ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

گره زندگی

روزی فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کند  تا کودکان شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه کنان می گفت: خدایا این گره را از زندگی من بازکن همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

http://s2.picofile.com/file/7902525050/%DA%AF%D8%B1%D9%87_%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C.jpg

عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را!!! و با عصبانیت تمام، مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همان جا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

منبع: اینترنت

نظرات 1 + ارسال نظر
sepid 1392/06/04 ساعت 20:39

man in tasvir ro binahayat dos daram
khodamam ghablan gozashte bodamesh
ama ba in dastan ziba hamkhoni dare
merc

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد