ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

شما هم یادتون نمیاد

در زمان همه گیری ویروس کرونا همه چیز بهم ریخته بود! خیلیا، آدمای قبل نبودن و استرس زیادی داشتن که در رفتارهاشون نمایان بود!  یاد خدا و خواندن ادعیه بیشتر شده بود! همه مطالب شده بود کرونا، بیمارستان ها پر از بیمار بود و  مردم در این فکر بودند که آیا آخر دنیا با این بیماری رقم میخوره؟! تو بازار بعضی از اجناس دیگه گیر نمی آمد، شهرها به شکل های متنوعی قرنطینه شده بودند، رستوران ها و فروشگاه ها بسته شده بود و همه عادت کرده بودن به دورکاری و فاصله گذاری اجتماعی! آدما مواردی که نمیشد شست را با اتو گرم میکردند! عده ای با عینک قواصی بیرون می آمدن و مواد ضد عفونی و بهداشتی بسیار گرون شده بود و البته دست دادن دیگه به خاطرات پیوسته بود! و پیگیری مرگ روزانه کشورها شده بود یک تفریح....

در حالی که هر چند وقت با بالا رفتن نرخ بیماری سیاست های قرنطینه به اشکال مختلفی  اجرا میشد، خیلی صحبت بود از این که چی بنوشیم و بخوریم، از بیرون غذا بگیریم؟ آیا ماسک بزنیم یا نه؟ کی واکسن آماده میشه! اصلا بشر توانایی تولید واکسن را دارد؟ اصلا شاید بیماری ساخته بشر باشد! بعد هم که آماده شد کدوم واکسن خوبه؟! مال کدام کشور را بزنیم؟ کدام شرکت را بزنیم؟ چند دوز بزنیم؟ آیا سرطان زا هستند؟ آیا کاربردی هستند و یا فقط آب مقطر هستند؟ آیا میکروچیپ دارند؟ بعضی ها هر کاری میکردند که نوبتشون را جلو بندازند تا واکسن را بزنند و بعضی ها هم همچنان به شکل داوطلبانه و گمنام مشغول خدمت در بیمارستان ها و...! علاوه بر این موارد، سایر شایعات و تصاویر و فیلم های شبکه های مجازی،  صحبت از سیاست و عملکرد دولت ها بود که کجا بهتر عمل می کنند، در کدام کشور ماسک میزنند و کجا نمیزنند، کجا چه واکسنی را میزنند و هر کدام از این سوال هایی که شاید جواباشون را هم یادمون نمیاد کلی ذهنمون را مشغول کرده بود و در گروه ها و شبکه های مجازی و تلفنی با یکدیگر بحث و داد و بیداد می کردیم....

بعد از این دوسال خیلی ها جونشون را از دست دادند، دنیا به آخر نرسید، یاد خدا مجددا کمرنگ شد و زندگی های به حالت عادی برگشت و ما هم همه چیز را فراموش کردیم بطوری که اصلا کرونایی نبوده است...

پینوشت: وقتی همچین اتفاق بزرگی که دوسال همه چیز را تحت تاثیر قرار داد فراموش میشه موارد دیگه هم سریع با گذشت زمان فراموش میشه، پس نباید خیلی سخت گرفت که در مورد ما، اعتقاد ما و کشور ما در کوتاه مدت چه می گویند، خلاصه اینکه این نیز بگذرد....

نادان های مدعی

تقریبا سال گذشته بود که دانشجویان ایرانی از طرف واسطه بنیاد نخبگان در خارج از کشور دعوت شده بودند تا اگر صحبتی دارند شنیده شوند! خوب با تعدادی از بچه های دانشگاه تصمیم گرفتیم در مراسم شرکت کنیم تا اگر امکانش باشه با دانشجویان و دانشگاه های ایران ارتباط برقرار کنیم. بعد از سخنرانی مسیول مربوطه، میکروفن، بدست یکی از مدعیان همیشه در صحنه افتاد (دقیقا نمیدونیم اینجا چه طور وارد شده و چه کار میکنه ولی به شکل عجیبی همه جا هم هست)! این فرد (نماینده یک قشر خاص در نظر بگیرید) بعد از کلی کلمات قلمبه سلمبه با این صحبت ها جلسه را شروع کرد: 
به ما چه تسهیلات مالی میدین تا ایده خود را در هلند اجرایی کنیم (متاسفانه فرصتی را برای کندن از ملت از دست نمی دهند این جماعت(حتی اینجا)! همه دارند تلاش میکنند یک چیزی از این جا ببرند ایران اما این فرد...)!!! که کمی باعث ناراحتی چند نفر شد که این فرد داره چی میگه! 
کمی گذشت، انقدر نخبه نخبه کرد (ما نخبه ایم، حواسمان به نخبگان نیست و....)! که دیگه اعصاب ما چند نفر بهم ریخت (گویا هرکی پاشو از مرز بذاره اینور، میشه نخبه!!! که اگر این طور بود کسی که زبان هلندی و انگلیسی زبان مادریش هست و اینجا متولد شده از همه نخبه تر است)!  ولی دست بردار نبود ایشون! واقعا باورش شده بود با رد شدن از مرز اون هم به واسطه همسرشون تبدیل به نخبه و بنده برگزیده شده اند!
بعد گفته شد تازگی ایرانی ها برای ورود به دانشگاه های هلند دچار مشکل شدن!!! باید شکایت کنیم و بریم حقمون را بگیریم! البته شاید هم بد نباشه! نخبه هامون تو ایران میمونند!!!! دیگه داشتیم به این فکر می کردیم کی باید جلوی اراجیف این فرد را بگیره که وقت جلسه تمام شد (طبق استدلال ایشون واقعا خدارو شکر تا زمانی که شکایت دوستان به نتیجه برسه نخبگان ایران حفظ میشوند و خودْْ نخبگانْْ خوانده های (نادان های مدعی) اینجا نظر میدهند، جوجه کباب میخورند و با جناب مسیول عکس یادگاری!).
البته فقط ایشون نبود که ما را مستفیض کرد یکی دیگه دنبال این بود که ببینه راهی هست پولی بگیره و دوستش را بیاره اینجا! اون یکی اومده بود با جناب مسیول عکس بندازه و شمارشون را بگیره تا شاید روزی بدردش بخوره (اینجا هم پاچه خواری را رها نمی کنند ظاهرا در خونشون نفوذ کرده)! و خیلی چیزای عجیب دیگه که بهتره نوشته نشه (حالا البته شاید بپرسید این کارها چه اشکالی داره؟ ولی به نظرم تو این وضعیت سخت مالی کشور؛ این ها هنوز ول کن نیستند خیلی عجیبه)... و در آخر هم عکسی به جهت رزومه به عنوان گردهمایی مسیولین و دانشجویان که با کمی دقت تعداد دانش جو های استخدامی دانشگاه (بطور مستقل از دانشگاه پذیرش گرفته اند) آن به سختی به تعداد انگشتان یک دست می رسند گرفته و گزارش میشه.
وقتی هم بعد از جلسه به یکی از برگزار کنندگان دلسوز اعتراض میشه چرا وقت خودتون و ما را میگیرید! پاسخ داده میشه تا سطح افکار و سوالات در این حد باشه ما میتونیم چکار کنیم......؟! بی راهم نمی گفت، اما معلوم نیست اول مرغ بوده یا تخم مرغ.... اونا باید برنامه خاصی داشته باشند و یا ما دانشجویان باید متفاوت عمل کنیم، اونا باید باهوش باشند تا به یک فرد نادان، میکروفن ندهند و یا افرادی که می خواهند صادقانه کاری کنند پیشیاپیش میکروفن ها را بگیرند؟ و .... راستش به نظرم اون عده ای که این جلسات براشون اهمیت نداره و یا اصلا میگن به ما چه که به اینا کمکی کنیم!!! در جایگاه بهتری از این افراد هستند که با فرصت طلبی از هر فرصتی بدنبال استفاده شخصی هستند! چون حداقل افرادی را که بدنبال حرکت مثبتی هستند را بی انگیزه و حذف نمی کنند.

کنترل و هدایت

از معدود خاطراتی که از دوران دبستانم یادم مونده، بازی هامون در زنگ های ورزش و زنگ های تفریح و فوتبال های بعد تعطیلی مدرسه در پارک نزدیک مدرسه است ... اون زمان بازی بر روی چمن در ذهنمون خیلی مهم بود و حتی فکر میکردیم نه تنها بازیمون بهتر میشه بلکه خوشتیپتر هم میشیم! ولی بازی کردن بر روی چمن آن پارک زیاد آسون هم نبود... یک باغبونی داشت که اگر میدید بچه ها دارند برروی چمن فوتبال بازی میکنند با زنجیر و کمربند بدنبال بچه ها می افتاد! کلی اومده بود مدرسه اعتراض که بچه هاتون پارک را دارند از بین می برند و مدیر و ناظممون همیشه سر صف به ما تذکر می دادند و از کم شدن نمره انضباط می گفتند ولی خوب همه این موارد بی تاثیر بود... و  این بازی فرار و تذکر ادامه داشت! ظاهرا چند دقیقه بازی کردن به تذکر مدیر، دعوای مادر بابت سبز شدن و پاره شده لباس ها و ترس از خشم باغبون می ارزید..... (کاش میشد ذهن اون پسر دبستانی را درک کرد! واقعا نمیدونم چطور فکر می کردم).
تقریبا بعد بیست سال در سفر قبلیم به ایران به اون پارک سر زدم! انتظار دیدن بچه های بیشتری را داشتم چون فکر نمی کردم دیگه باغبونی باشه که جرات دنبال کردن کسی را کنه! ولی هیچ کس در حال بازی فوتبال نبود! راستش اصلا نمیشد بازی کرد! تمام اون محوطه مسطح تبدیل شده بود به تپه های کوچک! دیگه اصلا امکان بازی فوتبال نبود و دیگه نیازی نبود باغبونی برای چمن هایش بدود، دانش آموزی فرار کند، معلمی تذکر دهد و خانواده ای نگران باشند!!!
گاهی مسایل از آن چه که ما فکر می کنیم  راه حل های آسانتری دارند... شاید اگر باغبان کمی هنر به خرج میداد و در زمینی که برای سرسبز کردنش کلی زحمت کشیده بود کمی پستی بلندی ایجاد میکرد لازم نبود هر روز بدود! ناظم اگر زمان زنگ ورزش را بیشتر می کرد، کلاس های فوق برنامه می گذاشت و فضای مدرسه را شادتر می کرد، لازم نبود هر روز به کلاس ها سر بزنه و تهدید به کم کردن نمره انضباط کند! اگر خانواده هم متوجه می شدند من به فضا و زمان بیشتری برای تخیلیه انرژی دارم لازم نبود لباس های رسمی مدرسه ام را به علت پارگی سر زانوها و تغییر رنگ تند تند عوض کنند. البته شاید کسی هم دنبال دیدن اصل مساله و پیدا کردن راه حل نبود... شاید هم همه به همان زندگی و چرخه عادت کرده بودند... 

دوستی های بی عمق

راستش از موقعی که مستقل شدم و خودم را شناختم خارج از ایران بودم. وقتی در ایتالیا بودم، با یک عده آدم عجیب و غریب همراه شدم که هدف ها و نیازهامون بسیار متفاوت بود و سخت میشد حتی یک حرف مشترک برای صحبت پیدا کرد. خوب مشخص بود باید مسیرم را عوض می کردم.
اومدم هلند فضا کلا عوض شد اون اوایل خیلی خوشحال بودم چون آدم ها با حداقل آداب اجتماعی اشنا بودند و میشد باهاشون وقت گذراند! اما زمان گذشت و هرچی رفتم جلو دیدم رابطه ها عمق پیدا نمیکنه!!! اوایل فکر می کردم مشکل از من هست و سعی کردم تغییر کنم و محبت کنم ولی هرچقدر تلاش کردم در جمع آن ها شهروند درجه چندم بودم! 
ولی الان بعد این سال ها میدونم با این که هم زبان هستیم ولی خیلی با هم فرق داریم و انتظارم از اساس اشتباه بوده!! چون یکی اومده بود به هر طریقی شده (به هر طریقی) پولدار بشه! یکی به واسطه شغل اداری پدر اومده و ماندگار شده بود (پنهان کار بود و هنوز فکر می کرد رییسه)، یکی شعار میداد و از عشق به وطن و ارمان ها میگفت ولی با شور و حرارتی مثال زدنی و عجیبی جلوتر از همه به دنبال پاسپورت و مزایا بود! و اون یکی هم پز منزل، مدرک و ماشینش را به هم ولایتیاش میداد! کلا مدعیانی (زَر، زِر، زور و تزویر) هستند که جز خود را نمیبینند و دنیایی به اندازه عقده هاشون دارند (بدون شک نه همه)! خلاصه اینجا میان این هم زبانان میشه زنده بود اما نمیشه زندگی کرد! همون ایتالیاست ولی آدماش ظاهر قشنگتری دارند! فحش نمیدن، پرکارتر، درس خوانتر، صاحب شغل های پردرآمد تر و لفظ قلمترند... واقعا غر نمی زنم، راستش فکر نمیکنم انتظار بالایی باشه که از دانشگاه و شهر دانشگاهی انتظار یک محیط پویا، کنجکاو و سازنده را داشت!

پینوشت: هرچند خواننده محترم میتونه بگه تو خوبی!! خودت چی پس! خودتو درست کن یا خودتم یکی از اینایی و اصلا اونجا چه کار می کنی!!!

مسابقه نابرابر

 به نظرم وقتی تصمیم میگیریم در خارج از کشور تحصیل را شروع کنیم باید این را قلبا بپذیریم که داریم وارد مسابقه دویی می شویم که دست و پامون را بریدند و چشمانمون را بستند! و  تازه زبان داور و برگزارکنندگان و قانون بازی را هم دقیق نمیدونیم، اخرین لحظه هم از ما می خواهند که شنا کنیم!!! در نتیجه یا باید خیلی بها بدیم که جز نفرات اول باشیم یا باید غر بزنیم و به زمین و زمان فحش بدیم و یا واقعیت را بپذیریم و آرام آرام طی مسیر کنیم و در حالت ایده آل راه را برای آیندگان باز کنیم. خلاصه در این مسیر هر انسان عادی درد میکشه یاد میگیره و در حالت ایده آل میتونه به دیگران کمک کنه و البته بهای سنگینی را برای ورود به این مسابقه میده! امیدوارم ورود در این مسابقه از سر علاقه باشه، نه کنجکاوی و نه مشوقین و نه زیبایی های طبیعی کنار مسیر!!! راستی یادمون نباید بره در  انتهای مسیر جایزه بزرگ مالی هم وجود نداره و مسیر مسابقه بخش بسیار کوچکی از این دنیا بزرگه! و شاید فقط انتخاب آگاهانه این مسیر، ورود و کنجکاوی ما نسبت به اطراف در طی  این مسیر مارا پخته و خاص کنه و نه به انتها رساندن مسیر...