ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

چرا انقدر بدشانسم!

چند وقت پیش یکی از هم دانشگاهیام (دوستم) را بعد چند وقت دیدم به همین دلیل شروع کردیم به مرور خاطرات گذشته تا بحث به درس و معدل و ... رسید دوستم داشت از وضعیت درسی و معدل 17 خودش می گفت و ... منم همزمان با حرفای اون تو دلم می گفتم خوش بحالش چقدر کارش درسته و از وضعیت درسی خودم ناراحت شدم راستش اوایل ورود به دانشگاه تا قبل از اینکه من درس خوندن را ول کنم اوضاع درسیمون مثل هم بود (البته تقریبا) تا اینکه یک دفعه گفت: ای خدا من چرا انقدر بدشانسم!!! نه تو زندگی شانش آوردم نه تو درس و نه نمره!!!! دوست داشتم بدترین فحش دنیا را بهش نثار کنم (ولی متاسفانه عرضه این کار را هم ندارم)! گفتم دوست جان اگر تو بدشانسی پس من چیم (دوستم از بلاهایی که سر خودم در دوران تحصیلی اوردم، آگاه بود)؟؟ تو این دو سالم تا الان فقط بیست هزار یورو بورس از دست دادم، معدلی دیگه برام باقی نمونده، عقب افتادم، ولی نمیگم بدشانسم (من با این اوضام تا حالا نگفتم بدشانسم)!!! بعدم یک نگاهی بهش کردم و گفتم: تو بدشانس نیستی، تو فقط خیلی خیلی پررویی!

قطع درختان

مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند. روز اول 18 درخت برید، رییسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ولی 15 درخت برید.!!!! روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید به نظرش امد که ضعیف شده پیش رییسش رفت عذر خواست و گفت: نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کنم، درخت کمتری می برم! رییس پرسید:"آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟" او گفت: برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!

من هم این روزها تصمیم گرفتم کمی تبرم را تیز کنم، چون درسته که در پیدا کردن درخت های تنومند متخصصم ولی مدت هاست درخت بزرگی را قطع نکردم در بیشتر اوقات که به یاد تیز کردن تبر می افتادم به خودم میگفتم بعد قطع این درخت بروم و تبر را تیز کنم و زمان را از دست ندم ولی با تبر کندم زمان بیشتری را از دست دادم. متاسفانه در این سال ها فقط به فکر قطع درخت بودم و از خودم و ابزارم فراموش کرده بودم و همیشه منتظر بودم که درخته از درون سست باشه و یا ناگهانی نیروی مضاعفی بگیرم ولی این تفکرات فقط باعث شده بدنم تضعیف بشه امیدوارم هم بتونم بدنم را قوی کنم و هم هدفم را فراموش نکنم.

تبلیغات جهنم

یکی از بندگان خوب ولی بی بصیرت خدا که در تمام لحظات عمرش مشغول عبادت آفرینندش بود عمرش در این دنیا به پایان رسید و وارد جهان آخرت شد تمام فرشتگان به علت عبادت های بسیار این مرد به استقبال این بنده رفتن و ورود او را به دنیای جاویدان تبریک گفتن در همین زمان از جانب خداوند خبری رسید به این عنوان که به این بنده که لحظه ای از عبادت من غافل نبود اجازه می دهیم که با تدبیر خودش منزلگاه جاویدانش را انتخاب کند! همه از این امتیاز ارزشمند متعجب شدن و گفتن حتما این مرد بهترین و خوش آب و هواترین قسمت بهشت را انتخاب می کند، ولی مرد بعد از شنیدن این امتیاز گفت باید تحقیق کنم و بسوی در بهشت راه افتاد جلوی در بسته بهشت یک موجود آراسته ایستاده بود آن مرد پرسید این محل چه ویژگی هایی دارد و آیا میشه در را باز کنی تا پشت این در را هم ببینم آن موجود هم در جواب گفت در را که نمی توانم باز کنم ولی اینجا دقیقا مانند توصیف های کتاب آسمانیت است! آن مرد هرچی التماس کرد که بحث یک عمر زندگیه و اگر اجازه نمیده بره تو حداقل کمی بیشتر بهشت را توصیف کنه ولی نگهبان هیچ کمک اضافی به مرد نکرد. مردم که دید نتیجه ای نمیگیره دوان دوان بسوی در جهنم حرکت کرد در نگاه اول با تعداد زیادی موجود زیبا و بسیار جذاب روبرو شد که در کمال تعجب بسیار خوش سخن و مهربان بودن مرد که فرصت را مهیا دید شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت جهنم چه جور جایی هست؟ موجود جذاب گفت جای بسیار عالی تمام هنرمندان وطنی و خارجی که تمام عمر دوست داشتی باهاشون عکس بندازی اینجان و هر شب اینجا پایکوبی می کنند و از هر نوشیدنی و غذایی هم که بخوای اینجا مهیاست در ضمن اینجا آزادی مطلق هستش و کسی بهت کار نداره که چی میگی، چی مینویسی و یا چی میپوشی! مرد تعجب کرد و گفت اما من جور دیگه شنیدم و خوندم! نگهبان هم تا متوجه شد مرد داره شک می کنه کمی در جهنم را باز کرد و انسان های مشهوری که در حال پایکوبی بودن را بهش نشون داد مرد هم تا این صحنه را دید سکوت کرد نگهبان هم حرفاشو ادامه داد و گفت تازه هرچی بری بالاتر اوضاع بهترم میشه حالا دیگه خودت میدونی! مرد هم نشست کمی با خودش فکر کرد و امکانات جهنم و بهشت را مقایسه کرد و در نهایت رای به جهنم اونم طبقه آخرش داد تعدادی از فرشتگان گفتن تصمیم به مشورت نداری اونم در جواب گفت بعد از این همه عبادت خودم میدونم که چی درسته! بعد از این انتخاب هزاران موجود زیبارو به استقبالش جهت انتخاب و انتقالش به جهنم آمدن، بعد از دیدن این صحنه ها کلی خدارو شکر کرد که تونسته بهترین انتخاب را بکنه! بالاخره بعد از ساعت ها تونست وارد جهنم بشه. به محضی که وارد شد در پشت سرش بسته شد و تعدادی نگهبان زشت و بد شکل اومدن این آدم را گرفتن و زنجیر به دست و پاش بستن و بردنش به طرف دیگ های جوشان این مرد هم که ترسیده و متعجب بود داد میزد پس اون همه حرفای خوب که زدین چی شد نگهبان جهنم هم در جوابش گفت هر چی بود تبلیغ بود اگر تبلیغات نباشه که کسی پیش ما نمیاد! و به همین راحتی این مرد با این همه عبادت به خواست خودش جز زیانکاران شد.

http://s3.picofile.com/file/7889363117/%D8%AA%D8%A8%D9%84%DB%8C%D8%BA%D8%A7%D8%AA_%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85.jpg

* تمام این داستان خیالی و حاصل تفکرات جناب زی می باشد.

شبی که نباید فراموش شود!

واقعا برام غیر قابل پیش بینی بود هرچند که در معادلات ساخته ذهنم جواب می داد، ساعت ها فقط به شکل، ظاهر و رفتار آدما با دقت نگاه می کردم به این امید که هیچ وقت این روز و آرمان هایی که براشون زندگی می کنم را فراموش نکنم. هر چند روز سخت و باورنکردنی بود ولی امیدوارم تلاشم بیشتر بشه و هدف متعالیم را فراموش نکنم هر چند که مشخص شد روز به روز دارم تنهاتر میشم ولی مجبورم به انتظار بشینم، فقط امیدوارم انتظار زیاد باعث فراموشی آرمان هام نشه.

البته با این اتفاقات کمی سست و سرد شدم ولی هنوز اطمینان دارم در مسیر درستی قرار دارم ولی امیدوارم و از خدا میخوام هیچ روزی از این آرمان ها پشیمان نشم و تو عمر اندکم با چشمای خودم به نتیجه رسیدن اهدافم را ببینم.


نویسندگی و افسردگی

وقتی شروع به خوندن وبلاگ دانشجوها و مهاجرین کردم متوجه شدم اکثر نویسنده ها افسردن یا از روزگارشون ناراضی یا در شرایط سختی هستن یا خود را یک دانای کل می دونند که کسی (نه خانواده نه دوستان نه جامعه) مرتبه و مقام والای اونارو درک نمیکنه و همه این نویسندگان وبلاگ را وسیله ای برای تخیلیه احساسات و ایده های ارزشمند خود که کسی اونا رو درک نمی کنه و متوجه نمیشه، می دونند معمولا هم وبلاگاشون در زمان سختی هاشون شروع میشه و وقتی بجاهای خوب میرسه به طور ناگهانی به پایان میرسه (احتمالا نویسندشون به شرایط روحی پایداری میرسه و دیگه نیاز به نوشتن نمیبینه) البته وبلاگ هایی هستن که واقعا آدم از روحیه نویسندشون لذت میبره ولی به نظرم اکثر نویسندگان از تنهایی و کمبود روابط با محیط اطرافشون رنج می برند.

البته در مورد خودم بگم که با نوشتن آرامش پیدا می کنم و از موقعی که شروع به نوشتن کردم به ثبات شخصیتی بهتری نسبت به گذشته رسیدم و حتی وقتی میام کار اشتباهی کنم نوشته های وبلاگم و توصیه هام یادم میاد و نمیتونم دیگه هر کاری بکنم، فقط امیدوارم دچار ویژگی های بد وبلاگ نویسی نشم البته میدونم بعضیاش تو وجودم هست ولی امیدوارم به مرور کمتر شه (که به نظرم شده).