مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام می داد که مرغ ها می کردند. برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند، قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد!
سال ها گذشت و عقاب پیر شد... روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز با بال های طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و گفت: "این کیست؟" همسایه اش پاسخ داد: "این عقاب است، سلطان پرندگان، او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.
منبع: مانند متن های قبلی متاسفانه نامشخص.
اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این پیرمرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است.
اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.
منبع: متاسفانه نامشخص، در صورت آگاهی لطفا اطلاع رسانی بفرمایید
واقعا باید مدیون خدا باشیم که زمان گاهی زود و گاهی دیر ولی بالاخره می گذره و باعث میشه اتفاقات ناگوار زندگیمون به مرور ایام به کتابخانه تاریخ سپرده شه! اما حیف، تاریخی که بهش کلی خاطرات ناگوار بد و خوب خود را به امانت سپردیم کمتر بهش توجه می کنیم این تاریخ پر خاطره تجارب زیادی داره ولی صد حیف و هزار حیف که باید همه چی را خودمون تجربه کنیم.
یکی از بندگان خوب ولی بی بصیرت خدا که در تمام لحظات عمرش مشغول عبادت آفرینندش بود عمرش در این دنیا به پایان رسید و وارد جهان آخرت شد تمام فرشتگان به علت عبادت های بسیار این مرد به استقبال این بنده رفتن و ورود او را به دنیای جاویدان تبریک گفتن در همین زمان از جانب خداوند خبری رسید به این عنوان که به این بنده که لحظه ای از عبادت من غافل نبود اجازه می دهیم که با تدبیر خودش منزلگاه جاویدانش را انتخاب کند! همه از این امتیاز ارزشمند متعجب شدن و گفتن حتما این مرد بهترین و خوش آب و هواترین قسمت بهشت را انتخاب می کند، ولی مرد بعد از شنیدن این امتیاز گفت باید تحقیق کنم و بسوی در بهشت راه افتاد جلوی در بسته بهشت یک موجود آراسته ایستاده بود آن مرد پرسید این محل چه ویژگی هایی دارد و آیا میشه در را باز کنی تا پشت این در را هم ببینم آن موجود هم در جواب گفت در را که نمی توانم باز کنم ولی اینجا دقیقا مانند توصیف های کتاب آسمانیت است! آن مرد هرچی التماس کرد که بحث یک عمر زندگیه و اگر اجازه نمیده بره تو حداقل کمی بیشتر بهشت را توصیف کنه ولی نگهبان هیچ کمک اضافی به مرد نکرد. مردم که دید نتیجه ای نمیگیره دوان دوان بسوی در جهنم حرکت کرد در نگاه اول با تعداد زیادی موجود زیبا و بسیار جذاب روبرو شد که در کمال تعجب بسیار خوش سخن و مهربان بودن مرد که فرصت را مهیا دید شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت جهنم چه جور جایی هست؟ موجود جذاب گفت جای بسیار عالی تمام هنرمندان وطنی و خارجی که تمام عمر دوست داشتی باهاشون عکس بندازی اینجان و هر شب اینجا پایکوبی می کنند و از هر نوشیدنی و غذایی هم که بخوای اینجا مهیاست در ضمن اینجا آزادی مطلق هستش و کسی بهت کار نداره که چی میگی، چی مینویسی و یا چی میپوشی! مرد تعجب کرد و گفت اما من جور دیگه شنیدم و خوندم! نگهبان هم تا متوجه شد مرد داره شک می کنه کمی در جهنم را باز کرد و انسان های مشهوری که در حال پایکوبی بودن را بهش نشون داد مرد هم تا این صحنه را دید سکوت کرد نگهبان هم حرفاشو ادامه داد و گفت تازه هرچی بری بالاتر اوضاع بهترم میشه حالا دیگه خودت میدونی! مرد هم نشست کمی با خودش فکر کرد و امکانات جهنم و بهشت را مقایسه کرد و در نهایت رای به جهنم اونم طبقه آخرش داد تعدادی از فرشتگان گفتن تصمیم به مشورت نداری اونم در جواب گفت بعد از این همه عبادت خودم میدونم که چی درسته! بعد از این انتخاب هزاران موجود زیبارو به استقبالش جهت انتخاب و انتقالش به جهنم آمدن، بعد از دیدن این صحنه ها کلی خدارو شکر کرد که تونسته بهترین انتخاب را بکنه! بالاخره بعد از ساعت ها تونست وارد جهنم بشه. به محضی که وارد شد در پشت سرش بسته شد و تعدادی نگهبان زشت و بد شکل اومدن این آدم را گرفتن و زنجیر به دست و پاش بستن و بردنش به طرف دیگ های جوشان این مرد هم که ترسیده و متعجب بود داد میزد پس اون همه حرفای خوب که زدین چی شد نگهبان جهنم هم در جوابش گفت هر چی بود تبلیغ بود اگر تبلیغات نباشه که کسی پیش ما نمیاد! و به همین راحتی این مرد با این همه عبادت به خواست خودش جز زیانکاران شد.
* تمام این داستان خیالی و حاصل تفکرات جناب زی می باشد.
تا چند سال پیش وقتی پشت چراغ قرمز بعضی چهار راه ها گیر می کردیم یک عده که ظاهرا نیازمند بودن به خودروهای در حال توقف می چسبیدن و تقاضای پول می کردن حالا یک عده بی محلی می کردن، یک عده توهین و یک عده هم به اون گدا می گفتن آقا به جای این مسخره بازیا برو کار کن ولی در نهایت بعد از هر توقف این قشر زحمتکش کلی پول جمع می کردن و شاید حداقل درآمدشون تو شهرای بزرگ معادل یک مهندس با چندین سال سابقه کار بود. ولی الان دیگه تقریبا اون صحنه های گذشته تکرار نمیشه یا کمتر اتفاق میفته، حالا نمیدونم وضع مالیشون خیلی بهتر شده که دیگه نیاز به این کارا ندارند و مشغول برج سازی و خرید وفروش دلار در صرافی ها هستن یا شهرداری خیلی خوب کار می کنه که بهشون اجازه فعالیت نمیده!
اما این سال ها بجای آن بازیگران زحمتکش، روزنامه فروشا و گل فروشا در سر چهار راه ها خودنمایی می کنند و مجبورند تو سرما و گرما بین خودروهای گران قیمت توی این هوای آلوده به دنبال فروش محصولات خود باشند و دیگه از تنبلی، دروغ، فریب و ادا در آوردن خبری نیست ولی برام بسیار جالبه و جای سواله، این آدما که دارند کار می کنند و زحمت می کشند ولی چرا مانند اون گداهای عزیز درآمد ندارند!؟ نمیدونم شاید اونام باید کمی دروغ بگند یا مظلوم نمایی کنند تا کمی درآمدشون بیشتر شه!! شایدم ما هنوز به صداقت عادت نکردیم.
* راستی تا حالا به این نکته توجه کردین که چراغ قرمز، ترافیک و ثانیه شمار به همون اندازه ای که برای ما اعصاب خورد کن هستش برای اون فروشنده چقدر لذت بخشه.