ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

وعده

http://s4.picofile.com/file/7987107846/vade_drugh.jpgپادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت، دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی می دهد، به او گفت سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم. پادشاه گفت: به قصرم می روم و یک لباس گرم با خودم میاورم، پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد، فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود، من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم، اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد. (منبع نامشخص)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد