ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

تبلیغات جهنم

یکی از بندگان خوب ولی بی بصیرت خدا که در تمام لحظات عمرش مشغول عبادت آفرینندش بود عمرش در این دنیا به پایان رسید و وارد جهان آخرت شد تمام فرشتگان به علت عبادت های بسیار این مرد به استقبال این بنده رفتن و ورود او را به دنیای جاویدان تبریک گفتن در همین زمان از جانب خداوند خبری رسید به این عنوان که به این بنده که لحظه ای از عبادت من غافل نبود اجازه می دهیم که با تدبیر خودش منزلگاه جاویدانش را انتخاب کند! همه از این امتیاز ارزشمند متعجب شدن و گفتن حتما این مرد بهترین و خوش آب و هواترین قسمت بهشت را انتخاب می کند، ولی مرد بعد از شنیدن این امتیاز گفت باید تحقیق کنم و بسوی در بهشت راه افتاد جلوی در بسته بهشت یک موجود آراسته ایستاده بود آن مرد پرسید این محل چه ویژگی هایی دارد و آیا میشه در را باز کنی تا پشت این در را هم ببینم آن موجود هم در جواب گفت در را که نمی توانم باز کنم ولی اینجا دقیقا مانند توصیف های کتاب آسمانیت است! آن مرد هرچی التماس کرد که بحث یک عمر زندگیه و اگر اجازه نمیده بره تو حداقل کمی بیشتر بهشت را توصیف کنه ولی نگهبان هیچ کمک اضافی به مرد نکرد. مردم که دید نتیجه ای نمیگیره دوان دوان بسوی در جهنم حرکت کرد در نگاه اول با تعداد زیادی موجود زیبا و بسیار جذاب روبرو شد که در کمال تعجب بسیار خوش سخن و مهربان بودن مرد که فرصت را مهیا دید شروع به سوال پرسیدن کرد و گفت جهنم چه جور جایی هست؟ موجود جذاب گفت جای بسیار عالی تمام هنرمندان وطنی و خارجی که تمام عمر دوست داشتی باهاشون عکس بندازی اینجان و هر شب اینجا پایکوبی می کنند و از هر نوشیدنی و غذایی هم که بخوای اینجا مهیاست در ضمن اینجا آزادی مطلق هستش و کسی بهت کار نداره که چی میگی، چی مینویسی و یا چی میپوشی! مرد تعجب کرد و گفت اما من جور دیگه شنیدم و خوندم! نگهبان هم تا متوجه شد مرد داره شک می کنه کمی در جهنم را باز کرد و انسان های مشهوری که در حال پایکوبی بودن را بهش نشون داد مرد هم تا این صحنه را دید سکوت کرد نگهبان هم حرفاشو ادامه داد و گفت تازه هرچی بری بالاتر اوضاع بهترم میشه حالا دیگه خودت میدونی! مرد هم نشست کمی با خودش فکر کرد و امکانات جهنم و بهشت را مقایسه کرد و در نهایت رای به جهنم اونم طبقه آخرش داد تعدادی از فرشتگان گفتن تصمیم به مشورت نداری اونم در جواب گفت بعد از این همه عبادت خودم میدونم که چی درسته! بعد از این انتخاب هزاران موجود زیبارو به استقبالش جهت انتخاب و انتقالش به جهنم آمدن، بعد از دیدن این صحنه ها کلی خدارو شکر کرد که تونسته بهترین انتخاب را بکنه! بالاخره بعد از ساعت ها تونست وارد جهنم بشه. به محضی که وارد شد در پشت سرش بسته شد و تعدادی نگهبان زشت و بد شکل اومدن این آدم را گرفتن و زنجیر به دست و پاش بستن و بردنش به طرف دیگ های جوشان این مرد هم که ترسیده و متعجب بود داد میزد پس اون همه حرفای خوب که زدین چی شد نگهبان جهنم هم در جوابش گفت هر چی بود تبلیغ بود اگر تبلیغات نباشه که کسی پیش ما نمیاد! و به همین راحتی این مرد با این همه عبادت به خواست خودش جز زیانکاران شد.

http://s3.picofile.com/file/7889363117/%D8%AA%D8%A8%D9%84%DB%8C%D8%BA%D8%A7%D8%AA_%D8%AC%D9%87%D9%86%D9%85.jpg

* تمام این داستان خیالی و حاصل تفکرات جناب زی می باشد.

چهار راه

تا چند سال پیش وقتی پشت چراغ قرمز بعضی چهار راه ها گیر می کردیم یک عده که ظاهرا نیازمند بودن به خودروهای در حال توقف می چسبیدن و تقاضای پول می کردن حالا یک عده بی محلی می کردن، یک عده توهین و یک عده هم به اون گدا می گفتن آقا به جای این مسخره بازیا برو کار کن  ولی در نهایت بعد از هر توقف این قشر زحمتکش کلی پول جمع می کردن و شاید حداقل درآمدشون تو شهرای بزرگ معادل یک مهندس با چندین سال سابقه کار بود. ولی الان دیگه تقریبا اون صحنه های گذشته تکرار نمیشه یا کمتر اتفاق میفته، حالا نمیدونم وضع مالیشون خیلی بهتر شده که دیگه نیاز به این کارا ندارند و مشغول برج سازی و خرید وفروش دلار در صرافی ها هستن یا شهرداری خیلی خوب کار می کنه که بهشون اجازه فعالیت نمیده! 

اما این سال ها بجای آن بازیگران زحمتکش، روزنامه فروشا و گل فروشا در سر چهار راه ها خودنمایی می کنند و مجبورند تو سرما و گرما بین خودروهای گران قیمت توی این هوای آلوده به دنبال فروش محصولات خود باشند و دیگه از تنبلی، دروغ، فریب و ادا در آوردن خبری نیست ولی برام بسیار جالبه و جای سواله، این آدما که دارند کار می کنند و زحمت می کشند ولی چرا مانند اون گداهای عزیز درآمد ندارند!؟ نمیدونم شاید اونام باید کمی دروغ بگند یا مظلوم نمایی کنند تا کمی درآمدشون بیشتر شه!! شایدم ما هنوز به صداقت عادت نکردیم.

* راستی تا حالا به این نکته توجه کردین که چراغ قرمز، ترافیک و ثانیه شمار به همون اندازه ای که برای ما اعصاب خورد کن هستش برای اون فروشنده چقدر لذت بخشه.

بقال و فقیر

مرد فقیری بود که همسرش از شیر گوسفندشان که تنها سرمایه زندگیشون بود، کره درست می کرد و آن مرد فقیر کره ها را به بقالی نزدیکترین شهر به روستاشون می فروخت. آن زن روستایی کره هارو به صورت دایره های یک کیلویی درست میکرد و همسرش در ازای فروش آن ها مایحتاج خانه را از همان بقالی می خرید. روزی مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آن ها را وزن کند، هنگامی که کره ها را وزن کرد متوجه شد وزن همه کره ها نهصد گرم است، بقال از مرد فقیر به شدت عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگه از تو کره نمی خرم تو کم فروشی کردی، میدونی این کارت گناه زیادی داره اون دنیا میخوای جواب خدا را چی بدی! مرد فقیر بسیار ناراحت شد و به بقال گفت راستش ما ترازویی نداریم که کره هارو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم ......

امیدوارم هممون یادمون باشه در کمک کردن و پاسخگویی به دیگران و همچنین زمانی که باید به یک فرد یا یک کار خاص اختصاص بدیم کم کاری و کم فروشی نکنیم چون ممکن همین کم فروشی ها برای خودمون مشکل ساز بشه و کلی مسیر زندگی خودمون و بقیه را نا خواسته تغییر بده.

منبع: یادداشتی که جلوی در خونمون افتاده بود! اگر کسی منبع اصلی را میدونه حتما اطلاع رسانی کنه (با اندکی تغییرات نسبت به متن اصلی توسط جناب زی)

قانون مورفی

اوایل که با قانون مورفی آشنا شده بودم برام به شدت جالب بود چون دیدم اون چیزی که بیشترمون تجربش را داریم و گاهی اوقات منتظرش هستیم و بهش اعتقاد داریم سال هاست بصورت یک قانون درآمده و به هر کسی که می رسیدم شروع به توضیح قانون خاطره انگیز مورفی می کردم البته این قانون واقعی است ولی برداشت های متنوعی ازش شده، این قانون به زبان ساده میگه اگر قرار باشه یک اتفاق بد بیفته در بدترین زمان ممکن، اون اتفاق میفته، مثلا:

وقتی به فایلای مهم داخل رایانت احتاج داری، هاردت می سوزه!

فردا ددلاین دانشگاهته اما شبش اینترنت قطع میشه یا رایانت که رزومت و همه فایلات توشه از کار میفته! (همان طور که در پست های قبل گفته بودم این اتفاق برای من افتاد و به محض این که انگیزه نامم بعد یک ماه تمام شد لپتابم سوخت)

خودکارت همیشه مینویسه ولی زمانی که نیازش داری (میخوای یک شماره مهم را یادداشت کنی) نمینویسه!

پرز موکت میتونه زیبا باشه ولی دقیقا شب امتحان برات جلوه میکنه و ساعت ها میشینی و بهش نگاه میکنی!

خودروت همیشه خوب کار می کنه ولی وقتی عجله داری یا صبح زود امتحان داری روشن نمیشه!

به محض این که صف قبلیت را به علت کندی عوض کنی و به صف جدید بری، صف قبلی سریعتر حرکت میکنه!

هیچ وقت باران نمیاد ولی وقتی خودروت را میشوری فرداش بارون شدیدی میاد!

یک وسیله سال ها بلا استفادست ولی به محض اینکه میندازیش دور، بهش احتیاج پیدا میکنی!

و ...

یک روز داشتم به یکی از دوستان که هیچ وقت روش حساب نمی کردم این قانون را توضیح میدادم که دوستم به محض شنیدن قانون مورفی و مثالاش در جواب گفت من اصلا این قانون راقبول ندارم! اینا فقط عاقبت فراموشی و ناشکریمونه! ممکن همون خودکار بارها در زمان های حساس کمکت کرده باشه ولی از اونجایی که فکر می کنیم همیشه خودکار باید بنویسه ازش اصلا ممنون نیستیم یا هزاران بار بارون میاد و ما اصلا هیچ توجهی بهش نداریم و همشون از یادمون میره ولی همون روزی که برامون مشکل پیش میاد یادمون میمونه و فکر می کنیم بدشانس ترین آدم روی زمین هستیم! جز معدود دفعاتی در زندگیم بود که سکوت کردم چون دیدم واقعا راست میگه...

ته چاه

بعضی وقتا می بینید چقدر راحت در مورد آینده دوستان وآشنایانتون می تونید نظر بدید و حتی گاهی دقیقا هم براش مشخص می کنید که چی کار کنه! و چی کار نکنه! اما وقتی خودتون در همون مشکل گیر می کنید واقعا نمیدونید چی کار کنید و اصلا هیچی به ذهنتون نمی رسه و هر لحظه تصمیماتتون عوض میشه!

آدم وقتی ته یک چاه گیر میکنه تنها چیزی که میبینه فقط دهانه روشن بیرون چاه هستش و اطرافش جز تاریکی چیزی نیست و در این موقعیت بیشترین چیزی که کمکت میکنه اون آدمی که اون بالاست گاهی فقط صداش کافیه که بهت دلگرمی و امید بده و حتی ممکنه کلی پیشنهاد بده ولی از نظر تو که تو چاهی منطقی نیاد ولی بالاخره میتونه با تبادل نظر تو را بیرون بیاره و کمت کنه بهترین راه بیرون آمدن را پیدا کنی. شایدم بتونه چند نفر کمک خبر کنه، ولی وقتی تنهایی در یک چاه تاریک هستی راه روشن و خروج را میبینی ولی خیلی سخته خودت بهش برسی ممکنه هزاران راه به ذهنت برسه  حتی بعضیاشم تا نصفه بری و شکست بخوری مگر اینکه واقعا نیرومند و مصمم باشی تا بتونی بیرون بیای حتی گاهیم از اون ته تاریک بیرون میزنی یک دفعه میبینی این همه زحمت کشیدی اومدی بالا این روشنایی الکی بوده و حاصل نور آتش آدمخوارا بوده نه نور خورشید! حتی ممکن بیرون برسید ولی از بس که تو راه بلا سرتون آمده نتونید زنده بمونید و زیبایی های بیرون چاه را ببینید. گاهیم بعد از اینکه کلی وقتتو برای خارج شدن گذاشتی می بینی اصلا لازم به این کارها نبوده و در همون تاریکی پایین یک راه خروجی دیگم بوده یا یک کلید بوده که باید روشنش میکردی گاهیم وقتی میرسی بالا، میبینی پایین روشن تر هستش ولی حالا که بالا اومدی تازه می فهمی چه خبره. گاهیم میای بالا و تازه می فهمی به تاریکی بیشتر علاقه داری! ولی دیگه زمان نداری که برگردی و از همه بدترموقعی که، بفهمی اون تاریکی پایین حاصل عملکرد خودت بوده! و وقتی برسی بالا اونجا را هم تاریک میکنی.

بخاطر همین بهتر وقتی تو تاریکی هستیم اول دور و بر خود را بگردیم تا ببینیم چه خبره بعد یکی را از بالا پیدا کنیم و نظرشو بدونیم، شاید یک راهنمایی هایی بکنتمون که زندگیمون عوض بشه، در ضمن اون فرد میتونه از اوضای بالا هم بهمون اطلاع بده. شایدم راه بلد معرفت به خرج بده و برامون طناب بندازه تا سریعتر بیرون بیایم یا چراغی به پایین برامون بفرسته البته اگر راهنمامون آدم بدی باشه میتونه تو چاه آب بریزه که دیگه ما را از نفس کشیدن محروم کنه. در کل به نظرم همیشه ته چاه راه خروج نیست، شاید اون روشنایی سرابی بیش نباشه شایدم اصلا به صلاحمون نباشه پس قبل بیرون رفتن حسابی باید فکر و تبادل نظر کنیم!