دو سال پیش بعد از حدود چهار سال دوری و زندگی در شهرهای دانشگاهی خارج از ایران، تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم. این اولین باری بود که پس از دوران کرونا و فشارهای درسی توانستم به شهر خودم سفر کنم. تغییرات زیادی از زمانی که از کشور به قصد تحصیل خارج شده بودم به چشمم آمد (حدود ده سال پیش) که برخی از آنها را در اینجا با شما به اشتراک میگذارم:
بافت جمعیتی: به نظرم بافت جمعیتی، منطقهای که قبلاً در آن زندگی میکردم، کاملاً تغییر کرده بود. افراد جدیدی از مناطق مختلف به این نقطه از شهر آمدهاند (در طول روز) و شاید این تغییرات به دلیل راحتتر شدن دسترسیها با حمل و نقل عمومی از جمله مترو باشد.
پیری جمعیت: مسئله پیری جمعیت بسیار به چشمم میآمد. این تغییر نه تنها یک خطر بزرگ میتونه باشه، بلکه فرصتهایی هم میتونه برای ایجاد شغلهای مرتبط با سالمندان فراهم کنه.
سیاسی شدن: در گفتگوها متوجه شدم که مردم به شدت سیاستزده شدهاند. امکان یک مکالمه و تحلیل عادی وجود نداشت، و روابط بر پایه رابطهبازی امری پذیرفته شده به نظر میرسید.
آلودگی: آلودگی هوا و آلودگی صوتی شدید بود. جالب اینکه مردم بیشتر از گذشته زباله میریختند و دیگر از سیگار کشیدن خجالت نمی کشیدند. یازده سال پیش، فرهنگسازی زیادی برای جلوگیری از ریختن زباله انجام شده بود (زباله ریختن بد محسوب میشد)، اما اکنون این رفتار به ویژه در افراد با ظاهر مدرن دوباره رواج پیدا کرده بود، شاید این هم یکی از دلایل تغییرات بافت جمعیتی باشه و فکر میکنم برای تطبیق مجدد نیاز به زمان دارند.
رانندگی: رانندگی در شهر بسیار بینظم و ترسناک بود. مردم به سختی به یکدیگر راه میدادند و حتی از خیابان رد شدن هم برایم مشکل بود. همچنین سیگار کشیدن پشت فرمان و ماشینهای آسیبدیده زیاد به چشم میآمد. خودروهای چینی نیز نسبت به زمانی که ایران را ترک کردم، بسیار بیشتر شده بودند. در مورد خودروهای تصادفی شاید بشه با قوانین ساده ای که خودروهای تاکسی اینترنتی باید سالم باشند تا اجازه کار داشته باشند بخش زیادی از این مشکل را برطرف کرد. همچنین اواخری که از کشور خارج شدم کمتر میشد جوان های موتوری که حرکت های خطرناک انجام میدادند را دید که به نظرم مجددا خیلی به چشم می آمدند.
عدم تحمل اشتباهات: یکی از مواردی که مرا بسیار ناراحت کرد، این بود که مردم به یکدیگر اجازه اشتباه نمیدادند که شاید حاصل فرهنگ تربیتی ما باشد، به عنوان مثال یک ماشین مدل بالا که پشت موتوری خاموش شده بود، به جای کمک، تنها بوق ممتد میزد (یکی از خاطرات بد).
حمل و نقل شهری: تعداد اتوبوسها کاهش یافته بود و اتوبوسها بسیار خلوت نسبت به زمان من بودند. نمیدانم آیا این به دلیل راحتی تاکسیهای اینترنتی است یا فرسودگی ناوگان حملونقل عمومی. در مترو هم آدم ها بسیار ساکت هستند و به نظرم فشار زندگی زیاد هست ولی از یک طرفم مزاحم بقیه با صدای بلند نمیشن که در بعضی کشورها این مزاحمت عادی است.
ساختمانها: در سطح شهر، ساختمانهای جدیدی با طراحیهای تجملاتی زیاد دیده میشدند که به نظرم استفاده بیرویه و بیهدف از مصالح بود. ولی ظاهرا شلوغکاری و استفاده از طراحی های عجیب خواهان زیادی دارد! به نظرم ولی کلا کارهای اجرایی ظرافت و دقت ندارند شاید آدم های بی تجربه کار را انجام میدهند و شاید هم فقط انجام کار مهم است و دقیق انجام شدن حالا چه سنگ کاری زمین باشه و یا ساخت یک سازه اصلا اهمیتی ندارد. شاید بهتر باشه یک کاری انجام نشه وقتی دقیق انجام نمیشه. همچنین مصالح زیادی الکی ریخته شده (مثلا آجر) و اصلا استفاده نشده چه در سطح شهر و چه در جاده ها خیلی به چشم می آمد. ساختمان های رها شده (زمین به شکل سرمایه) در سطح شهر زیاد شده بود و عدم شروع پروژه های بزرگ خیلی به چشمم اومد (به نظرم عدم سرمایه گذاری و اقتصاد تحریمی کاملا واضح است!)
سطح شهر: مردم از دزدیده شدن گوشیهایشان در خیابانها نگران بودند. همچنین، گربهها و پرندههای شهری به شکلی عجیب اهلی شده بودند و به نظرم تعداد گربه در سطح مناطقی که من دیدم به شکلی عجیبی زیاد شده بود. مورد دیگه زیاد شدن و عادی شدن فرهنگ قهوه در سطح شهر بود که از یک کالای لوکس تبدیل به بخشی از زندگی مردم شده بود! اسم شرکت تاکسی های اینترنتی هم که به فرهنگ لغت همه خانواده ها اضافه شده بود!
عدم فاصله گذاری: یکی از مواردی که خیلی من را اذیت میکرد و اوایل باعث تعجبم میشد، عدم فاصله گذاری ها بود. آدم ها در پرداخت فاصله را رعایت نمی کردند و خیلی خیلی می چسبیدند از همه بدتر پرسیدن رمز توسط فروشنده یکی از مواردی است که خیلی عجیب بود! اینجام این را اضافه کنم به نظرم بعضی از قیمت ها بسیار بالا و غیر منطقی بودند. مورد دیگم به چشمم اومد که بدون هیچ پرسشی از شما فیلم میگرفتند و بدون اجازه فیلمت را به اشتراک میگذاشتند!
صف: هر جا وارد میشدم استرس و نگرانی شدیدی نسبت به آدم ها بابت عدم احترام به صف داشتم! در یک سفر بین راهی هم وارد رستورانی معروف شدم بعد از روبرو شدن با آدم هایی که به صف احترام نمیگذاشتند (با پوشش هایی بروز) تذکر دادم، سایرین به من گفتند ولشون کن حوصله داری و یکی از آن افراد مورد نظر هم به من گفت مگه نانوایی هست که صف باشه! اون یکی دیگم گفت ااا ببخشید حواسم نبود و یک دفعه شده! خلاصه همیشه با ورود به یک مرکز و رستوران استرس این را داشتم که این مشکل پیش نیاد و باید چطور عکس العمل نشان بدهم در حالی که من آدمی نیستم دوست داشته باشم عکس العمل نشان بدم.
نیروی کار: در بسیاری از مکانها و ادارات، کاری که بهطور معمول یک نفر انجام میدهد، توسط چند نفر انجام میشد و به نظرم دقیق هم انجام نمیشد که شاید با یک مدیریت بهتر، بهره وری و سطح خدمات بتونه خیلی تغییر کنه.
احترام به مشتری و برند سازی : در رستوران ها به نظرم احترام ها غیر واقعی شده بود (استفاده از کلمات مبالغه آمیز) که به دل نمی نشست که بیشتر حاصل تبلیغات اینستاگرامی بود تا دوست داشتن مشتری. عدم تمیز نگه داشتن محیط اطراف خانهها و مغازه ها گرفته تا عدم احترام به مشتریان در فروشگاهها با بازسازی نکردن خرابی ها و تمیز نکردن مغازه ها برای من لذت بخش نبود. به جای این موارد فقط استفاده از کلمات خاص یا برند سازی با زدن عکس سرشون در تابلو مغازه ها رایج شده بود! البته شاید گفته بشه بخاطر وضع اقتصادی بد است که به نظرم هزینه ها برای تجملات و عدم دادن امکانات به مشتری بیشتر یک مبحث فرهنگی است. مورد دیگری هم که خیلی به چشمم اومد استفاده از خانم ها به عنوان فروشنده در فروشگاه ها بود.
جمعیت مشتاق: حرمهای مذهبی بسیار بسیار شلوغتر از گذشته بودند و در میان موج جمعیت، احساس کوچکی و بیکرانی جهان به وضوح درک میشد.
با تمام مشکلات و سختیها، اما مردم همچنان شریف و مهربان باقی ماندهاند (محبتی که سال ها ازش دور بودم). در ضمن بعد از گذشت ده روز، همه چیز برایم عادی شد، بهجز رانندگی! هنوز هم باید در ماشین چشمانم را ببندم تا از استرس آن کم شود.