدیکتر می بینم. نمی دانم دقیقا یک سال؛ دو سال یا بیشتر! فقط تنها چیزی که حس می کنم این هست که به انتهای مسیر نزدیکم.
در دوسال گذشته با شروع بیماری کرونا با تعطیل شدن کارهای دانشگاه خیلی بیشتر از همیشه در کارهای اجتماعی و غیر درسی (گروه های ایرانی و غیر ایرانی؛ دانشگاهی و غیر دانشگاهی) فعال شدم تا حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم. انتظار داشتم با توجه به تلاشی که کردم در جامعه کوچک اطرافم تغییری کوچک ایجاد کنم ولی هرچه جلو رفتم و با دادن مسیولیت به سایرین همان چرخه معیوب گذشته مجددا دوباره شکل گرفت (یا از مسیر خارج شد). البته سعی به ایجاد چند استارتاپ کردم که هرکدام به نحوی شکست خوردند:)! همچنین سعی کردم برای پروژه ها و کارهایی با درآمد بیشتر دانشگاهی اقدام کنم که یکی از استادها سخت و به شکل ناجوانمردانه ای مخالفت کرد.
خلاصه بعد از این فراز و نشیب ها این روزها هرچه بیشتر سعی می کنم که بر روی خودم و پایان نامه خودم تمرکز کنم تا شاید هرچه سریعتر با لطف خدا به انتهای مسیر نزدیک شوم. به نظرم در این سال ها بر روی جامعه اطرافم بطور مثبت تاثیرگذار نبودم و از خود واقعیم و ارزشهایم دور شدم. در نتیجه شاید بهتر باشد به خودم وقت بیشتری بدم.
بعد از چند سال دانشگاه دانشجویان دکتری را دعوت کرد تا برای صفحه پروفایلشون توسط گروهی حرفه ای عکس ازشون گرفته بشه. با این که در زیر فشار کاری بسیار زیادی بودم تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم. بالاخره روز موعود فرا رسید و بعد از گریم و مقدمات اولیه در مقابل دوبین خانم عکاس قرار گرفتم. روند این طور بود که عکاس تعداد زیادی عکس میگرفت و عکس ها را به همکارانش میداد تا بهترین عکس انتخاب شود. عکاس با قرار گرفتن در مقابل دوربین تمام تلاشش را میکرد تا از فرد خنده طبیعی بگیرد به همین خاطر شروع میکرد به صحبت و پرسش های گوناگون از فرد مورد نظر...
خانم عکاس همین روند را برای من شروع کرد. اما با توجه به درگیرهای ذهنی و کاریم و خستگی این روزها (و شاید این سال ها) اصلا در چهره ام تغییری ایجاد نمیشد... اسمت چیه؟ از ریسرچت بگو؟ این روزا دوست داری با کی وقت بگذرونی؟ به لحظه ای فکر کن که خوشحالت میکنه؟ و ...... (با این که همچنان موفق به خندادن من نشده بود به سوال پرسیدن ادامه میداد).
اهل کجایی؟ ایران!!!! آره همینه از ایران بگو.... بالاخره خنده بصورتم آمده بود... گویا برای خود من هم گمشده ای پیدا شده بود....