همیشه فکر می کردم می تونم شرایط را تغییر بدم (و باید تغییر بدم) بخاطر همین اکثر اوقات در خلاف جهت آب شنا می کردم و تا به اون چیزی که می خواستم برسم نمی رسیدم، فعالیتام را ادامه می دادم، سخت بود ولی باید می شد با وجود همه استرساش، خیلی وقتام نمی شد... تو این سال ها زندگیم همینجوری گذشت....گذشت و گذشت... اما روزگار بهم فهموند نباید این جوری فکر و عمل کنم... دیگه ایمان آوردم زندگی، زندگی است، فقط باید در جهت آب خوب شنا کرد (اون موقع است که همه چی تغییر می کنه) فقط همین... البته شایدم کم آوردم، راستش نمی دونم...
ﺑﭽﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﮐﯿﻒ ﺑﺨﺮﻡ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ...ﺗﺎ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﺪﻩ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﺮﻩ، ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ. ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺗﻮﻫﻤﺶ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ...ﺩﯾﭙﻠﻤﺷﻢ ﺑﺎﻣﻌﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﺨﺮﻡ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ...ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲﻣﯿﺨﻮﺍﻡ .ﺑﺎﺑﺎﺋﻪ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺁﺧﻪ ﺗﻮ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ...ﻭﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺮﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ... ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﺎﺑﺎﻫﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻔﺴﺎﯼ ﺁﺧﺮﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ .ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺖ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ .ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﭘﺴﺮﻩ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻫﯿﭽﮑﺴﻢ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﺍﻭﻧﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ. ﻓﺤﺶ ﻧﺪﻳن ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯿﻢ ﻣﺜﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ!
گاهی اتفاقات زندگیمون مثل همین توپ تنیس میمونه و تا آخرین لحظه که دارن میذارنمون تو قبر معلوم نمیشه که چی درسته چی غلطه اکثر اوقات هم هیچکی واقعیت را جز خدا نمی فهمه... گاهی باید ریسک کرد و گاهی هم اعتماد ... به نظرم به جای سرگرم شدن با سوال های فراوان و زجر کشیدن و از دست دادن وقت، فقط باید زندگی کرد...
کوفه خشکسالی شده بود. خیلی وقت بود باران نباریده بود .آمدند پیش حضرت علی علیه السلام. ایشان فرمودند: به فرزندم حسین علیه السلام بگویید برایتان دعا کند. آمدند پیش امام حسین علیه السلام. حضرت دعا کردند و باران بارید. خوشحال شدند. گفتند: جبران می کنیم... و چه زیبا جبران کردند، کوفیان !!!
یک هفته تا کنکور مانده بود. خیلی استرس داشت. به حرم امام رضا علیه السلام رفت. یا امام رضا برایم دعا کن تا پزشک شوم. او پزشک شد. گفت جبران می کنم و چه زیبا جبران کرد، با گرفتن دستمزدهای ناعادلانه!!!
منتظر جواب مناقصه بود. خدایا کمک کن این پروژه را بگیرم. برنده مناقصه شد، گفت: خدایا جبران می کنم...و چه زیبا جبران کرد با استفاده از مصالح نا مرغوب.
و این جبران کردن ها ادامه دارد....
امروز نوشته هام یک ساله شد. یک سال گذشت، بهتره بگم یک سال پیرتر شدم، شایدم باتجربه تر! گاهی سخت، گاهی تلخ، گاهی هم خوب و شیرین بالاخره هرچی بود گذشت، اون روزی که این وبلاگ را شروع می کردم، اصلا فکر نمی کردم موقعیت الانم این باشه! افکارم این باشه... کلی اتفاق افتاد که به نظرم درسته ظاهرا از درسم عقب افتادم، ولی برام خیلی آموزنده بود (این و نگم چی بگم ) مثلا فهمیدم هدفم از زندگی چیه (یکم برام مشخصتر شد) و یا موفقیت چیزی نیست که در بچگی و یا در مدرسه و خانواده برامون تعریف میشه و از همه مهمتر نقش خدا در اتفاقات زندگیم پر رنگتر شد و ...
یک روزایی به دلایلی (در یک وقت مناسب دلایل را توضیح میدم) دوست داشتم برم در یک دانشگاه آمریکایی معتبر درس بخونم اما یک روز به خودم اومدم و از خودم پرسیدم آخه چرا؟ آیا با این کارم از زندگی لذت می برم؟ آیا با رفتن به آمریکا به آرزوهایم می رسم؟ آیا ... تو این مدت با سوالای زیادی روبرو شدم و یک تغییراتی هم در زندگیم و افکارم دادم، خلاصه این که شاید درست از وقتم تو این مدت استفاده نکردم و بعضی از کارهام نیمه کاره موند ولی با این وجود تغییرات مثبتی در من ظاهرا ایجاد شد (البته هنوز وقت برای به پایان رسوندن کارای نیمه کارم دارم). در نهایت خوشحالم که تونستم تعدادی از نظرات و خاطراتم را در اینجا ثبت کنم و تعدادی خواننده هم جذب کنم. امیدوارم این وبلاگ ادامه داشته باشه.
*** امروز دانشگاه بودم با این که قصد نداشتم ولی مجبور شدم کارای فارق التحصیلیم را انجام بدم. جالب بود برام، فارق التحصیلی من هم زمان شد با سالگرد وبلاگ روزی که فکر می کردم (سال پیش) تابستونش ایران نیستم، ولی دقیقا یک سال بعد از اون تاریخ یک شروع مجدد را آغاز کردم....