ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

بازمانده

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره ای کوچک خالی ازسکنه افتاد. او همیشه با دلی لرزان در نمازهایش دعا می کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه  روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد. فریاد زد "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین بکنی؟" دیگه من با تو کاری ندارم، دیگه نماز نمی خونم! با من که هر لحظه به یادت بودم چرا این کار را کردی؟! این بود جواب نمازهای شبم! و در همین احوال بود که به خواب رفت.

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: "شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟" آنها جواب دادند:"ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم.

منبع: متاسفانه نامشخص

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد