ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

سفرنامه هلند – روزگذشت

بعضی روزها در این کشور هوا به حدی مه آلود میشد که حتی جلو پاتم نمی تونستی ببینی ولی یک روز که از خواب بیدار شدم پرده را کنار زدم تا ببینم هوا بارونیه یا نه با منظره کاملا عجیبی روبرو شدم (تمام فضا نارنجی بود که احتمالا بخاطر همراهی مه و نور خورشید چنین تصویری ایجاد شده بود)! انقدر هوا عجیب بود که به نظرم رسید خواب می بینم و رفتم مجدد خوابیدم و بعدا فهمیدم چه منظره زیبایی را از دست دادم. صبح بعد از روشن شدن کامل هوا برای پیاده روی بیرون رفتم که در کنار پیاده رو و در کنار یک خودرو پارک شده یک کیف پول پیدا کردم، اطرافم را نگاه کردم ولی در اون روز به علت تعطیلی کسی تو خیابون نبود ترجیحم دادم به کیفه نه نزدیک شم نه دست بزنم و به فکرم رسید به یکی از ساختمان های اطراف اطلاع بدم که خودشون به پلیس اطلاع بدهند که به خونه روبروی خودروی پارک شده مراجعه کردم، زن و شوهر مشغول خوردن صبحانه بودند که با اشاره من مرد به بیرون آمد (از بیرون داخل خونه دیده میشد) و من هم بعد از گفتن ماجرا رفتم کیف را آوردم و بهش تحویل دادم که مرد کلی خوشحال شد و رفت زنش و صدا کرد (یک لحظه فکر کردم از اونجایی که اونجا هرکس چیزی پیدا کنه مال خودشه اینام دارند گولم می زنند) در نهایت متوجه شدم خودروی پارک شده مال خانومش بوده که موقع پیاده شدن کیفش از دستش افتاده. بعد از خداحافظی به مسیر خودم ادامه دادم که به یک بی خانمان مواجه شدم که از من! تقاضای کمک می کرد.

 در ادامه بعد از رسیدن به  یک قبرستان (شامل قبرستان قدیم وجدید)  کنجکاو شدم که درون محوطش را ببینم که بعد از کلی تلاش در ورودی آن را پیدا کردم و کمی وقت خودم را در این قبرستان خلوت گذاراندم، بعد از خواندن فاتحه برای مردگان مجدد به مسیر خود ادامه دادم.

در نهایت به یک پارک رسیدم که کلی پرنده در درون آن زندگی می کردند بعد از نزدیک شدن به آن ها همشون به سمتم به امید غذا هجوم آوردند و من هم مجبور شدم نا امیدشون نکنم! از اونجایی هم که شنیده بودم این پرندگان متعلق به ملکه هستند و کسی نباید بهشون آسیب برسونه کمی ترسیدم! با خودم گفتم یک بار این نونایی که دارم بهشون میدم باعث مرگشون نشه (چند وقت تو کیفم مونده بود)!

بعد از کمی استراحت بر روی صندلی پارک مجدد بارون شروع شد (اگر بارون نیاد باید تعجب کنی) باد هم که از قبل داشت می وزید و من هم از اون جایی که روز تعطیل بود و پرنده در شهر پر نمی زد (در روز های استراحت واقعا استراحت می کنند و شهر کاملا خالی میشه) خودم را سریعتر به محل اقامتم رسوندم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد