شرمنده ام از ضعف هایم... از کارهایی که باید بکنم ولی نمی کنم.... از خودم.... از فراموشکاری ها... از رفاه... از رفتارم... شرمنده ام از خدایم، از بزرگانم، خانواده ام.... و کسانی که لطف را برای من به انتها رساندن... اما من...
راستش این تصویر واقعیته!! چه بخوایم چه نخوایم... اکثر ما یک دروغ شیرین را به یک حقیقت تلخ ترجیح میدیم (شایدم به این خاطر پیشرفت نمی کنیم) البته منم دیگه تازگی قبول کردم یکم اعتدال به خرج بدم و یک حقیقت تلخ را شیرین تعریف کنم ولی هنوز تلخیش بیشتره....
* راستی یادتون نره کسایی که میگن اصولا ما رُک هستیم معمولا خودشون انتقادناپذیر و حساسترند.
با کلی خرید از سوپر اومدم بیرون بطوریکه از خریدای زیاد جلوم را به زور می دیدم که متاسفانه نمیدونم یه دفعه چی شد کیسه پرتقالم پاره شد و تو اون لحظه به معنای واقعی کلمه وا رفتم (همه این اتفاقات و تفکرات تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاد) موندم چکار کنم!!! با خودم گفتم بی خیال شم و برم چون هر کدومشون به یک طرف رفته بود، با اون همه بار که نمی شد دنبال پرتقال دوید!!! تو این فکرا بودم که (بعد یک صدم ثانیه) آدما در دو ثانیه همه را جمع کردن...هر کی رد شد یک پرتقال انداخت تو کیسه!!! پیرزن، پیرمرد، بچه، مادر، دختر پسر با قیافه نا متعارف و متعارف!!! فقط تنها کاری که کردم، گفتم ممنون!!!
راستش همه قشر و همه سن به من کمک کردن! با هر فرهنگ و هر قیافه (اغراق نمی کنم)!!! ولی اگر همین اتفاق در شهرای بزرگ ما اتفاق می افتاد چی می شد!!! اولش که باعث شادی یه عده ای میشدی... بعدشم باید می دویدی دنبال پرتقال ها و به نصیحت آدما گوش می کردی!!!... تا چند وقت تو شوک رفتارشون بودم، واقعا تحسین برانگیز بود... بعدم تفاوت آدمام نشون میده این رفتار درونشون نهادینه شده (همه شکل و همه سن)... همان طور که گفتم!!! غیر قابل درکند... و برای ما غیر قابل پیش بینی (البته این داستان در یکی از خیابونای خوب یک شهر کوچک اتفاق افتاد)...
* این داستان در ادامه متن کجایی هستی نوشته شده...
آقا اول شما بفرمایید!!! بله؟؟ شما بفرمایید... من خریدام زیاده شما جلوتر از من بفرمایین...اُه ممنون.. خیلی ممنون...
شما ایتالیایی نیستین؟درسته؟ بله درسته.... درست حدس زدم... از یک ایتالیایی بعیده این کارا... ولی اهل کجا هستید؟ ایران...اُه ایران.. خیلی خوب... متاسفانه آدما فرق کردن...بهترین آرزوها برای ایران...
راستش اوایل که اومده بودم رفتار محترمانه و دوستانشون برام خیلی جالب بود، ولی الان نه...نمی دونم چطور بگم... درکشون نمی کنم... شاید خوش برخورد باشند و روابط و قوانین اجتماعی را بهتر از ما رعایت کنند ولی درونشون این نیست، نمیشه انتظار محبت داشت... به همین خاطر یه نوبت دادن طرف را انقدر به فکر فرو می بره و در مورد مشکلات شهرنشینی صحبت می کنه... البته این فرد یک مرد میانسال بود (شبیه استاد دانشگاه ها) که به فکر فرو رفت... همین فرد اگر یک شخص جوان بود می گفت ممنون و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد (البته نه همه)... بازم می گم درکشون نمی کنم... رفتاراشون قاعده خاصی نداره... شاید بخاطر اینه که آداب اجتماعی به عنوان یک اصل پذیرفته شده است براشون و نا خودآگاه انجام میدن... در دو پست آینده نیز دو تجربه متفاوت دیگه میذارم امیدوارم جالب باشه....
صلح با یک لبخند شروع می شود ولی نه در دنیای واقعی...
بیل کلینتون رئیس جمهور ایالات متحده و دعوت او به دست دادن اسحاق رابین نخست وزیر اسرائیل و یاسر عرفات رهبر سازمان آزادیبخش فلسطین پس از امضای توافق صلح بین آن دو در کاخ سفید. 13 سپتامبر 1993