ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

گره زندگی

روزی فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کند  تا کودکان شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه کنان می گفت: خدایا این گره را از زندگی من بازکن همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

http://s2.picofile.com/file/7902525050/%DA%AF%D8%B1%D9%87_%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C.jpg

عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را!!! و با عصبانیت تمام، مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همان جا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

منبع: اینترنت

می دونستم حق با منه!

یک روز خانواده ی لاک پشت ها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ این که هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید، دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمیرم نمک بیارم!

http://s4.picofile.com/file/7890821070/%D9%85%DB%8C_%D8%AF%D9%88%D9%86%D8%B3%D8%AA%D9%85_%D8%AD%D9%82_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D9%86%D9%87_.jpg

متاسفانه گاهی زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دیم و هدفمون را فراموش می کنیم. گاهیم فقط بخاطر این که ثابت کنیم که درست می گیم و حق با ما بوده زندگیمون را خراب می کنیم و بهترین لحظات عمرمون را از دست میدیم. در مجموع بهتر در زندگی به هدفمون و کاری که باید انجام بدیم فکر کنیم و وقتمون را با تفکر به کارها و حرف های دیگران تلف نکنیم.

منبع متن اصلی: اینترنت

مشکل خودته به ما ربطی نداره!

http://s3.picofile.com/file/7883816769/%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84_%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AA%D9%87_%D8%A8%D9%87_%D9%85%D8%A7_%D8%B1%D8%A8%D8%B7%DB%8C_%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%87_.jpgموشی در خانه صاحب مزرعه تله موشی دید! به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توئه به ما ربطی نداره! ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید! از مرغ برایش سوپ درست کردند ! گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !گاو را برای مراسم ترحیم کشتند !و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت نگاه می کرد!!!!!
منبع: اینترنت


شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند.

منبع: اینترنت (در هیچ جا منبع ذکر نشده)


لباس دروغ

روزی دروغ به حقیقت گفت: مــــیل داری باهم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم، حقیقت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او راپوشید و فرار کرد.

از آن روز به بعد همیشه حقیقت عــــریان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

منبع: اینترنت