ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ایران سرزمین انسانیت

مردم واقعا نامرد شدند و فقط پول حرف اول را می زنه، دیگه کسی برای رفاقت و دوستی ارزشی قایل نیست، انسانیت سال هاست که مرده، اینا همش یک عده کارمند عقده ای هستند که فقط دوست دارند مردم را اذیت کنند، لعنت به این کشور و مردم نامردش یکی از دلایل رفتن من از این کشور خراب شده همین مردم بودن و آدمای دزدش، کسی اینجا برای من ارزش قایل نیست و ... حتما شما این جمله ها را بارها شنیده اید و شاید هم خودتون از این جمله ها استفاده می کنید و به آن اعتقاد دارید ولی آیا می دونید تو کشورتون معلم فداکار، آتش نشان فداکار، پلیس فداکار، سرباز فداکار، پستچی امانتدار، پزشک، رفتگر و راننده وظیفه شناس و ... دارید پس انقدر ها هم اوضاع بحرانی و سیاه نیست و در همین نزدیکی ها هنوز انسانیت وجود داره و عده ای حتی حاضرند برای آن جونشون و اعضای بدنشون را بدهند تا آن را به ما اثبات کنند ولی متاسفانه زندگی پر تنش امروزی اجازه نمیده این آدم ها را بخاطر سپرد و مجبوریم سریع فراموششون کنیم و فقط به مشکلاتمون فکر کنیم.

البته ضرب المثل دیگه ای هم هست که میگه پولدار همه را به کیش خود پندارد (با اندکی تغییر) و معمولا آدم هایی که به شدت و غیر عادی انتقاد می کنند و دیگران را متهم می کنند خودشان به این مشکلات دچار هستند و دنبال بهانه ای هستند که خود را توجیه کنند و همیشه با خود می گویند چون بقیه دزدن پس منم باید دزدی کنم (معمولا وقتی راننده تاکسی شروع به انتقاد می کنه و از شرایط سخت و قیمت های بالا می گه باید منتظر کرایه چند برابر بود) بخاطر همین به نظرم از آدمایی که بطور نامعقول و بی ربط شروع به انتقاد و توهین  می کنند باید به شدت دوری کرد چون علاوه بر این که مشکل دارند انسان های خودخواهی هستند و همه چیز را حق خود میدونند و برای بقیه ارزش قایل نیستند. گاهی خوبه از این آدما اعتقاداشون را بپرسیم و در صورت شباهت کمی در رفتارمون تامل کنیم.

*نام یادداشت را به این علت انتخاب کردم که نشون بده هنوز انسانیت در این کشور وجود داره و از اون دید ما بهترین مردم جهان هستیم ننوشتم.

بازمانده

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره ای کوچک خالی ازسکنه افتاد. او همیشه با دلی لرزان در نمازهایش دعا می کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه  روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد. فریاد زد "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین بکنی؟" دیگه من با تو کاری ندارم، دیگه نماز نمی خونم! با من که هر لحظه به یادت بودم چرا این کار را کردی؟! این بود جواب نمازهای شبم! و در همین احوال بود که به خواب رفت.

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: "شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟" آنها جواب دادند:"ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم.

منبع: متاسفانه نامشخص

خود شناسی

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و آن را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام می داد که مرغ ها می کردند. برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند، قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد!

سال ها گذشت و عقاب پیر شد... روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز با بال های طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و گفت: "این کیست؟" همسایه اش پاسخ داد: "این عقاب است، سلطان پرندگان، او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم." عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.

منبع: مانند متن های قبلی متاسفانه نامشخص.

ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این پیرمرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است.

اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.  

منبع: متاسفانه نامشخص، در صورت آگاهی لطفا اطلاع رسانی بفرمایید

تاریخ، کتابخانه ای خاک گرفته

واقعا باید مدیون خدا باشیم که زمان گاهی زود و گاهی دیر ولی بالاخره می گذره و باعث میشه اتفاقات ناگوار زندگیمون به مرور ایام به کتابخانه تاریخ سپرده شه! اما حیف، تاریخی که بهش کلی خاطرات ناگوار بد و خوب خود را به امانت سپردیم کمتر بهش توجه می کنیم این تاریخ پر خاطره تجارب زیادی داره ولی صد حیف و هزار حیف که باید همه چی را خودمون تجربه کنیم.