ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

ستاره مسافر

این وبلاگ داستان پسری است که دوست داشت تاثیر گذار و متفاوت باشه، به همین خاطر تصمیم گرفت ...

یک سال گذشت...

امروز نوشته هام یک ساله شد. یک سال گذشت، بهتره بگم یک سال پیرتر شدم، شایدم باتجربه تر! گاهی سخت، گاهی تلخ، گاهی هم خوب و شیرین بالاخره هرچی بود گذشت، اون روزی که این وبلاگ را شروع می کردم، اصلا فکر نمی کردم موقعیت الانم این باشه! افکارم این باشه... کلی اتفاق افتاد که به نظرم درسته ظاهرا از درسم عقب افتادم، ولی برام خیلی آموزنده بود (این و نگم چی بگم ) مثلا فهمیدم هدفم از زندگی چیه (یکم برام مشخصتر شد) و یا موفقیت چیزی نیست که در بچگی و یا در مدرسه و خانواده برامون تعریف میشه و از همه مهمتر نقش خدا در اتفاقات زندگیم پر رنگتر شد و ... 

http://s5.picofile.com/file/8120151900/first_year.jpg

یک روزایی به دلایلی (در یک وقت مناسب دلایل را توضیح میدم) دوست داشتم برم در یک دانشگاه آمریکایی معتبر درس بخونم اما یک روز به خودم اومدم و از خودم پرسیدم آخه چرا؟ آیا با این کارم از زندگی لذت می برم؟ آیا با رفتن به آمریکا به آرزوهایم می رسم؟ آیا ... تو این مدت با سوالای زیادی روبرو شدم و یک تغییراتی هم در زندگیم و افکارم دادم، خلاصه این که شاید درست از وقتم تو این مدت استفاده نکردم و بعضی از کارهام نیمه کاره موند ولی با این وجود تغییرات مثبتی در من ظاهرا ایجاد شد (البته هنوز وقت برای به پایان رسوندن کارای نیمه کارم دارم). در نهایت خوشحالم که تونستم تعدادی از نظرات و خاطراتم را در اینجا ثبت کنم و تعدادی خواننده هم جذب کنم. امیدوارم این وبلاگ ادامه داشته باشه.


*** امروز دانشگاه بودم با این که قصد نداشتم ولی مجبور شدم کارای فارق التحصیلیم را انجام بدم. جالب بود برام، فارق التحصیلی من هم زمان شد با سالگرد وبلاگ روزی که فکر می کردم (سال پیش) تابستونش ایران نیستم، ولی دقیقا یک سال بعد از اون تاریخ یک شروع مجدد را آغاز کردم....

Today Is a Gift

به هر حال داره میگذره، روزایی که احتمالا حسرتشون را خواهم خورد (خواهند خورد)، گاهی ظاهرا بد و حتی تلخ و گاهی خیلی خاطره انگیز و تکرار نشدنی بطوری که آرزو می کنم بتونم زمان را نگه دارم (مثل پیاده روی شبانه و شام سه نفره امشب) اما می دونم چه خوب چه بد این نیز بگذرد. این روزا گاهی اتفاقایی میفته که در عدالت خدا شک می کنم ولی با گذشت زمان می بینم که نظم موجود در این دنیا بیشتر از اون چیزیه که بتونم درکش کنم...
http://s5.picofile.com/file/8109643226/Today_is_a_gift.jpg
 از اتفاقات نا خواسته این روزا  هم گذشته، در شَکَم که چه کنم! گزینه هایی زیادی رو میزه که نمی تونم مدیریتشون کنم، با این که هدف ظاهری مشخصه... باید بشینم رو کاغذ بیارمشون و یک برنامه ریزی مجدد کنم تا شاید انگیزه ها زنده بشه (خیلی از تصمیمات و نظراتم در وجودم کم رنگ شده). به نظر خودم دست تنهام و کمک می خوام ولی شخصی دورو برم نیست تا بتونم کارام را پیش ببرم، متاسفانه این مشکل را دارم که نیازمند کسی هستم که به جلو هلم بده... ضعفام نسبت به گذشته کمتر شده ولی همچنان مصمم و صاحب قدم نیستم... این روزا سعی می کنم هر طور شده از حرفای آزار دهنده دوری کنم ولی معمولا  اجتناب ناپذیرند البته گاهی این حرفا بصورت تلنگر هم عمل می کنند. امیدوارم فقط همین جور که به نظر میاد همه چی خوب پیش بره چون واقعا از مسخره و قضاوت شدن خسته شدم البته هنوز نمی دونم که باید با جریان آب برم یا بر خلافش شنا کنم (به امید خدا).

نشانه یا اتفاق

نون نداریم! باشه میخرم! رفتم سر خیابون نون را برداشتم تا اومدم حساب کنم! با خودم گفتم برم از خیابون پشتی خرید کنم (به احتمال زیاد نونای بهتری داره)! گذاشتمس سر جای اولش، سریع برگشتم خونه ماشین را برداشتم و رفتم به سمت سوپر! از اولی بپیچم یا دومی! بذار از دومی برم...! سر چهارراه ایست کامل کردم اومدم بپیچم به چپ که دیدم رفیقمون داره میاد تو ما و منم فقط دهنم وا موند......! بله دیگه برای سومین بار مجددا در یک موقعیت تکراری و مسخره تصادف کردم (به قول دوستان مشکل ار بقیست، بقیه می زنند بهت!!!! خوب من در حال ایست کاملم چکار کنم!!!)، جالبه همیشه هم در یک موقعیت خاص و بعد از یک فعالیت خاص این اتفاق مسخره میفته، راننده محترم هم تو شک بود که چی شده...! شاید بی علت نباشه!!! این دفعه واقعا جدیش می گیرم!!! شاید مسیر من هم عوض شد...
در ضمن بی خیال نون شدم و برگشتم خونه! تا رسیدم گفتن کجا بودی؟ رفتم نون بخرم دیگه!!! نون؟؟؟ دیشب خریدم، کلی تو فریزر هستش........... انگار ما فقط رفتیم با طرف تصادف کنیم و برگردیم ...... در رانندگی همیشه قوانین را دقیق رعایت می کنم ولی همیشه احمقانه ترین حوادث برام پیش میاد......

یلدای 92 شبی خاطره انگیز

همیشه این شب طولانی را دوست داشتم، سال های قبلتر بخاطر برنامه های ویژه تلوزیون در این شب و در سال های اخیر بخاطر جمع شدن اعضای خانواده دوره هم (بهانه با هم بودن) اونم تو این روزا که همه سرشون شلوغ هستش. در سال 92 هم این شب برامون خاطر انگیز شد هر چند متاسفانه باز هم عده ای در میانمون نبودند. امیدوارم تا یلدای آینده همگی در پناه خداوند باشیم.


http://s5.picofile.com/file/8105355650/yalda.jpg


http://s5.picofile.com/file/8105355718/yalda1.jpg