ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

اجبار در برابری

این روزها در دانشکاه خیلی صحبت از برابری جنسیتی است به این معنا که تعداد کارکنان مرد و زن باید هم برابر باشند. دو سال پیش در دپارتمان مردانه ما تلاش کردند که کمی این خلا را پر کنند با توجه به اینکه محیط به طور اکثریت مطلق مردانه بود در نتیجه قرار شد در تمام پوزیشن های جدید کاری (برای استخدام)، خانم ها را برای استاد شدن در الویت قرار بدهند.

اساتید استخدام شدند ولی برای اینکه به این هدف برسند، افراد را از رشته ها و تخصص های دیگر آوردند (چون در این سال ها نیروی خانمی پرورش نیافته بود)... در یکی از پوزیشن ها با اینکه افرادی متخصص اقدام کرده بودند پوزیشن را به تنها خانم اقدام کننده غیر متخصص دادند! تا در پایان سال به مدیران بالا دست آقا آمار بدهند ما برابری جنسیتی داریم! بسیارم عالی بالاخره باید از جایی شروع کرد...

حالا چه اتفاقی افتاد؟! تعدادی تشریف آوردند که اصلا با موضوع آشنایی ندارند (و نمی خواستند آشنایی پیدا کنند) و اصلا علاقه ای به انجام کارهای آزمایشگاهی ندارند (کارهای منجر به خروجی برای صنعت و مردم، و نه فقط کار برای مقاله) خلاصه بعد یک سال و نیم یک نفر استعفا داد، یک نفر با همکارای بخشش در حال دعوا است و دیگری به سختی (با توجه به نا آشنایی به محیط) در تلاش برای اثبات خود در محیط کاملا رقابتی...

قسمت جالب قضیه این هست که در پست های بالای مدیریتی تمام روسا مرد هستند (بالای سیستم)!!! همچنین دانشجوهای ورودی در مقطع کارشناسی تا دکترا اکثریت مطلق مرد هستند (پایین سیستم) حالا اصرار که این وسط پنجاه پنجاه بشن را نمیشه متوجه شد!!! آیا این روش راه گشاست؟ یا فقط برای گزارش های سالانه است! البته باید توجه کرد مثلا در بعضی دپارتمان ها بیشتر خانم ها مشغول کار هستند! ولی در دپارتمان ما بیشتر آقایان...

به نظرم به جایی که ببینند مشکل کجاست و نیروی علاقه مند از مقطع کارشناسی برای رشته و دپارتمان ما تربیت کنند (و همچنین دادن مشوق های بیشتر به خانم ها برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا) و فضا را برای خانم ها سالم کنند (کاملا ناسالم از نظر کاری و رفتاری) تا در دراز مدت نیروهای مناسب تربیت و علاقه مند شوند فقط نگران آمار آخر سال هستند. طنز تلخ هم اینکه این اساتید خانم نیز بعد از شروع کار، مجددا نیروی آقا استخدام کردند! چون میدانستند در واقعیت برای مدیران مرد! بالادست نتیجه نیاز است و باید متخصص ترین فرد را در بین افراد موجود انتخاب کرد....! در نتیجه سیستم به همان شکل معیوب ادامه پیدا کرد! البته ظاهرا (در آمارها) بهتر شده است...

راستش در مورد این موارد واقعا نمیشه در چند خط صحبت کرد چون واقعا چند بعدی است ولی به نظرم در دانشگاه باید الویت دانش و توانایی ارایه آن باشه نه جنسیت چون صحبت از تربیت یک نسل است ولی مفهوم دانشگاه حداقل در جایی که من هستم بیشتر تبدیل شده به یک اداره، که یک عده در آن به عنوان کارمند برای مشتری های آن (دانشجویان) کار می کنند.

آدم های خطرناک

اوایل کرونا یک استاد از یک کشور بزرگ آسیای شرقی به گروهمون اضافه شد. از همه بیشتر سن کم ایشان برای من جالب بود که در سن سی و یک سالگی و بدون داشتن پست داک و با خواندن دکترا مستقیم و در یک تخصص نامربوط تونسته بود به این شغل برسه در حالی که من هنوز در حال تلاش بودم که درسم را تمام کنم! یک روز با یکی از بچه های گروه که از همان کشور (بعدا فهمیدیم) بود در مورد این استاد صحبت کردم و میخواستم در موردشون بیشتر بدونم چون به نظرم خیلی عجیب و گاهی بی ادب بود مثلا سرزده تو هر اتاقی میرفت و از دانشجوها میخواست (انتظار داشت) تا براش مقاله بنویسن (به همان شکل بدوی که اسمش اول باشه)!!! و...

واقعا برای من جای سوال بود که این رفتارها برای هموطنانش طبیعی هست یا خیر! همکارم گفت برای من هم غیر عادی است و راستش، مادرم گفته ازش فاصله بگیر!! گفت مادرم گفته خانمی که در این سن از کشور محافظه کار ما میتونه بیاد خارج کشور، استاد بشه حتما آدم خطرناکی هست و بقیه را به شکل پله میبینه! من تعجب کردم که چه حرف عجیبی مادرش زده!!! ولی تجربه ایشون کاملا درست بود و در ادامه هم به این نوع نگاه، من هم اعتقاد پیدا کردم....!!!

همان اول مشخص شد ایشون سنگاپوری نیستند و فقط مدتی در آن کشور ساکن بودند و فقط بخاطر اینکه احتمال داده بودند کشور مبداشون میتونه در رزومشون تاثیر منفی بگذاره آن را پنهان کرده بودند! از هر فردی که رد میشد سعی می کردند یک چیزی بکشند بیرون! اصلا اصلا با موضوع کاری آشنا نبود و در حالی که کار ما در ارتباط مستقیم با آزمایشگاه است اصلا دوست نداشتند پاشون را در آزمایشگاه بگذارند (البته در رزومه چندتا اختراع داشتند که به قول خودشون به هیچ دردی نمیخورد!). هر کار بی اهمیتی را در لینکدین پوشش می دادند (کارهایی که از نظر من بی اهمیت بودند را بسیار بزرگ می کردند که البته این روزها خیلی در لینکدین زیاد شده) و در همان ماه اول در هر ایونتی سخنران بودند و در مجله دانشگاه از ایده های جدیدشون مینوشتند و مصاحبه می کردند در حالی که توانایی مدیریت دانشجو خودشان را هم در آن زمینه کاری نداشتند (در نهایت هم، آن دانشجو نابود و سرگردان شد!!! هرچند که آن دانشحو هم مرتبط به کار نبود و چرخه باطل شکل گرفته بود)!!! در حالی که میدانستیم اصلا هیچ ایده عملی برای کار ندارند و اصلا از رشته آگاهی ندارد و فقط با رزومه سازی جلو امدند (به این معنا نیست بی سواد هستند برای این شغل مناسب نبودند)....

برای من و همکارانم خیلی جالب شده بود که آیا این شکل کار، جواب میده ....؟ بالاخره یک روز آمدند و گفتند استعفا دادم! گفت چون در سنگاپور استاد شدم و اونجا به خانواده نزدیکترم و ... ولی همه میدانستیم فهمیده بود اینجا با رزومه سازی و در یک رشته ای که در آن تخصص ندارد کار جلو نمیرود و باید واقعا جنگنده بود (کار با لذت و آرامش جلو نمیرود)... ظاهرا فقط آمده بودند بیایند اینجا عکس بندازند و بروند (ماجرای معروف داماد بیل گیتس)! ولی بدون شک کسانی که او را نمیشناسند با خواندن داستان های به اشتراک گذاشته اش در وبسایت دانشگاه ما و در لینکدین از نخبگی او (جوری که خود را ارایه داده بود) به وجد خواهند آمد...

راستش همانطور که مادر دوستم گفته بود الان به این معتقدم یک انسان شرافتمند برای رسیدن به موقعیت های مختلف باید بهای لازم را بدهد و این روزها در اطرافیانم وقتی میبینم فردی در زندگی خود سرعت بالاتری از روند طبیعی جامعه دارد احتمال زیادی میدهم حتما چیزی سر جایش نیست و حقی خورده شده است. بدون شک، این افراد هم سیستم را خراب می کنند (حتی بعد ار خروج سال ها طول می کشد اثرشون از بین بره) و هم فرهنگ کاری را مسوم. راستی اگر هم ریزبین باشید میتونید به این فکر کنید این چه سیستمی است که همچین فردی میتواند وارد آن شود!

سفرنامه لیسبون

لیسبون شهری خوش رنگ، زیبا و آرام که خون گرمی مردمانش حتی با وجود شرایط نامناسب اقتصادی تجربه متفاوت و خاطر انگیزی را به هر بازدیدکننده ای می دهد. با توجه به سفر کوتاه چندروزه موارد زیر به نظرم در مورد لیسبون بیشتر به چشم آمد:

شهر

در نگاه من به عنوان یک گردشگر شهر لیسبون بسیار منظم و تمیز و دارای سازه های زیربنایی مناسبی است که همه این موارد بر خلاف انتظار من با توجه به شرایط سخت اقتصادی پرتغال بود (نسبت به کشورهای اروپای شمالی). به طور کامل حس میشد که در این شهر شهرداری و مدیریت شهری وجود دارد. همچنین معماری متفاوت، هنر کاشی کاری و پیاده روهای شهر که دارای سنگ فرش (به نوبه خود منحصر به فرد) هستند لیسبون را متفاوت می کنند. سازه های مترو بسیار تمیز و نوساز (برخلاف مترو شهرهای بزرگ اروپایی) و اگر اشتباه نکنم دارای زمانبندی بسیار دقیق بود. همچنین دیدن استفاده از چوب پنبه به عنوان لایه نشیمنگاه صندلی در متروهای لیسبون ایده ای سبز و خلاقانه ای بود (این کشور تولید کننده چوب پنبه می باشد). در مجموع به نظرم توان مالی عوض کردن خیلی از امکانات و سازه های زیربنایی را ندارند اما با توجه به تعمیر و نگهداری، همه این موارد خوب کار می کنند. همچنین به نظرم در کار و تولیدات از تجمل به دور هستند ولی اگر بخواهند کاری را انجام بدن به ریزه کاری ها توجه (بسیاری) میکنند و درست انجام میدهند.

مردم

در مجموع به نظرم (سفر کوتاه چند روزه) پرتغالی ها مردمانی آرام (البته سرمربی های پرتغالیمون کمی متفاوت به نظر میان)، خونگرم، صبور و ساده زیستی هستند، هرچند در لیسبون به نظرم آدم ها خسته از فشار مالی بودن ولی همچنان به نظرم (چند تجربه) با معرفت بودند (چیزی که کمتر در اروپا دیده میشه). راستش با توجه به داشتن سابقه استعمار و داشتن آثار و یادبودهایی به نام آن افراد، رفتار دوستانه مردمان این سرزمین به من حس دوگانه ای را میداد. در ضمن انتظار بیشتری از حضور نمادهای مسیحیت در جامعه و مکان های مختلف داشتم. همچنین با توجه به مستعمرات گذشته حضور رنگین پوستان در جامعه مشهود بود و به نظرم از نظر فیزیکی بسیار بسیار شبیه ما بودند و البته قد آدم ها نسبت به سایر کشورهای اروپایی (که تا الان سفر کردم) کوتاهتر بود و به نظرم تعداد ادم های خیلی کوتاه هم در جمعیتی که در روزهای سفر باهاشون روبرو شدم کم نبود.

حمل و نقل

با توجه به تپه های بسیار در این شهر با وجود مسیر دوچرخه، دوچرخه سواری اصلا رایج نیست (با توجه به شیب مسیر). برای رفت و آمد میتوانید از قطار، تاکسی، مترو، اتوبوس، ترم و در مسیرهای با شیب زیاد از بالابرها استفاده کنید ولی به نظرم استفاده از ماشین شخصی و یا تاکسی های اینترنتی (قیمت مناسب) در این شهر یک ضرورت است. هزینه سوخت هم برخلاف حقوق های کمترشون (نسبت به اروپای شمالی) ارزان نبود. یکی از نکات جالب برای من یک بار مصرف نبودن بلیت های یک سفره بود و امکان شارژ مجدد کارت مهیا بود (استفاده مجدد کارت). همچنین همانطور که اشاره شد ایستگاه های مترو بسیار بزرگ تمیز و هرکدام دارای تِم منحصر به فرد خود بود. واگن ها هم شاید قدیمی اما خوب کار می کردند. همچنین برای من روشن بودن تونل ها هم عجیب بود. بعد از سفر یکی از همکارهای پرتغالی به من گفت (بعد از تعریف های من) دولت بیشتر پول اتحادیه اروپا را در مترو سرمایه گذاری کرده در حالی که هنوز پرتغال با قطار سریع السیر به اسپانیا (و سایر اروپا) متصل نیست. شاید هم بد نباشه اینجا اشاره کنم که ترم شماره ۲۸ شهر لیسبون به علت عبور از اکثر مناطق دیدنی و بازگشت به نقطه اولیه به یک جاذبه توریستی تبدیل شده که البته باید توجه داشت که در طول روز میتونه بسیار بسیار شلوغ باشه.

مکان های دیدنی

با جستجو در اینترنت مطالب زیادی در مورد مکان های دیدنی این شهر موجود است. ولی برای من قدم زدن در این شهر و تفاوت های فرهنگی که با آن ها روبرو شدم از همه جذابتر بود. البته اگر حوصله سفرهای نیم روزه هم داشته باشید شهرک سینترا و شهر فاتیما از لیسبون به راحتی قابل دسترس است.

غذا

به نظرم یکی دیگر از نکات خاص شهر لیسبون شیرینی فروشی هایش هست که که محصولاتی خلاقانه، متنوع و خوشمزه را (مثلا پاستل دناتا) در مقابل شما تولید و عرضه می کنند. به نظرم لیسبون بیشتر رستوران محور بود که کمتر در سطح شهر و کنار پیاده روها صندلی رستوران ها را مشاهده میکنید. در رستوران و کافه ها تاجایی که دیدم در انتها برای شما رسید را برای پرداخت می اورند و همانطور که کاملا قابل حدس هست کیفیت و حجم غذا بسیار بالاتر از هلند است! غذاهای دریایی از جمله غذاهایی درست شده روغن ماهی (نوعی ماهی) بسیار پرطرفدار هستند.


پینوشت: با توجه به مطالب و سفرنامه های گوناگونی که که در اینترنت در مورد دیدنی های این شهر هست سعی کردم وقت شما را مجددا با مطالب تکراری نگیرم.

-  تجربه توریستی از یک شهر همیشه خیلی ایده آل هست و معمولا واقعیت ها دیده نمی شود.

کنترل و هدایت

از معدود خاطراتی که از دوران دبستانم یادم مونده، بازی هامون در زنگ های ورزش و زنگ های تفریح و فوتبال های بعد تعطیلی مدرسه در پارک نزدیک مدرسه است ... اون زمان بازی بر روی چمن در ذهنمون خیلی مهم بود و حتی فکر میکردیم نه تنها بازیمون بهتر میشه بلکه خوشتیپتر هم میشیم! ولی بازی کردن بر روی چمن آن پارک زیاد آسون هم نبود... یک باغبونی داشت که اگر میدید بچه ها دارند برروی چمن فوتبال بازی میکنند با زنجیر و کمربند بدنبال بچه ها می افتاد! کلی اومده بود مدرسه اعتراض که بچه هاتون پارک را دارند از بین می برند و مدیر و ناظممون همیشه سر صف به ما تذکر می دادند و از کم شدن نمره انضباط می گفتند ولی خوب همه این موارد بی تاثیر بود... و  این بازی فرار و تذکر ادامه داشت! ظاهرا چند دقیقه بازی کردن به تذکر مدیر، دعوای مادر بابت سبز شدن و پاره شده لباس ها و ترس از خشم باغبون می ارزید..... (کاش میشد ذهن اون پسر دبستانی را درک کرد! واقعا نمیدونم چطور فکر می کردم).
تقریبا بعد بیست سال در سفر قبلیم به ایران به اون پارک سر زدم! انتظار دیدن بچه های بیشتری را داشتم چون فکر نمی کردم دیگه باغبونی باشه که جرات دنبال کردن کسی را کنه! ولی هیچ کس در حال بازی فوتبال نبود! راستش اصلا نمیشد بازی کرد! تمام اون محوطه مسطح تبدیل شده بود به تپه های کوچک! دیگه اصلا امکان بازی فوتبال نبود و دیگه نیازی نبود باغبونی برای چمن هایش بدود، دانش آموزی فرار کند، معلمی تذکر دهد و خانواده ای نگران باشند!!!
گاهی مسایل از آن چه که ما فکر می کنیم  راه حل های آسانتری دارند... شاید اگر باغبان کمی هنر به خرج میداد و در زمینی که برای سرسبز کردنش کلی زحمت کشیده بود کمی پستی بلندی ایجاد میکرد لازم نبود هر روز بدود! ناظم اگر زمان زنگ ورزش را بیشتر می کرد، کلاس های فوق برنامه می گذاشت و فضای مدرسه را شادتر می کرد، لازم نبود هر روز به کلاس ها سر بزنه و تهدید به کم کردن نمره انضباط کند! اگر خانواده هم متوجه می شدند من به فضا و زمان بیشتری برای تخیلیه انرژی دارم لازم نبود لباس های رسمی مدرسه ام را به علت پارگی سر زانوها و تغییر رنگ تند تند عوض کنند. البته شاید کسی هم دنبال دیدن اصل مساله و پیدا کردن راه حل نبود... شاید هم همه به همان زندگی و چرخه عادت کرده بودند... 

دوستی های بی عمق

راستش از موقعی که مستقل شدم و خودم را شناختم خارج از ایران بودم. وقتی در ایتالیا بودم، با یک عده آدم عجیب و غریب همراه شدم که هدف ها و نیازهامون بسیار متفاوت بود و سخت میشد حتی یک حرف مشترک برای صحبت پیدا کرد. خوب مشخص بود باید مسیرم را عوض می کردم.
اومدم هلند فضا کلا عوض شد اون اوایل خیلی خوشحال بودم چون آدم ها با حداقل آداب اجتماعی اشنا بودند و میشد باهاشون وقت گذراند! اما زمان گذشت و هرچی رفتم جلو دیدم رابطه ها عمق پیدا نمیکنه!!! اوایل فکر می کردم مشکل از من هست و سعی کردم تغییر کنم و محبت کنم ولی هرچقدر تلاش کردم در جمع آن ها شهروند درجه چندم بودم! 
ولی الان بعد این سال ها میدونم با این که هم زبان هستیم ولی خیلی با هم فرق داریم و انتظارم از اساس اشتباه بوده!! چون یکی اومده بود به هر طریقی شده (به هر طریقی) پولدار بشه! یکی به واسطه شغل اداری پدر اومده و ماندگار شده بود (پنهان کار بود و هنوز فکر می کرد رییسه)، یکی شعار میداد و از عشق به وطن و ارمان ها میگفت ولی با شور و حرارتی مثال زدنی و عجیبی جلوتر از همه به دنبال پاسپورت و مزایا بود! و اون یکی هم پز منزل، مدرک و ماشینش را به هم ولایتیاش میداد! کلا مدعیانی (زَر، زِر، زور و تزویر) هستند که جز خود را نمیبینند و دنیایی به اندازه عقده هاشون دارند (بدون شک نه همه)! خلاصه اینجا میان این هم زبانان میشه زنده بود اما نمیشه زندگی کرد! همون ایتالیاست ولی آدماش ظاهر قشنگتری دارند! فحش نمیدن، پرکارتر، درس خوانتر، صاحب شغل های پردرآمد تر و لفظ قلمترند... واقعا غر نمی زنم، راستش فکر نمیکنم انتظار بالایی باشه که از دانشگاه و شهر دانشگاهی انتظار یک محیط پویا، کنجکاو و سازنده را داشت!

پینوشت: هرچند خواننده محترم میتونه بگه تو خوبی!! خودت چی پس! خودتو درست کن یا خودتم یکی از اینایی و اصلا اونجا چه کار می کنی!!!