ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

خود شناسی

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام می داد که مرغ ها می کردند. برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند، قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد!

سال ها گذشت و عقاب پیر شد... روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز با بال های طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و گفت: "این کیست؟" همسایه اش پاسخ داد: "این عقاب است، سلطان پرندگان، او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.

منبع: مانند متن های قبلی متاسفانه نامشخص.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد