در زمان همه گیری ویروس کرونا همه چیز بهم ریخته بود! خیلیا، آدمای قبل نبودن و استرس زیادی داشتن که در رفتارهاشون نمایان بود! یاد خدا و خواندن ادعیه بیشتر شده بود! همه مطالب شده بود کرونا، بیمارستان ها پر از بیمار بود و مردم در این فکر بودند که آیا آخر دنیا با این بیماری رقم میخوره؟! تو بازار بعضی از اجناس دیگه گیر نمی آمد، شهرها به شکل های متنوعی قرنطینه شده بودند، رستوران ها و فروشگاه ها بسته شده بود و همه عادت کرده بودن به دورکاری و فاصله گذاری اجتماعی! آدما مواردی که نمیشد شست را با اتو گرم میکردند! عده ای با عینک قواصی بیرون می آمدن و مواد ضد عفونی و بهداشتی بسیار گرون شده بود و البته دست دادن دیگه به خاطرات پیوسته بود! و پیگیری مرگ روزانه کشورها شده بود یک تفریح....
در حالی که هر چند وقت با بالا رفتن نرخ بیماری سیاست های قرنطینه به اشکال مختلفی اجرا میشد، خیلی صحبت بود از این که چی بنوشیم و بخوریم، از بیرون غذا بگیریم؟ آیا ماسک بزنیم یا نه؟ کی واکسن آماده میشه! اصلا بشر توانایی تولید واکسن را دارد؟ اصلا شاید بیماری ساخته بشر باشد! بعد هم که آماده شد کدوم واکسن خوبه؟! مال کدام کشور را بزنیم؟ کدام شرکت را بزنیم؟ چند دوز بزنیم؟ آیا سرطان زا هستند؟ آیا کاربردی هستند و یا فقط آب مقطر هستند؟ آیا میکروچیپ دارند؟ بعضی ها هر کاری میکردند که نوبتشون را جلو بندازند تا واکسن را بزنند و بعضی ها هم همچنان به شکل داوطلبانه و گمنام مشغول خدمت در بیمارستان ها و...! علاوه بر این موارد، سایر شایعات و تصاویر و فیلم های شبکه های مجازی، صحبت از سیاست و عملکرد دولت ها بود که کجا بهتر عمل می کنند، در کدام کشور ماسک میزنند و کجا نمیزنند، کجا چه واکسنی را میزنند و هر کدام از این سوال هایی که شاید جواباشون را هم یادمون نمیاد کلی ذهنمون را مشغول کرده بود و در گروه ها و شبکه های مجازی و تلفنی با یکدیگر بحث و داد و بیداد می کردیم....
بعد از این دوسال خیلی ها جونشون را از دست دادند، دنیا به آخر نرسید، یاد خدا مجددا کمرنگ شد و زندگی های به حالت عادی برگشت و ما هم همه چیز را فراموش کردیم بطوری که اصلا کرونایی نبوده است...
پینوشت: وقتی همچین اتفاق بزرگی که دوسال همه چیز را تحت تاثیر قرار داد فراموش میشه موارد دیگه هم سریع با گذشت زمان فراموش میشه، پس نباید خیلی سخت گرفت که در مورد ما، اعتقاد ما و کشور ما در کوتاه مدت چه می گویند، خلاصه اینکه این نیز بگذرد....
من به همراه تعداد دیگری از دانشجویان برای دوره ای مربوط به محیط زیست از هلند و فرانسه انتخاب شدیم.....در ابتدای برنامه از همه سوال شد که اگر رژیم غذایی خاصی دارید به مسییولین اعلام کنید! جواب کوتاهی به همه! اعضا فرستاده شد: من وگن (گیاهخوار مطلق) هستم!!! گذشت و گذشت تا دوره های آموزشی شروع شد با کمال تعجب دیدم این خانم محتویات حیوانی را راحت می خورند و همچنین اعلام میکنند اگر مجبور باشند خیلی رو رژیمشون سفت و سخت نیستند... مدتی گذشت متوجه شدیم این خانم اتفاقا خیلی به گوشت هم علاقه مند هستند و این علاقه بیشتر از دوستان دیگر هم هست...
در ادامه وقتی به زمان ارایه نهایی نزدیک می شدیم ایشان از علاقه وافرشون به گرتا تونبرگ گفتند و از اهمیت ابراز احساسات. موردی که در این اوقات کوتاه به نظرم جالب اومد این بود که ایشان بی هدف سوال می پرسند (بدون ارایه پیشنهاد و انتظار پاسخ) در اکثر اعتراضات محیط زیستی شرکت کرده بودند و خیلی هم دوست داشتند به هر نحوی که شده دیده شوند. شاید به گونه ای با این اعمال و سوال ها خود را آرام می کردند. همانند خشم سایر انسان ها که در هر خطه جغرافیایی با توجه به شرایط اجتماعی و اقتصادی روند (ترند) متفاوتی دارد. در یک کشور اعتراضات اقتصادی و سیاسی است و در یک کشور با پشتوانه خوب اقتصادی اعتراضات مربوط به محیط زیست و حیوانات است. البته نه برای محیط زیست بلکه برای آرام کردن خشم و اضطراب درونی...
در این سال ها با توجه به رشته تحصیلی و علاقه درونی با افراد به اصطلاح دوستار محیط زیست زیادی کار کردم اما چیزی که برای من بصورت کامل روشن شده این هست که تنهای چیزی که این افراد نگرانش نیستند محیط زیست و انسان هست! یک عده از این کلمات کلیدی دوست دارند پول در بیارند، یک عده می خواهد خشمشون را آروم کنند و ....
خوب این مطلب که شانس یک بار در خونه را میزنه همه شنیدیم ولی دوست دارم کمی از زاویه متفاوت تر این ضرب المثل را بررسی کنم. همیشه وقتی این جمله را می شنویم به این فکر می کنیم که باید به فرصت ها توجه کنیم و قدرت تصمیم گیری داشته باشیم اما هیچ وقت به این بخش ماجرا که باید با توجه به این که این اتفاق همین یکبار بوده برای آینده برنامه ریزی کنیم و مغرور نشیم توجه نمیکنیم.
داستان اول: همانطور که قبلا اشاره کرده بودم من دوره ارشد را در ایتالیا گذراندم. در آن سال ها افراد می تونستند با یک ایمیل پذیرش بگیرند و برای تحصیل بدون هیچ مدرک زبانی تشریف بیارند ایتالیا (الان را نمیدونم) همچنین وام های خیلی خوبی (در حدود پانزده هزار یورو) به دانشجویان می دادند (من هیچ وقت استفاده نکردم). با این وضعیت متاسفانه جمعیت اصلا یک دست نبود. یادمه اون اوایل وقتی صحبت می کردیم این افرادی که بدون هیچ سختی تشریف آورده بودن و جیبشونم پر پول شده بودند کسی جلودارشون نبود!!! همش دنبال خوش گذرونی و مسخره بازی و در عین حال هم فکر می کردند که خیلی آدم های خاصی هستند!!! یادشون رفته بود که کی بودن و از کجا آمده اند و نمیدوستند این شانسی بوده که حالا به هر دلیلی نصیبشون شده و زود گذر خواهدبود و باید برای آینده برنامه ریزی کنند. خلاصه به جز جمع معدودی از دوستان که از اول برنامه داشتیم و در هر جمع و مکانی ورود نمیکردیم اکثر آن افراد همچنان در جستجو کار و در حال درجا زدن هستند.
داستان دوم: اوایلی که به دلفت آمده بودم با همکاری آشنا شدم که برای پست داک آمده بود، این فرد همیشه ظاهرا در حال درس خواندن بوده و از همان هجده سالگی در رشته ای قبول شده که دکترا مستقیم بوده در نتیجه در بیست و هفت سالگی دکتراش را میگیره و بدون هیچ وقفه ای میاد برای پست داک در دلفت. این فرد همیشه عجیب بود!!! بسیار پنهان کار در مورد پروژش (به شکل بی ادبانه) و به شکل عجیبی از نبوغش تعریف میکرد خلاصه تا چهار سال پروژش را تمدید کردند ولی در نهایت بدون هیچ خروجی کارش به پایان رسید (دستگاهی که روش کار میکرد جواب نداد، مقاله ای هم نتونست چاپ کنه و روی رشد شخصیتش هم کار نکرد). این روزها هم سخت به دنبال کار هست که بتونه اقامتش را تمدید کنه ولی متاسفانه بیشتر از یک سال هست که نتونسته هیچ جواب مثبتی بگیره.
خلاصه این که امیدوارم شرایط این افراد بهتر باشه ولی در هر دو خاطره ای که به اشتراک گذاشتم ویژگی مشترک همه افراد در آن ها غرور و متاسفانه عدم برنامه ریزی برای آینده بود.