ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

هوش، عقل خردمندی

خیلی وقتا کلمات هوش، عقل و خردمندی را به جای هم و درجای نادرست استفاده میکنیم! ولی آیا به معانی این کلمات فکر کردین؟! آدم باهوش، عاقلم هست؟ یا عاقل، خردمندم هست؟

هوش: یک توانایی خدادادی است و هرکس میتونه ازش بهره مند باشه!!! مثل توانایی بدنی!!! پس داشتنش امتیازی نیست (البته به نظرم شناخت و استفاده درست ازش امتیازه).

عقل: همان توانایی تحلیل و منطق است که آسون بدست نمیاد!!! پس ممکنه یکی باهوش باشه ولی بی عقل باشه! شاید یک استاد دانشگاه باهوش باشه ولی بی نهایت بی عقل باشه.

خردمند: یک شخص ممکن است باعقل باشد ولی با این عقل و منطقش دزدی و نامردی کند و حتی زیرآب زنی!!! پس عقل هم برای خوب بودن کافی نیست! شخص خردمند اخلاق را با عقل همراه میکند و یک انسان قابل ستایش میشود.

دانشجوی دکتری

در حدود دو سال پیش روزی که قرار بود این پست را بنویسم، بنا بود در مورد دانشجوی دکترایی بنویسم که متاسفانه زندگی من را از نظر فکری و زمانی تحت تاثیر رفتارهای کودکانه خودش قرار داد، که با گذر روزگار نه او دیگر در یادم هست و نه کاری که با من کرد (درگیری هایی که باعث شد بین سال 95 تا 96 یک پست بنویسم)!!! در این مدت چند ساله با دانشجوهای دکترای زیادی روبرو شدم که به فراخور دانشگاه و کشور از نظر توانایی درسی و هوشی در درجه های متفاوتی قرار داشتند، ولی نقطه مشترک خیلی از این بزرگوران بی عقلی و دنیای خیالی آن ها بود!!!!
حالا بدون شک بهتون حق بدم بگین تو کی هستی که در مورد آدما نظر میدی!!! ولی راستش من نظر نمیدم فقط خاطرات و تجارب بصری را در اینجا مینویسم که حاصل تمام این خاطرات نشان دهنده بی عقلی این قشر به اصطلاح نخبه و یا تحصیل کرده است.
متاسفانه در خیلی از این بزرگوران دکترا گرفتن هدفه نه کسب علم و دانش! و گاهی هم براشون دکترا انتهای دنیاست نه مسیر زندگی!  یک عمری برای دکتر شدن در خانواده و جامعه هزینه و تلاش کردن ولی یک دفعه با این موضوع روبرو میشن که دکتر شدم حالا که چی!!! اونجاست که همه چی را زیر سوال میبرن... راستش هوش ذاتی داشتن هنر نیست! حالا خدا به یکی فیزیک مناسب اعطا کرده و به یکی ذهن زیبا! پس در جامعی که دکتر شدن ارزش هست سیستم به جلو هدایتش کرده و همین طور که بارها تاکید کردم لحظه ای به این موضوع فکر نکرده که چرا دکتر شدن، چرا درس، چرا..... از همه بدتر که این دوستان گرام از زندگی به شدت یک بعدی رنج میبرن، نه سفری (کشف جامعه و فرهنگ های گوناگون)، نه کتابی و نه تبادل نظری بر اساس اندیشه های فکری گوناگون، فقط یک سری اعمال بر اساس هوش و غریزه. البته همین هوش یک تفاوتی با سایرین براشون ایجاد می کنه و حداقل باعث میشه باهاشون برای لحظاتی بتوان هم صحبت شد (خیلی ها که همین ویژگی را هم ندارند).
درگذشته در پستی اشاره کرده بودم (شاید پست مربوط به GRE) که بچه های رشته های ریاضی به صورت ناخودآگاه با توجه به موضوعات درسی دارای ذهن منطقیتر و دارای قوه تحلیل بهتری نسبت به بچه های انسانی و تجربی (هدف فقط حفظیات) هستند ولی وقتی کمی دقیقتر میشم، میبینم شاید این قدرت تحلیل بچه های ریاضی هم خیلی کامل و بدرد بخور نباشه چون در موضوعات اجتماعی همیشه فقط بدنبال بدست آوردن X هستند در حالی که این موضوع ها چند بعدی است و باید آن ها را از زاویه های گوناگون بررسی و تحلیل کرد. پس حتما باید به معنای واقعی زندگی کرد، تجربه کرد و مطالعه داشت، البته گاهی میبینم متاسفانه این مطالعه کمک زیادی هم نمیکنه! هدف اصلی مطالعه این هست که با نظرات و تفکران مختلف آشنا شیم تا بتونیم بهتر و عمیقتر فکر کنیم، نه این که با نظر قبلی کتابی را انتخاب کنیم و بدون چون و چرا کلمه به کلمه اون کتاب را ملکه ذهنمون کنیم! کتاب خوب در ذهن حفظ نمیشه بلکه آدم را به فکر میندازه!!! پس فقط حفظ کردن کتاب کافی نیست. البته اینم بگم دوست داشتن و تفریح کردن کافی نیست! مهم اینه که در جوامع مختلف شرکت کرد، شنید و صحبت کرد، نه فقط جوامع موافق ما که همیشه تایید میشویم.
این غرور کاذب و این احساسی هم که باید در همه زمینه ها نظر دهند بسیار عجیبه انگار کاری کردن منحصر به فرد در صورتی که هوش ذاتی داشتن مهم نیست! دکترا مقامی نیست! فقط مرحله ای از زندگی هست که ما به دلخواه انتخاب میکنیم. مثالی بزنم از محیطی که الان توش کار می کنم که یکی از چند دانشگاه برتر در دنیاست: وقتی به داشجوهای دکترا و پسا دکترا نگاه میکنی میبینی اکثرا آدم های عجیبی هستند که نتونستن جایی کار پیدا کنند و در دانشگاه ماندگار شدن (نه همه) خیلی سخت میشه از کشورهای صنعتی و مقیم دانشجو پیدا کرد و اکثریت از کشورهای در حال توسعه مشغول کار هستند. این بحث ابعاد گوناگونی داره که پایان نداره، پس بهتره اونو بایکی از صدها خاطره به پایان برسونم...
روزی دوستی که در دوران کودکی همیشه الگوی درسی همه بچه های فامیل بود و با رتبه دو رقمی ریاضی وارد دانشگاه شریف شده بود، چند سال پیش چند روزی برای کنفرانسی (دانشجو دکترا) به خانه من آمد. از این بگذریم که هیچ کاری بلد نبود انجام بده و همش مادرشون نگرانش بودن! وقتی باهاش صحبت میکردم متوجه شدم دچار پوچی شده! و داره سعی میکنه کارایی که تا حالا نکرده را انجام بده.... ولی شاید بامزه ترین اتفاقی تو اون چند روز باهاش روبرو میشدم این بود که وقتی به دختری میرسد همش تاکید میکرد من دانشجوی دکترا برق صنعتی شریفم!!! اونام فقط هاج و واج نگاه میکردن این چی میگه! دکترا چیه شریف کجاست... سفر اون دوست به اتمام رسید ولی در نهایت نفهمید که دکتر بودن و شریفی بودن اون حداقل در اینجا اثری ندارد.

قفل زنگ زده

معمولا در شهرهای کوچک دانشجویی دوچرخه پرکاربردترین وسیله حمل و نقل برای اساتید و دانشجویان محسوب میشه با این وجود من همیشه پیاده روی را ترجیح میدم! مدتی بود دوچرخم خراب شده بود و تنبلی میکردم درستش کنم چون استفاده ای هم ازش نمیکردم! در گوشه ای قفل و زیر آفتاب و بارون رها کرده بودمش، بعد از مدت ها با اصرار دیگران بالاخره تصمیم گرفتم دوچرخه را تعمیر کنم!!! روز موعود فرا رسید، به سروقت قفل دوچرخه رفتم تا بازش کنم و به دوچرخه سازی ببرمش، ولی همون قفلی که به راحتی باز میشد از جاش تکون نمیخورد از من اصرار و از قفل زنگ زده انکار!!! خلاصه تمام زورم را جمع کردم و دستم را چرخوندم!!! دستم چرخید ولی کلید نچرخید، کلید در قفل زنگ زده شکست!!! خلاصه این که یه مدت زیاد دیگه ای طول کشید تا وسیله ای پیدا کنم تا بتونم قفل را بشکنم!!! عملا تعمیر دوچرخه که یک روزه به راحتی انجام میشد ماه ها طول کشید!!! همچنین مجبور شدم زمان و هزینه چند برابری برای تعمیرش اختصاص بدم!!

کلا در کارهای روزمره و تصمیم های زندگی اگر کاری را سروقت و به موقع انجام ندیم مجبور میشیم در آینده چند برابر وقت خودمون را تلف کنیم!! تازه به نتیجه ای که باید برسیم، نمیرسیم (خیلی وقت ها هم فکرم خودمون و آدم های بی ربط اطرافمون را بی جهت درگیر میکنه و موجب آزارمون میشه)... ترس و فرار از واقعیت شاید یه مدتی آروممون کنه ولی در نهایت رنجش بیشتره!!! خلاصه این که کار امروز را نباید به فردا انداخت، چه در پاس کردن درس ها، چه پروژه های عمرانی و چه در  تصمیم های مقطعی زندگی...


دوست قدیمی

در دبستان دوستی داشتم به نام  احمد (اسم خیالی)  از اون پسرا بود که همیشه مامانش دنبالش بود و هواشو داشت که تو درس و زندگی موفق بشه، البته اینم بگم برام همیشه عجیب بود مادرش دنبالشه چون تقریبا به یاد ندارم مادرم به مدرسه و معلمام جز روز تحویل کارنامه سر زده باشه... البته این دوستمون خیلی هم زرنگ نبود و جز شاگردان متوسط، البته به کامپیوتر و یادگیری زبان انگلیسی علاقه وافری داشت.... 

این دوست من یک مشکلی داشت که سال های طولانی از زندگیش را براش از دست داد. همیشه دوست داشت جلب توجه کنه و شروع کرده بود خالی بندی البته کارشم حرفه ای بلد بود، شایدم بقیه خیلی ساده دل بودن! یه روز میگفت دارم ربات میسازم یه روز میگفت روزی 10 تا کتاب میخونم، شاعرم و یه روزم ادعای فالگیری میکرد... من با اون سن کمم مونده بودم دلم برای دوستم بسوزه که داره با این کارا کمبوداش را جبران میکنه یا سایر همکلاسی ها و معلم های ساده دل..... زمان مثل باد گذشت و ما از هم جدا شدیم اونم رفت در بهترین مدرسه شهر تحصیل کنه ولی اونجا هم متاسفانه همون کارای گذشته را تکرار کرد و تو بچه ها بدنام شد تا اینکه از مدرسه بیرونش کردن، اون هم به انزوا روآورد و همون رفتارهای گذشتش و بزرگنمایی هاش شدت گرفت... از دور و نزدیک ازش خبر داشتم و احوال پرسش بود تا ببینم عاقبتش چی میشه، ولی خبرها مثل سابق مورد باور مردم بود ولی من که ازش اطلاع داشتم واقعا تلخ بود...

 تا اینکه سال دوم دوران دانشگاه در دانشکده مهندسی آزاد دیدمش (بعد از یک سال دانشگاه قبول شد)...با خوشحالی گفتم سلام!!! میخواستم از خاطرات خوب گذشته بگم که یه دفعه شروع کرد، گفت من راستش دانشگاه شریف و تهران قبول شدم ولی چون انتخاب رشته اشتباه کردم! دانشگاه آزاد قبول شدم!!!! حالا شریف چه ربطی داره به آزاد نمیدونم!!!! منم فقط گفتم به سلامتی و خداحافطی کردم و سعی کردم از آقا احمد (اسم خیالی) دوری کنم چون دیدم حالش خرابه....

تو دانشگاهم بچه ها ازش تعریف میکردن که من فکر کردم مثل سابقه و از یه گوش میشنیدم و از اون گوش در... درساش هم در سال اول دانشگاه اصلا خوب پیش نرفت تا یه روز شنیدم درس را رها کرده و رفته تهران برای کار! همون کاری که بچگی دوست داشت IT . اوایل دانشگاه رفت کامپیوتری سر کوچه و از حقوق چند صد تومانی شروع کرد تا بعد یک سال با توجه به بلند پروازی که داشت، وارد تهران شد. البته در این مدت با توجه به دانش زبانی که داشت سعی کرد با تلاش در کارش متخصص بشه و سخت کار کرد و کار کرد، در این مرحله دیگه نیازی به بزرگنمایی نداشت چون واقعا در مسیری بود که از بچگی دوست داشت و مادرش نمیذاشت که در اون زمینه فعالیت کنه. تا اینکه در دوسال انقدر کارش خوب شد که از یک کشور اروپای غربی براش پیشنهاد کار اومد، البته واقعا وارد بود چگونه در این دنیا مجازی خودشو معرفی کنه!!!! بالاخره از ایران خارج شد و در یک شرکت معتبر داره کار میکنه که آرزوی آدمایی با سال ها سابقه کاریست که توش فقط قدم بزنند!!! هم اکنون حقوق دوست دیپلمه من از تمام دوستان و آشنایان من که در بهترین دانشگاه های دنیا درس خوندند (تدریس و کار) بیشتره (چندین برابر) و البته از کارشم لذت میبره!!! همه این اتفاقات در 4 سال اتفاق افتاد و دوست سابق من بدون هیچ مدرک دانشگاهی از حضیض به لطف خدا به اوجی دست نیافتنی رسید!!!! و به نظرم دلیل این اتفاقات فقط یک مورد بود...

 اون فهمید به جایی که برای دیگران زندگی کنه و دل اونا را بدست بیاره!!! باید برای خودش زندگی کنه و لذت ببره، پس به جای بزرگنمایی رفت به دنبال شناخت استعدادهای خودش و از همه مهمتر خودباوری برای رسیدن به اهداف واقعا بزرگ.

تعارف

بعد از این سال ها تجربه زندگی دور از ایران و زندگی با فرهنگ های گوناگون یک نکته در مورد تعارف به نظرم جالب رسید، که بد ندیدم با شما به اشتراک بذارم. به نظرم  شرایط زندگی تاثیر مستقیمی بر رفتار، سبک زندگی و فرهنگ ها دارد. به طور مثال:

کشورها و فرهنگ هایی که دارند، اما کم دارند!!! چیزی به نام تعارف دارند و هوای هم را دارند!

کشورهایی که خیلی دارند، دیگه نیاز به تعارف ندارند چون همه چیز به مقدار کافی مهیاست!!

کشورهایی که ندارند، آن ها هم تعارف ندارند!!!! چون نخورند، میمیرند!!!