آخرین کلمات یک
مهندس برق: خوب حالا روشنش کن...
آخرین کلمات یک انسان عصر حجر: فکر می کنی توی این غار چیه؟
آخرین کلمات یک بیمار: مطمئنید که این آمپول بی خطره؟
آخرین کلمات یک جلاد: ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون: این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...
آخرین کلمات یک چترباز: پس چترم کو؟
آخرین کلمات یک مهندس عمران: عجب سازه پایداری!
آخرین کلمات یک دانشجو: آخیش دیگه راحت شدم.
آخرین
کلمات یک دربان: مگه از روی نعش من رد بشی...
آخرین کلمات یک دیوانه: من یه پرندهام!
آخرین کلمات یک شکارچی: مامانت کجاست کوچولو؟.
آخرین کلمات یک قهرمان: کمک نمیخوام، همهاش سه نفرند...
آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی: قضیه روشنه، قاتل شما هستید!
آخرین کلمات یک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگیری ها...
آخرین کلمات یک گروگان: من که میدونم تو عرضه شلیک کردن نداری...
آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه: این آزمایش کاملاً بی خطره...
آخرین کلمات یک مهاجر: سلام خوشبختی!
منبع: تقریبا اینترنت
چند وقت پیش یکی از هم دانشگاهیام (دوستم) را بعد چند وقت دیدم به همین دلیل شروع کردیم به مرور خاطرات گذشته تا بحث به درس و معدل و ... رسید دوستم داشت از وضعیت درسی و معدل 17 خودش می گفت و ... منم همزمان با حرفای اون تو دلم می گفتم خوش بحالش چقدر کارش درسته و از وضعیت درسی خودم ناراحت شدم راستش اوایل ورود به دانشگاه تا قبل از اینکه من درس خوندن را ول کنم اوضاع درسیمون مثل هم بود (البته تقریبا) تا اینکه یک دفعه گفت: ای خدا من چرا انقدر بدشانسم!!! نه تو زندگی شانش آوردم نه تو درس و نه نمره!!!! دوست داشتم بدترین فحش دنیا را بهش نثار کنم (ولی متاسفانه عرضه این کار را هم ندارم)! گفتم دوست جان اگر تو بدشانسی پس من چیم (دوستم از بلاهایی که سر خودم در دوران تحصیلی اوردم، آگاه بود)؟؟ تو این دو سالم تا الان فقط بیست هزار یورو بورس از دست دادم، معدلی دیگه برام باقی نمونده، عقب افتادم، ولی نمیگم بدشانسم (من با این اوضام تا حالا نگفتم بدشانسم)!!! بعدم یک نگاهی بهش کردم و گفتم: تو بدشانس نیستی، تو فقط خیلی خیلی پررویی!
مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند. روز اول 18 درخت برید، رییسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ولی 15 درخت برید.!!!! روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید به نظرش امد که ضعیف شده پیش رییسش رفت عذر خواست و گفت: نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کنم، درخت کمتری می برم! رییس پرسید:"آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟" او گفت: برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!
من هم این روزها تصمیم گرفتم کمی تبرم را تیز کنم، چون درسته که در پیدا کردن درخت های تنومند متخصصم ولی مدت هاست درخت بزرگی را قطع نکردم در بیشتر اوقات که به یاد تیز کردن تبر می افتادم به خودم میگفتم بعد قطع این درخت بروم و تبر را تیز کنم و زمان را از دست ندم ولی با تبر کندم زمان بیشتری را از دست دادم. متاسفانه در این سال ها فقط به فکر قطع درخت بودم و از خودم و ابزارم فراموش کرده بودم و همیشه منتظر بودم که درخته از درون سست باشه و یا ناگهانی نیروی مضاعفی بگیرم ولی این تفکرات فقط باعث شده بدنم تضعیف بشه امیدوارم هم بتونم بدنم را قوی کنم و هم هدفم را فراموش نکنم.
متاسفانه مجدد باید کمی صبر کنم، همان طور که به من تو این سه ساله ثابت شد ما همگی در این دنیا مشغول بازی هستیم ولی بدون دیالوگ از پیش نوشته شده گاهیم انقدر در نقش فرو میریم که یک سری از واقعیت هارو فراموش می کنیم، همچنین هر لحظه ممکن یک بازیگر جدید وارد صحنه شه و همه چی را تحت تاثیر قرار بده البته میشه خودخواه بود و به کارگردان و سایر بازیگران توجهی نکرد ولی حداقل برای من سخته که فیلم را خراب کنم. (خودخواهی برام یک آرزو شده)