ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

نیش عقرب نه از ره کین است/اقتضای طبیعتش چنین است

حکیمی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزد... آن حکیم به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند! با این وجود حکیم هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند! مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟! حکیم گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!

منبع: اینترنت

استاد و دانشجو

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو که با استدلال استاد موافق نبود محترمانه اجازه خواست تا صحبت کند، استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استاد شان مغز ندارد.

منبع: نامشخص

فروش اعتقادات

یکی از مبلغان مذهبی که در یکی از مراکز دینی خارج از کشور کار می کرد و بیشتر عمرش را به این کار اختصاص داده بود تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی  ...گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید فردا خدمت می رسیم.

 تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام دینم را به بیست سنت می فروختم  ...این ماجرا را که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است. شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!

منبع: اینترنت


ایران سرزمین انسانیت

مردم واقعا نامرد شدند و فقط پول حرف اول را می زنه، دیگه کسی برای رفاقت و دوستی ارزشی قایل نیست، انسانیت سال هاست که مرده، اینا همش یک عده کارمند عقده ای هستند که فقط دوست دارند مردم را اذیت کنند، لعنت به این کشور و مردم نامردش یکی از دلایل رفتن من از این کشور خراب شده همین مردم بودن و آدمای دزدش، کسی اینجا برای من ارزش قایل نیست و ... حتما شما این جمله ها را بارها شنیده اید و شاید هم خودتون از این جمله ها استفاده می کنید و به آن اعتقاد دارید ولی آیا می دونید تو کشورتون معلم فداکار، آتش نشان فداکار، پلیس فداکار، سرباز فداکار، پستچی امانتدار، پزشک، رفتگر و راننده وظیفه شناس و ... دارید پس انقدر ها هم اوضاع بحرانی و سیاه نیست و در همین نزدیکی ها هنوز انسانیت وجود داره و عده ای حتی حاضرند برای آن جونشون و اعضای بدنشون را بدهند تا آن را به ما اثبات کنند ولی متاسفانه زندگی پر تنش امروزی اجازه نمیده این آدم ها را بخاطر سپرد و مجبوریم سریع فراموششون کنیم و فقط به مشکلاتمون فکر کنیم.

البته ضرب المثل دیگه ای هم هست که میگه پولدار همه را به کیش خود پندارد (با اندکی تغییر) و معمولا آدم هایی که به شدت و غیر عادی انتقاد می کنند و دیگران را متهم می کنند خودشان به این مشکلات دچار هستند و دنبال بهانه ای هستند که خود را توجیه کنند و همیشه با خود می گویند چون بقیه دزدن پس منم باید دزدی کنم (معمولا وقتی راننده تاکسی شروع به انتقاد می کنه و از شرایط سخت و قیمت های بالا می گه باید منتظر کرایه چند برابر بود) بخاطر همین به نظرم از آدمایی که بطور نامعقول و بی ربط شروع به انتقاد و توهین  می کنند باید به شدت دوری کرد چون علاوه بر این که مشکل دارند انسان های خودخواهی هستند و همه چیز را حق خود میدونند و برای بقیه ارزش قایل نیستند. گاهی خوبه از این آدما اعتقاداشون را بپرسیم و در صورت شباهت کمی در رفتارمون تامل کنیم.

*نام یادداشت را به این علت انتخاب کردم که نشون بده هنوز انسانیت در این کشور وجود داره و از اون دید ما بهترین مردم جهان هستیم ننوشتم.

بازمانده

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره ای کوچک خالی ازسکنه افتاد. او همیشه با دلی لرزان در نمازهایش دعا می کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه  روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد. فریاد زد "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین بکنی؟" دیگه من با تو کاری ندارم، دیگه نماز نمی خونم! با من که هر لحظه به یادت بودم چرا این کار را کردی؟! این بود جواب نمازهای شبم! و در همین احوال بود که به خواب رفت.

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: "شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟" آنها جواب دادند:"ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم.

منبع: متاسفانه نامشخص