ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

کی‌ میدونه چی‌ میشه؟

یک روز پیرمردی از خواب بیدار میشه و میبینه تنها اسبش که سرمایه زندگیش بوده فرار کرده! یک عده از مردم میگن ببین این طرف چی‌ کار کرده که خدا داره جریمش میکنه! تا این که بعده یک هفته اسب با ۲ تا اسب وحشی دیگه بر میگرده! یک عده از مردم مجدد حرفای قدیمشون را فراموش می‌ کنند و میگند خوش بحالش! یک عده دیگم میگن ما چقدر بدشانسیم! این همه کار کردیم خدا به این اسب مجانی‌ داده! خدا چرا مارو دوست نداری!؟ یک عده حسودم میگن این مرد آدم بی لیاقتیه، شاید اسب ها دزدی باشه! کمی‌ می‌گذره و پسر پیرمرد تلاش میکنه که اسب ها را پرورش بده و اهلی کنه! که یک روز از روی اسب میفته و پاهاش میشکنه! باز مردم فراموشکار میگن! معلوم نیست این پیرمرد داره تاوان کدام گناه را پس میده! خدا میخواسته امتحانش کنه! که اونم مردود شده!  یک عده هم میگن خدا را شکر که ما جای پیرمرد نیستیم (تا دیروز می خواستن جای پیرمرد باشند)! حسودام دلشون از این اتفاق خنک میشه! تا این که یک روز حاکم میاد تو شهر و همهٔ جوونا را بجز پسره پا شکستهٔ پیرمرد، برای اجباری میبره! باز ادمای‌ فراموشکار میگن خوش به حال پیرمرد، پسرش که عصای دستشه براش موند! خدا چقدر دوستش داره! چرا خدا ما رو دوست نداره ما که همیشه واجباتمون را انجام دادیم! ما که از اون بنده‌ی بهتری بودیم! خداجون، چرا ما جای اون نیستیم!؟ چرا ما انقدر بدبختیم!؟ و این داستان همین طوری تا آخر دنیا ادامه داره! ولی‌ میدونید هر دفعه وقتی‌ از پیرمرد نظرش را در مورد این اتفاقا مپرسیدن، چی‌ میگفته؟ فقط همین جمله: انشالله خیر باشه!

http://s2.picofile.com/file/7902158167/%DA%A9%DB%8C%E2%80%8C_%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86%D9%87_%DA%86%DB%8C%E2%80%8C_%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87%D8%9F.jpg

حالا واقعا به حرف بقیه مردم کار ندارم ولی‌ خودمون جای پیرمرد بودیم چی‌ می‌ گفتیم!؟ احتمالا بعد هر اتفاق خوشحال یا افسرده می شدیم! و فکر می کردیم خدا مارو خیلی‌ دوست داره! و این نعمت پاداش اعمال درسته ماست! بعد مدتیم خدا را فراموش می کردیم و وقتی‌ که مجدد اتفاق بدی برامون اتفاق می‌افتاد خدا برامون جلوه گر میشد و تازه یادش میفتادیم! متاسفانه گاهی فکر می‌ کنیم زیبایی های دنیایی که دنبالشون هستیم و براشون یک عمر وقت میذاریم به خیرمون هستن و بعد که به دستشون میاریم کلی از خدا تشکر می‌ کنیم!! بعدم با خودمون احتمالا می‌ گیم: حتما روش زندگیم درسته که خدا اینارو به من داده (حالا مثلا اون چیزی که بدست آورده ایم در تضاد با خواسته های خداست)! من از بقیه نزد خدا عزیزترم! ولی‌ بعدش همون چیزی که براش جالبه باعث ضررش میشه (حالا طبق تفسیر این فرد خدا بد میشه)! کلا گاهی، هم خودمون را میذاریم سر کار و هم خدای خودمون را! البته این واضح هستش که خداوند همهٔ بنده هاش را دوست داره! ولی‌ قرار نیست هرچیزی که ما دوست داریم باعث خیرمون باشه! و خدام برامون اون را بخواد! برای مثال شاید امسال هیچ پذیرشی از جاهای خوب نگیریم بعدم بگیم خدا خواسته (شاید واقعیت این باشه که ما تلاشمون را نکردیم و واقعا خواسته خدا این نبوده) و یک سال بعد دوباره اپلای کنیم و از برکلی فول فاند شیم! بعد با خودمون بگیم این حتما خواسته خدا بوده! و خدا مارو یک سال عقب انداخت تا ما به اینجا برسیم! ولی‌ خوب از کجا معلوم برکلی باعث خیرمون بشه! ظاهرش قشنگه ولی‌ بعدش را کی‌ میدونه چی‌ میشه! به نظرم خدا عدالت داره! اگر سیب را بندازی بالا به علت جاذبه زمین میاد پایین! کارای ما هم خوب یا بد، جلو میره! فقط ما باید توکل داشته باشیم و نیتمونم خیر باشه و خودمون و همون لحظه را در نظر نگیریم!

یک نکتهٔ مهم دیگه هم هست که باید بهش توجه کنیم! اونم اینه که باید همیشه خوشبین باشیم! چون ما که فقط از لحظهٔ خود اگاهیم و نمیدونیم بعدا چی‌ پیش میاد! باید همیشه دعا کنیم که اتفاقای خوبی برامون بیفته! و هر اتفاق و ماجرا که درگیرشون میشیم، باعث خیر نهاییمون بشه! (متاسفانه انقدر سرگرم زندگی‌ هستیم، یادمون رفته اخرتی هم هست) هر چند خیلی‌ سخته ولی‌ امیدوارم حداقل حرفای خودم را فراموش نکنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد