یکی از افتخارات استادم این هست که برخلاف استادهای یک بعدی دانشگاه ما! مستقیما به آکادمیا نیامده (وارد فضای دانشگاه نشده) و از صنعت وارد دانشگاه شده است. استادم اخیرا تعریف می کرد در زمانی که در شرکت شِل همراه با یازده نفر دیگر استخدام شده بودند، قرار بوده همه استخدامی های دارای مدرک دکتری باشند. البته بعد از شروع کار یک نفر با مدرک ارشد کار خود را در تیم آن ها شروع کرده (که به نظر استادم احتمالا اشتباهی در استخدام رخ داده بوده)! بعد از یک سال از شروع کار در جلسه ارزیابی همه یازده نفر با مدرک دکترا با دانستن فقط مشکل در حال گزارش راه حل و خروجی کارشون بودند اما اون فرد با مدرک ارشد بعد از یک سال همچنان بدنبال مربی بوده که بهش آموزش بده که اصلا مشکل چی هست! چه رویکردی باید داشته باشه، چطور پیش بره و برای مشکل چگونه راه حل پیدا کنه!
به گفته استادم فلسفه نظام تحصیلی هلند با توجه به نیازهای صنعت شکل گرفته و به گونه ای تعریف شده تا دانشجویان دکتری به طور کلی رها باشند تا یاد بگیرند بطور مستقل (و خود مختار) مشکل را بشناسند و راه حل را برای آن پیدا کنند. به همین خاطر پوست دانشجویان دکتری را میکنند تا صنعت هلند با خلا روبرو نشود! البته نمیدونم این درست هست یا خیر برای اینکه در انگلستان دکتری سه ساله هست و فکر نمیکنم صنعتشون هم مشکلی داشته باشه! به هر حال با توجه با این رویکرد و فلسفه برای موفق شدن در نظام تحصیلی هلند در مقطع دکتری باید تمرکز بسیار بالایی بر روی کار داشت. که این تمرکز برای دانشجویان خارجی اصلا کار ساده ای نخواهد بود مخصوصا اگر بخواهند یک فرد طبیعی و چند بعدی باقی بمانند.
استادم در انتهای خاطره اش به یک مورد دیگم اشاره کرد: در روز اول کار به او یک گلدان هدیه دادند ولی استادم بعد از یک ماه بعد از انتقال گلدان خشک شده به سطل زباله توسط منشی متوجه گلدان در اتاق می شوند که به نظرشون نشان دهنده تمرکز بالا ایشان بر روی حل مشکل بوده! راستش در این سال ها، استادم دقیقا مانند همان گلدان با من رفتار کرد.
چند ماه پیش در اوج فشار کاری برای استراحت از دفترم رفتم بیرون و یک چایی گرفتم و در یکی از راهروهای طبقه اول دور از محل دپارتمان نشستم که هم استراحتی کنم و هم ذهنم را از فضای کار خارج کنم، نمیدونم به چی (احتمالا خانواده و آینده) ولی رفتم تو فکر خیلی عمیق از همون فکرهایی که به یک جا زول میزنی و نمیفهمی دوروبرت چه خبره! تو فکر بودم که دوتا از دانشجوهای دکترا دپارتمانمون سر رسیدند و از شکل من که شبیه مجسمه شده بود زدن زیر خنده (که توجه من را برگردوندند به دنیا) کنار من نشستند که استراحت کنند که بعد از سال ها، میگرن یکیشون عود کرد! شروع کردیم به صحبت که شاید درگیری های زیاد این روزهاش (کاری و صنفی) فراموش بشه و دردش کم شه، اون یکی از استرس زیادش گفت از فشار زیادی که روش هست و از اینکه کار سخت جسمی را به جون خریده و اعتراضی نمیکنه تا مطمئن بشه، میتونه مدرک دکتراش را بگیره!!! صحبت از بچه های دیگه شد و مشکلاتمون که فشارها روی دانشجویان گاهی اوقات غیر استاندارد هست!!! و حتی گاهی خطر جانی داره (بعضی کارهای آزمایشگاهی) و اگر به این موارد توجه نشه شاید به خودکشی هم ختم بشه (بخاطر افسردگی).
از نوع نگاه بچه ها به دکترا گفتیم، که فلانی فقط بر روی خودش تمرکز کرده (بی تفاوت به اطراف و مشکلات) و دیگری علاوه بر کار خود نگران مشکلات صنفی و روحی دیگر همکاران. با این همکار (که میگرنش اذیتش میکرد) که اتفاقا در انجمن ها زمانی با هم فعال بودیم به این نقطه رسیدیم که کمک کردن خوب هست ولی باید تحمل ترکش های دردناک اون را هم داشته باشی، باید بدونی اون افرادی که از نظر ما بی خیالند (تمرکز رو کار شخصی خود دارند) احتمالا در زندگی ظاهری از ما جلوترند ولی خوب باید شرح صدر هم داشت و و نباید خودمون را با کسی مقایسه کنیم! در نهایت صحبت دوستم به این نقطه رسید که میدونم فشار کاریمون خیلی حتی برای بعضی غیر انسانی هست ولی آمدیم مدرک بگیریم حتی مجبور باشیم جلوی در بشینیم و قلاده ای بندازند دور گردنمون (موافق این نظر نیستم البته)! و از این گفت که در کشورش بعضی از اساتید از دانشجویانشون میخوان که ماشیناشون را بشورند، در نتیجه آماده انجام هر کار دردناکی هست!. ظاهرا همه به این اعتقاد دارند یا اعتقاد آوردند که اومدیم به یک دانشگاه شناخته شده تا درس بخونیم و باید به همان اندازه بهایی را بدهیم.
در حال این صحبت ها و انتقاد از سیستم و اساتید بودیم که ناگهانی استاد این دو دانشجو سر رسید و لبخندی زد و ما هم حرفمون را عوض کردیم و برگشتیم به اتاقامون...
این روزها در دانشکاه خیلی صحبت از برابری جنسیتی است به این معنا که تعداد کارکنان مرد و زن باید هم برابر باشند. دو سال پیش در دپارتمان مردانه ما تلاش کردند که کمی این خلا را پر کنند با توجه به اینکه محیط به طور اکثریت مطلق مردانه بود در نتیجه قرار شد در تمام پوزیشن های جدید کاری (برای استخدام)، خانم ها را برای استاد شدن در الویت قرار بدهند.
اساتید استخدام شدند ولی برای اینکه به این هدف برسند، افراد را از رشته ها و تخصص های دیگر آوردند (چون در این سال ها نیروی خانمی پرورش نیافته بود)... در یکی از پوزیشن ها با اینکه افرادی متخصص اقدام کرده بودند پوزیشن را به تنها خانم اقدام کننده غیر متخصص دادند! تا در پایان سال به مدیران بالا دست آقا آمار بدهند ما برابری جنسیتی داریم! بسیارم عالی بالاخره باید از جایی شروع کرد...
حالا چه اتفاقی افتاد؟! تعدادی تشریف آوردند که اصلا با موضوع آشنایی ندارند (و نمی خواستند آشنایی پیدا کنند) و اصلا علاقه ای به انجام کارهای آزمایشگاهی ندارند (کارهای منجر به خروجی برای صنعت و مردم، و نه فقط کار برای مقاله) خلاصه بعد یک سال و نیم یک نفر استعفا داد، یک نفر با همکارای بخشش در حال دعوا است و دیگری به سختی (با توجه به نا آشنایی به محیط) در تلاش برای اثبات خود در محیط کاملا رقابتی...
قسمت جالب قضیه این هست که در پست های بالای مدیریتی تمام روسا مرد هستند (بالای سیستم)!!! همچنین دانشجوهای ورودی در مقطع کارشناسی تا دکترا اکثریت مطلق مرد هستند (پایین سیستم) حالا اصرار که این وسط پنجاه پنجاه بشن را نمیشه متوجه شد!!! آیا این روش راه گشاست؟ یا فقط برای گزارش های سالانه است! البته باید توجه کرد مثلا در بعضی دپارتمان ها بیشتر خانم ها مشغول کار هستند! ولی در دپارتمان ما بیشتر آقایان...
به نظرم به جایی که ببینند مشکل کجاست و نیروی علاقه مند از مقطع کارشناسی برای رشته و دپارتمان ما تربیت کنند (و همچنین دادن مشوق های بیشتر به خانم ها برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا) و فضا را برای خانم ها سالم کنند (کاملا ناسالم از نظر کاری و رفتاری) تا در دراز مدت نیروهای مناسب تربیت و علاقه مند شوند فقط نگران آمار آخر سال هستند. طنز تلخ هم اینکه این اساتید خانم نیز بعد از شروع کار، مجددا نیروی آقا استخدام کردند! چون میدانستند در واقعیت برای مدیران مرد! بالادست نتیجه نیاز است و باید متخصص ترین فرد را در بین افراد موجود انتخاب کرد....! در نتیجه سیستم به همان شکل معیوب ادامه پیدا کرد! البته ظاهرا (در آمارها) بهتر شده است...
راستش در مورد این موارد واقعا نمیشه در چند خط صحبت کرد چون واقعا چند بعدی است ولی به نظرم در دانشگاه باید الویت دانش و توانایی ارایه آن باشه نه جنسیت چون صحبت از تربیت یک نسل است ولی مفهوم دانشگاه حداقل در جایی که من هستم بیشتر تبدیل شده به یک اداره، که یک عده در آن به عنوان کارمند برای مشتری های آن (دانشجویان) کار می کنند.
اوایل کرونا یک استاد از یک کشور بزرگ آسیای شرقی به گروهمون اضافه شد. از همه بیشتر سن کم ایشان برای من جالب بود که در سن سی و یک سالگی و بدون داشتن پست داک و با خواندن دکترا مستقیم و در یک تخصص نامربوط تونسته بود به این شغل برسه در حالی که من هنوز در حال تلاش بودم که درسم را تمام کنم! یک روز با یکی از بچه های گروه که از همان کشور (بعدا فهمیدیم) بود در مورد این استاد صحبت کردم و میخواستم در موردشون بیشتر بدونم چون به نظرم خیلی عجیب و گاهی بی ادب بود مثلا سرزده تو هر اتاقی میرفت و از دانشجوها میخواست (انتظار داشت) تا براش مقاله بنویسن (به همان شکل بدوی که اسمش اول باشه)!!! و...
واقعا برای من جای سوال بود که این رفتارها برای هموطنانش طبیعی هست یا خیر! همکارم گفت برای من هم غیر عادی است و راستش، مادرم گفته ازش فاصله بگیر!! گفت مادرم گفته خانمی که در این سن از کشور محافظه کار ما میتونه بیاد خارج کشور، استاد بشه حتما آدم خطرناکی هست و بقیه را به شکل پله میبینه! من تعجب کردم که چه حرف عجیبی مادرش زده!!! ولی تجربه ایشون کاملا درست بود و در ادامه هم به این نوع نگاه، من هم اعتقاد پیدا کردم....!!!
همان اول مشخص شد ایشون سنگاپوری نیستند و فقط مدتی در آن کشور ساکن بودند و فقط بخاطر اینکه احتمال داده بودند کشور مبداشون میتونه در رزومشون تاثیر منفی بگذاره آن را پنهان کرده بودند! از هر فردی که رد میشد سعی می کردند یک چیزی بکشند بیرون! اصلا اصلا با موضوع کاری آشنا نبود و در حالی که کار ما در ارتباط مستقیم با آزمایشگاه است اصلا دوست نداشتند پاشون را در آزمایشگاه بگذارند (البته در رزومه چندتا اختراع داشتند که به قول خودشون به هیچ دردی نمیخورد!). هر کار بی اهمیتی را در لینکدین پوشش می دادند (کارهایی که از نظر من بی اهمیت بودند را بسیار بزرگ می کردند که البته این روزها خیلی در لینکدین زیاد شده) و در همان ماه اول در هر ایونتی سخنران بودند و در مجله دانشگاه از ایده های جدیدشون مینوشتند و مصاحبه می کردند در حالی که توانایی مدیریت دانشجو خودشان را هم در آن زمینه کاری نداشتند (در نهایت هم، آن دانشجو نابود و سرگردان شد!!! هرچند که آن دانشحو هم مرتبط به کار نبود و چرخه باطل شکل گرفته بود)!!! در حالی که میدانستیم اصلا هیچ ایده عملی برای کار ندارند و اصلا از رشته آگاهی ندارد و فقط با رزومه سازی جلو امدند (به این معنا نیست بی سواد هستند برای این شغل مناسب نبودند)....
برای من و همکارانم خیلی جالب شده بود که آیا این شکل کار، جواب میده ....؟ بالاخره یک روز آمدند و گفتند استعفا دادم! گفت چون در سنگاپور استاد شدم و اونجا به خانواده نزدیکترم و ... ولی همه میدانستیم فهمیده بود اینجا با رزومه سازی و در یک رشته ای که در آن تخصص ندارد کار جلو نمیرود و باید واقعا جنگنده بود (کار با لذت و آرامش جلو نمیرود)... ظاهرا فقط آمده بودند بیایند اینجا عکس بندازند و بروند (ماجرای معروف داماد بیل گیتس)! ولی بدون شک کسانی که او را نمیشناسند با خواندن داستان های به اشتراک گذاشته اش در وبسایت دانشگاه ما و در لینکدین از نخبگی او (جوری که خود را ارایه داده بود) به وجد خواهند آمد...
راستش همانطور که مادر دوستم گفته بود الان به این معتقدم یک انسان شرافتمند برای رسیدن به موقعیت های مختلف باید بهای لازم را بدهد و این روزها در اطرافیانم وقتی میبینم فردی در زندگی خود سرعت بالاتری از روند طبیعی جامعه دارد احتمال زیادی میدهم حتما چیزی سر جایش نیست و حقی خورده شده است. بدون شک، این افراد هم سیستم را خراب می کنند (حتی بعد ار خروج سال ها طول می کشد اثرشون از بین بره) و هم فرهنگ کاری را مسوم. راستی اگر هم ریزبین باشید میتونید به این فکر کنید این چه سیستمی است که همچین فردی میتواند وارد آن شود!