ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

آرایشگر و مشتری

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند، وقتی به موضوع خدا رسید.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.

مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

منبع: اینترنت، متاسفانه منبع اصلی این نوشته را پیدا نکردم، اگر کسی میدونه حتما اطلاع رسانی کنه.

عالیجناب عناد، عالیجناب اعتقاد

دو جنین در رحم مادر بودند نام یکی "عناد" بود و دیگری "اعتقاد"

عناد از اعتقاد پرسید: آیا به زندگی پس از زایمان اعتقاد داری؟  
اعتقاد پاسخ داد: چرا که نه؟ لابد چیزی بعد از زایمان هست و ما هم اکنون مشغول آماده شدن برای آن هستیم.
عناد پاسخ داد: چرنده! زندگی پس از زایمان وجود ندارد. چطور میتواند چنین چیزی باشد؟ اصلا با عقل جور در نمیاد!
اعتقاد گفت: من نمیدانم. اما شاید جایی باشد روشن تر از اینجا. جاییکه ما بواسطه ی پاهای خود بتوانیم راه برویم یا با دهانمان غذا بخوریم.
عناد گفت: این مزخرف است، راه رفتن ممکن نیست، غذا خوردن با دهان؟ مسخره است... ! این ها فقط تبلیغاتی فریبنده از دنیای آینده است. تغدیه تنها از طریق بند ناف ممکن است و بس.
اعتقاد گفت: نه! من فکر میکنم چیزی هست که متفاوت تر از شرایط فعلی ماست. اصلا غذا از کجا وارد بند ناف ما میشه؟ حتما یک منبع خارجی داره.
عناد گفت: تابحال هیچکس از آنطرف نیامده، زایمان پایان زندگیست و پس از زایمان چیزی وجود ندارد جز اضطراب و تاریکی که ما را به ناکجاها میبرد. پس بیا بجای بحث در مورد این چیزای مسخره از این نه ماه زندگیمون بطور کامل لذت ببریم.

اعتقاد گفت: باشه، من نمیدانم، اما قطعن ما مادر را خواهیم دید و او از ما مراقبت خواهد کرد. بعدم  به نظرم این نه ماه در مقابل زندگی آیندمون چیزی نباشه، بعدم تا کی می خوای لذت ببری؟ یک روز بالاخره این لذتا تکراری میشه! به نظرم زندگیمون در نهایت یک هدفی داره.
عناد گفت: مادر؟ تو به مادر هم معتقدی؟! این مادریکه میگویی الان کجاست؟
اعتقاد گفت: او در اطراف ماست. ما در او حیات داریم و بدون او این دنیا وجود نداشت.
عناد گفت: من او را نمیبینم، پس از منظر منطقی او وجود ندارد.
که اعتقاد پاسخ داد:
اوقاتی هست که تو در سکوت فرو رفتی و صدایش را میشنوی، میتوانی او را درک کنی، من یقین دارم که فردای پس از زایمان، حقیقتی وجود دارد و ما در حال آماده شدن برای رویارویی با آن حقیقتیم.

http://s4.picofile.com/file/7951885371/%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

منبع: اینترنت، راستش دقیقا نفهمیدم منبع اصلی کجا هستش، اگر کسی میدونه حتما اطلاع رسانی کنه (با اندکی تغییرات نسبت به متن اصلی توسط جناب زی). 

یادش بخیر

یادش بخیر قدیما بعضی روزا بعد تعطیلی‌ مدرسه می‌رفتیم ساندویچی پشت مدرسمون (همیشم سعی‌ می کردم مامانم نفهمه کجا بودم!) یادمه یک روز با بچه‌ها نشسته بودیم داشتیم حرفای همیشگی را می زدیم که یک آقا با ظاهر ساده اومد تو مغازه و گفت آقا ارزون‌ترین ساندویچ چنده؟ فروشنده گفت ۱۷۰ تومن!  مرده دست کرد تو جیباش و هر چی‌ پول داشت در آورد و بالاخره پول همه جیباشو با دو تا بلیط اتوبوس(اون زمان ها صد ریال بود) یکی‌ کرد و گفت: آقا ۱۶۰ دارم! فروشنده گفت نه نمی‌شه، اون فرد هم بدونه معطلی گفت ممنون و رفت بیرون، فروشنده بلافاصله رفت دنبالش گفت آقا برگرد درخدمتیم، عیب نداره! تواین مدت که این آقا منتظر ساندویچ سه‌ نونش بود دوستان در حال پچ پچ کردن و مسخره کردن ظاهر طرف بودن تا اینکه غذاشو آوردن، هیچ وقت یادم نمیره اون مردی که مشخص بود خیلی‌ خیلی گرسنه و خسته هستش اولین کاری که بعد از گرفتن غذا کرد این بود که به همه کسایی که اونجا بودن غذاشو تعارف کرد! و بعدم که همه تشکر کردن و گفتن ممنون، گفت خدارو شکر و غذاشو در حالی که خنده دوستان رو صورتاشون خشک شده بود شروع کرد، فروشنده هم یکم که گذشت  یک نوشابه براش آورد تا ساندویچ سه‌ نونش از گلوش پایین بره...


شاید این خاطره ازنظر شما بی اهمیت یا مسخره باشه ولی‌ با این که سال ها ازش گذشته برای من هنوز تازست و به نظرم هیچ وقت نتونم اون مرد را فراموش کنم (بعد نوشت: متاسفانه کم کم دارم فراموش می کنم)، اون مرد اولا بدون خجالت و صادقانه اومد خواسته‌ و شرایطش را گفت و هیچ انتظاری هم نداشت که حتما بقیه کمکش کنند، بعدم با اینکه چیزی نداشت و ۵ دقیقه داشت پولاشو جور میکرد و آخر با بلیط اتوبوس! پولشو به ۱۶۰ رسوند ولی‌ همونو به همه تعارف کرد و کلی‌ خدارو شکر کرد.

 ولی‌ خیلی‌ از ما (از جمله خودم) چی‌؟ هیچی‌! اول خودم آخرم خودم، خودم سیر باشم خودم سالم باشم خودم هم پذیرش بگیرم، بقیه را علاوه بر اینکه کمک نکنم راهنمایی غلطم بکنمشون، راستش بعد این دو سال فهمیدم که بعضی‌ وقتا دست خودمونم نیست ولی‌ فکر می‌کنیم که نباید به بقیه کمک کنیم چون جایی که میریم بی‌ کلاس (!!!!) میشه یا ممکنه خودمون فرصت را از دست بدیم ولی‌ یادمون میره (یادم میره) هر کسی بالاخره یک خدایی داره، که روزیش را بهش می رسونه. گاهیم متأسفانه یک حس حسادت تومون به وجود میاد که چرا اطلاعات بدم؟ من زحمت کشیدم تا اینارو بدست اوردم! البته نمیدونم شاید حق داشته باشیم (تا حدودی نسبت به بعضی ‌ها داریم)! ولی‌ اگر بتونیم ببخشیم هنر کردیم هرچند که خیلی‌ خیلی‌ سخته. اون آقاهه تمام چیزی که تو اون لحظه داشت می‌خواست ببخشه ولی‌ خیلی‌ از ما‌ها حتی حاضر نیستیم یک صدم اون چیزایی‌ که داریم (علم، اطلاعات، پول) به بقیه ببخشیم یا به اشتراک بذاریم. 

یکی‌ از دوستام تلاش کرد همهٔ کسایی که دارن میرن را جمع کنه که هرکس هر کمکی‌ میتونه بکنه که کار همه راه بیفته هیچکی‌ نیامد! یک دوسته دیگم هم تازگی رفته بود سفارت آلمان کلی‌ از رفتار دوستان هموطن ناراحت بود .....! و ...... متأسفانه همه دوست دارن طرف مقابلشون عابر بانک باشه و فقط پول بده!!!!


در آخر هم ما که نتونستیم در زندگی‌ مثل اون مرد باشیم ولی‌ امیدوارم هنوز زمانه اون مرد را عوض نکرده باشه.

جزیره گنج

چند وقت پیش دوستم زنگ زد و از من پرسید، نظرت چیه برم کشور ....... کلی‌ به من پول میدن بعدم جز دانشگاه های معروف دنیاست، بعدم درسم تموم شه میتونم برم آمریکا! به دوستم گفتم هدفت از رفتن چیه! گفت رسیدن به یک زندگی‌ خوب در یک کشور پیشرفته، البته با توجه به سنم دیگه قدرت ریسک ندارم!! گفتم دوست جون، اصلا این دانشگاه به شما کلی‌ پول داد ولی‌ آیا حاضری تو این کشور برای زندگی‌ بمونی‌! خودت میدونی چقدر زندگی‌ با این مردم با فرهنگ متفاوتشون سخته! پس این پول به چه دردت میخوره! گفت بعدش میرم آمریکا! گفتم شما میگی‌ سنم زیاده! بعد که درست تمام شد بعده پنج سال می‌خوای یک رونده جدید شروع کنی‌! اون موقع احتمالا چند تا بچه داری! خوب با توجه به هدفت یک جا برو که سریعتر وارد زندگیت بشی، بعضی از کشورا وقتی‌ داری درس میخونی میتونی کارای مهاجرتت رابکنی‌ بعضی از کشورام که خودت میدونی نخواستی درس را ادامه بدی بهت اجازه میدن که کار کنی‌، البته خوب اگر قصدت برگشت بود میتونست برات گزینهٔ خوبی حساب بشه.

http://s1.picofile.com/file/7932732682/%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87%D9%94_%DA%AF%D9%86%D8%AC.jpg

گاهی اوقات متاسفانه یادمون میره که هدفمون چیه و خودمون را توی یک جزیرهٔ گنج زندانی می‌کنیم که پولامون و مدرکمون به هیچ دردی نمیخوره! تازه جزیره‌ هم امکاناتی نداره تا بتونی‌ پولت را استفاده کنی‌! البته تا چند وقت خودت را گول میزنی‌ که جز معدود آدم هایی‌ هستی‌ که تونستن وارد جزیره‌ بشن! بعدم خودت را با آزادیا جزیره‌ سرگرم میکنی‌ بعدم که به خودت میای و می‌فهمی تو جزیره‌ خبری نیست، به خودت میگی‌ برای ما که فرقی‌ نداشت ولی‌ بچه هامون با این همه گنج در آینده خوشبخت میشند و ... .

کی‌ میدونه چی‌ میشه؟

یک روز پیرمردی از خواب بیدار میشه و میبینه تنها اسبش که سرمایه زندگیش بوده فرار کرده! یک عده از مردم میگن ببین این طرف چی‌ کار کرده که خدا داره جریمش میکنه! تا این که بعده یک هفته اسب با ۲ تا اسب وحشی دیگه بر میگرده! یک عده از مردم مجدد حرفای قدیمشون را فراموش می‌ کنند و میگند خوش بحالش! یک عده دیگم میگن ما چقدر بدشانسیم! این همه کار کردیم خدا به این اسب مجانی‌ داده! خدا چرا مارو دوست نداری!؟ یک عده حسودم میگن این مرد آدم بی لیاقتیه، شاید اسب ها دزدی باشه! کمی‌ می‌گذره و پسر پیرمرد تلاش میکنه که اسب ها را پرورش بده و اهلی کنه! که یک روز از روی اسب میفته و پاهاش میشکنه! باز مردم فراموشکار میگن! معلوم نیست این پیرمرد داره تاوان کدام گناه را پس میده! خدا میخواسته امتحانش کنه! که اونم مردود شده!  یک عده هم میگن خدا را شکر که ما جای پیرمرد نیستیم (تا دیروز می خواستن جای پیرمرد باشند)! حسودام دلشون از این اتفاق خنک میشه! تا این که یک روز حاکم میاد تو شهر و همهٔ جوونا را بجز پسره پا شکستهٔ پیرمرد، برای اجباری میبره! باز ادمای‌ فراموشکار میگن خوش به حال پیرمرد، پسرش که عصای دستشه براش موند! خدا چقدر دوستش داره! چرا خدا ما رو دوست نداره ما که همیشه واجباتمون را انجام دادیم! ما که از اون بنده‌ی بهتری بودیم! خداجون، چرا ما جای اون نیستیم!؟ چرا ما انقدر بدبختیم!؟ و این داستان همین طوری تا آخر دنیا ادامه داره! ولی‌ میدونید هر دفعه وقتی‌ از پیرمرد نظرش را در مورد این اتفاقا مپرسیدن، چی‌ میگفته؟ فقط همین جمله: انشالله خیر باشه!

http://s2.picofile.com/file/7902158167/%DA%A9%DB%8C%E2%80%8C_%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86%D9%87_%DA%86%DB%8C%E2%80%8C_%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87%D8%9F.jpg

حالا واقعا به حرف بقیه مردم کار ندارم ولی‌ خودمون جای پیرمرد بودیم چی‌ می‌ گفتیم!؟ احتمالا بعد هر اتفاق خوشحال یا افسرده می شدیم! و فکر می کردیم خدا مارو خیلی‌ دوست داره! و این نعمت پاداش اعمال درسته ماست! بعد مدتیم خدا را فراموش می کردیم و وقتی‌ که مجدد اتفاق بدی برامون اتفاق می‌افتاد خدا برامون جلوه گر میشد و تازه یادش میفتادیم! متاسفانه گاهی فکر می‌ کنیم زیبایی های دنیایی که دنبالشون هستیم و براشون یک عمر وقت میذاریم به خیرمون هستن و بعد که به دستشون میاریم کلی از خدا تشکر می‌ کنیم!! بعدم با خودمون احتمالا می‌ گیم: حتما روش زندگیم درسته که خدا اینارو به من داده (حالا مثلا اون چیزی که بدست آورده ایم در تضاد با خواسته های خداست)! من از بقیه نزد خدا عزیزترم! ولی‌ بعدش همون چیزی که براش جالبه باعث ضررش میشه (حالا طبق تفسیر این فرد خدا بد میشه)! کلا گاهی، هم خودمون را میذاریم سر کار و هم خدای خودمون را! البته این واضح هستش که خداوند همهٔ بنده هاش را دوست داره! ولی‌ قرار نیست هرچیزی که ما دوست داریم باعث خیرمون باشه! و خدام برامون اون را بخواد! برای مثال شاید امسال هیچ پذیرشی از جاهای خوب نگیریم بعدم بگیم خدا خواسته (شاید واقعیت این باشه که ما تلاشمون را نکردیم و واقعا خواسته خدا این نبوده) و یک سال بعد دوباره اپلای کنیم و از برکلی فول فاند شیم! بعد با خودمون بگیم این حتما خواسته خدا بوده! و خدا مارو یک سال عقب انداخت تا ما به اینجا برسیم! ولی‌ خوب از کجا معلوم برکلی باعث خیرمون بشه! ظاهرش قشنگه ولی‌ بعدش را کی‌ میدونه چی‌ میشه! به نظرم خدا عدالت داره! اگر سیب را بندازی بالا به علت جاذبه زمین میاد پایین! کارای ما هم خوب یا بد، جلو میره! فقط ما باید توکل داشته باشیم و نیتمونم خیر باشه و خودمون و همون لحظه را در نظر نگیریم!

یک نکتهٔ مهم دیگه هم هست که باید بهش توجه کنیم! اونم اینه که باید همیشه خوشبین باشیم! چون ما که فقط از لحظهٔ خود اگاهیم و نمیدونیم بعدا چی‌ پیش میاد! باید همیشه دعا کنیم که اتفاقای خوبی برامون بیفته! و هر اتفاق و ماجرا که درگیرشون میشیم، باعث خیر نهاییمون بشه! (متاسفانه انقدر سرگرم زندگی‌ هستیم، یادمون رفته اخرتی هم هست) هر چند خیلی‌ سخته ولی‌ امیدوارم حداقل حرفای خودم را فراموش نکنم!